مختص جامعه سینما: رضا کردبچه| انگار عادت کرده ایم به زیر کشیده شدن. به زیستن در خفا، در تاریکی بودن به نفس کشیدن در زیر. انگار در زیستن های پنهان اما آدم های بهتری هستیم، شادتر و سرزنده تر، انسانتر و آسانتر. تنیده شدن ترس از دیدن و دیده شدن در تاروپود وجودمان، اضطراب از حضور و بودن واقعی، یک زندگی زیر زمینی و مخفی را در هویت مضطرب ایرانی مان شکل داده است. بهت ترس و اضطراب به پایین می کشد انسان را و به جان پناه و پنهان شدن نیازمندش می کند..انگار زندگی زیرین و زیرزمینی در زیر پوسته های ملتهب شهر ،امنیت ، آرامش و جاودانگی بیشتری تلقین می کند.
یواشکی زندگی معمولی کردن، عاشقی کردن، نوشیدن، یواشکی شاد بودن و حتی امرار معاش های یواشکی برای حداقل زیستنی خفیف. انگار حقیقت نور، چشممان را می زند، در خفیفی نور اشیا و انسانها زیباتر بنظر می رسند، ملایم تر. در متروها، در این تو در توهای پیچیده و مخفی در دلِ مسکون زمین، انسانها گویی با یکدیگر مهربانترند، اگرچه کیپ تا کیپ غرقِ افکار پیچیده و فشرده خویش. اگرچه همچون غواصان، پرسه زنان در عمق افکار تنهایی خویش. در دل زمین در متروها انسانها انسان ترند و آسانتر، همنوع تر. آن تجمع و فشردگی قلبهای نزدیک شده به هم در برابر آن پراکندگی و گسست احساسها در زندگی های واقعی جدا افتاده و دور شده از هم.
در متروها کسی دیگر از دیده شدن و دیدن هراسی ندارد، از شاد بودن و شادی را قسمت کردن هم، از بهم نزدیک شدن. آری اینجا دستفروشان دست رنج امید از دست رفته خود را می فروشند، آوازه خوانان، حراجِ رنجِ حنجره سوخته خویش سر می دهند، زنان بی سرپرست خرده نانی جمع می کنند برای شبهای گرسنگی فرزند و ما همچنام تونل های زمان را یکی یکی عبور میکنیم، تاریک روشن، تاریک روشن، ایستگاه به ایستگاه تا به آخر خط برسیم، به آخر خط..