داریوش شایگان هنگام دریافت نشان عالی دولت فرانسه گفت :
جناب آقای سفیر، خانمها، آقایان، مایلم بهدلیل اعطای این نشان که عالیترین نشان فرانسه است، سپاس صمیمانه خود را ابراز دارم. امیدوارم سزاوار این افتخار باشم.
روابط من با زبان و فرهنگ فرانسه به گذشتههای دور بازمیگردد، به دوران کودکی هنگامی که در ششسالگی وارد لیسه سن لویی شدم، نهاد بسیار مهمی که در پایان قرن نوزدهم میلادی تاسیس شد و کشیشهای لازاری ادارهاش میکردند. از سرشناسترین دانشآموزان این موسسه میتوان از صادق هدایت، نیما یوشیج و علیاکبر سیاسی نام برد. به این ترتیب، من زبان و ادبیات فرانسه را از کودکی همزمان با زبان مادریام آموختم.
مدرسه فرانسوی مفهومی را به من القا کرد که بعدها طبیعت ثانویام را شکل بخشید. برای نخستینبار بود که مفهومی ملموس وجودم را تسخیر و تقسیم میکرد: «مفهوم تاریخ.»
از همان کودکی حس میکردم در دو زمان مختلف زندگی میکنم: یکی درخشان در گذشته ولی متحجر که بهسختی خود را با دنیای امروز تطبیق میداد؛ دیگری پویا، متغیر و سخت تزلزلپذیر. هر چقدر استادان قدیم با کلام فاخر خود سیرابمان میکردند و نحوه بودنمان را مشخص میساختند، استادان غربی بههمان نسبت ضد هم سخن میگفتند، بدعت میگذاشتند، از نفی عقاید یکدیگر ابایی نداشتند و فرضیههای متهورانه مطرح میکردند.
پس من در تقاطع دو زمان متضاد قرار گرفته بودم و تنشهای اجتنابناپذیر و تناقضات برقآسا از همینجا نشات گرفت، بیآنکه بتوانم این دو زمان را از یکدیگر تفکیک کنم. حالا که گذشته را مرور میکنم و سیر پرجنبوجوش زندگیام را از نو میسنجم، بهگمانم این نخستین شکافی بود که وجودم را دو شقه کرد.
آثاری که بعدها نوشتم، بدون این تجربه تکاندهنده بیگمان هیچگاه به وجود نمیآمدند. این شکاف بهنحوی نیروی متحرکهای بود که کل تحقیقات بعدی مرا تحتالشعاع قرار داد، مرا به موقعیت بینابینیام آگاه کرد و این امکان را مهیا ساخت که در کتابهایی که به زبان فرانسه نوشتم اگر این نظر ژیل دولوز را معتبر بدانیم که فلسفه عبارت است از «مفهومسازی»، پس من بیآنکه خود آگاه باشم در این نوشتارها به کار فلسفه مشغول بودهام.
البته در آغاز کار آکادمیک، به زبان فارسی مینوشتم و اگر پس از انقلاب به میل خود به فرانسه هجرت نکرده بودم، هجرتی که بیش از دوازده سال به طول انجامید، هرگز نویسندهای فرانسهزبان نمیشدم. تعداد کتابهایی که به فرانسه نوشتهام از کتابهای فارسیزبان من بیشتر است. زبان فرانسه راه اومانیسم را به رویم میگشود، مرا به قواعد خردی متوازن و آزاد از قیمومیت نیروهای نامعقول مشرف میکرد، ذوق اندازه، روش تحلیلی و نگاه انتقادی را به من میآموخت. گذر از زبان تمثیلی و عرفانی اندیشمندان ایرانی به ایدههای واضح و متعین دکارت، به فراست تکاندهنده مورالیستهای قرن هفدهم، به ابهامات زیبای دیدرو، به جنون هشیاری بودلر این شاعر ملعون و به دنیای سحرآمیز خاطره غیرارادی پروست، فراتر از تغییری صرف در چشمانداز و نوع نگاه بود، این زبان در حقیقت ورودی بود به کهکشان و منظومهای فکری از نوع دیگر. هر قدر استادان ایرانی مرا در مغاک سحرآمیز دنیای لایتناهی مستحیل و مستغرق میکردند، متفکران فرانسوی به قلب امور ملموس سوقم میدادند، محدودههای تخیل، ایجاز در طرح دقیق، گستره نکتهسنجانه تحلیل و احتیاط در نتیجهگیری و اجتناب از برداشتی شتابزده را به من میآموختند.
در اینجا پرانتز کوچکی باز میکنم برای افزودن این توضیح که من دوران متوسطه را از سن ۱۵ تا ۱۹سالگی در انگلستان گذراندم و دیپلم انگلیسی گرفتم و بعد برای ادامه تحصیلات دانشگاهی عازم ژنو شدم. اقامت من در ژنو همزمان بود با شکفتگی مکتب ژنو، با منتقدان ادبی بینظیری مانند آلبر بگن، مارسل رمون، ژان روسه و ژان استاروبنسکی.
منظورم از این توضیح، تاکید بر این نکته بود که اگر بنا بود من زبانی غیر از زبان مادریام را برای نگارش برگزینم، این زبان علیالقاعده باید زبان انگلیسی میبود که طی دوران تحصیلم بر آن اشراف بیشتری پیدا کرده بودم. ولی با کمال تعجب چنین اتفاقی نیفتاد، زبان فرانسه چنان جزو لاینفک وجودم شده بود که هرگاه مسئله اتخاذ زبانی غیر از فارسی پیش میآمد، بیدرنگ سروکله زبان فرانسه پیدایش میشد و خود را یکسره بر من تحمیل میکرد. از اینجا مساله دوزبانه بودن من آغاز شد، که هم محاسن بسیار دارد و هم معایب اجتنابناپذیر.
شاید بد نباشد در اینجا به مصادیق مشابهی از نویسندگان دوزبانه اشاره کنم: برای خورگه سمپرون، نویسنده اسپانیایی فرانسهزبان، «زبان فرانسه وطن جدیدی، فارغ از تعصبات ناسیونالیستی است، نوعی ریشهدواندن در ارزشهای جهانشمولی است که از محدوده خاکی معین فراتر میرود و رو به آسمان گشوده میشود نه رو به برج کلیسا؛ زبانی که صفای زیبایی را در حد اعلایش جلوهگر میسازد». اگر سمپرون نخستین کتابش را نه به اسپانیایی، بلکه به زبان فرانسه نوشت، علتش را به عشقی بیغرض، به جذبه و لذتی صرف نسبت میدهد. اما نزد امیل سیوران، که شخصا او را میشناختم و سخت مسحور وجودش و شیفته طنز برنده و بدبینی سرخوشانهاش بودم، مساله از نوع دیگر بود. او پیشتر چندین کتاب به زبان رومانیایی نوشته بود و حالا تغییر زبان را دردناک مییافت. او با این تغییر، چنانکه خود میگوید، زندگی گذشتهاش را یکجا معامله کرد: «هم امروز فکر میکنم به زبانی مینویسم که به هیچچیز ارتباطی ندارد، هیچ ریشهای ندارد، گویی زبانی است گلخانهای » سیوران در یادداشتهایش درباره شیوه نگارش خود، که بهقول برخی، همچون تیغ براست، مینویسد: «اگر من فرانسه را مثل بومیان این سرزمین حرف میزدم، هرگز به فکر زیبانگاری نمیافتادم و به شیوه و اسلوب طنازانه و عشوهگریهای عبث زبانی نمیپرداختم. »
موقعیت من با این دو نویسنده تفاوت داشت. من نه طنازی شیوه نگارش سیوران و نبوغ او را داشتم، نه مهارت و استعداد ادبی سمپرون را. البته دوزبانهبودن من شباهتهایی با سیوران داشت، من نیز چون او، پیشتر چندین کتاب به زبان مادری نوشته بودم و با وجود آشنایی با زبان فرانسه و نگارش تزم به این زبان و با وجود اینکه آن را یکی از زیباترین زبانهای دنیا میدانستم، هرگز فرانسهزبان نمیشدم اگر در تبعیدی خودخواسته به فرانسه هجرت نمیکردم. اگرچه ادبیات فرانسه را میشناختم و آثار کلاسیک آن را خوانده بودم، با مورالیستهای قرن هفدهم، اصحاب دایرهالمعارف در قرن هجدهم، آثار ژید و والری و پروست آشنا بودم ولی باید شیوه نگارش یک اسئیست (essayiste) را پیدا میکردم و این کار سهلی نبود. زبان فارسی با آنکه زبانی عمیقا شاعرانه است، نثری انعطافپذیر دارد، زیرا هنوز متبلور نشده است و میتوان با آن نوآوری کرد و به علت توانایی ترکیبی کلمات اصطلاحات جدیدی در آن ساخت. زبان فرانسه در قیاس با این زبان، چنان انضباطی دارد که گویی متحجر است. من به فضاهای باز عادت داشتم، نه به حالات گلخانهای زبان که باید به آن گردن مینهادم و با وضوح و بداهت مطلبی میگفتم که با آن ولنگووازی زبان فارسی تفاوت داشت. در زبان فارسی میتوان صفحهها نوشت سرشار از چاشنی کلمات قصار و اشعار حکیمانه، بیآنکه حرف ملموسی زده باشی، زیرا بلاغت روایی حاکم بر متن، خواننده را مسحور سحر کلام میکند. زبان فرانسه بهعکس، نوعی تلمذ ایجاز و وضوح و دقت در فرمولنویسی است. بیشتر مفاهیمی که من در زبان فرانسه ابداع کردهام، به سختی میتوانستم در زبان مادریام وضع کنم، چون این مفاهیم هیچ زمینه فرهنگیای در ایران و در نتیجه در زبان فارسی نداشتند. از سوی دیگر برای گذر از زبانی به زبان دیگر، باید کوکهای ذهنی را عوض کرد و آن را با گام جدید حساسیت و شیوه نگارش جدید تطبیق داد.
بعد از ۳۰ سال، باز به فارسینگاری بازگشتم ولی رابطه عاطفیام با زبان فرانسه هنوز به قوه خود باقی است. همیشه آرزو داشتم به مخاطبان ایرانی سه نویسنده فرانسوی را که از جوانی دوستشان میداشتم معرفی کنم: مونتنی، بودلر و پروست. کتاب مربوط به بودلر هفت هشت ماهی است که منتشر شده است، اگر عمری باقی باشد شاید آن دو دیگر را هم به اتمام برسانم. به هر تقدیر تا آنجا که از عهدهام برمیآمده کوتاهی نکردهام، آینده را هم میسپاریم به دست سرنوشت.