جامعه سینما:محمد هاشمی/جایی در فیلم بیچارگان، گاد به بلا می گوید تو مادر دخترت و دختر مادرت هستی، و می دانیم گاد، بلا را با پیوند الکتریکی بدن مادر و مغز کودک به دنیا بازگردانده است. بنابراین، به این ترتیب مرزهای میان امر خیالی و امر نمادین، قلمروهای مادر و پدر (همان طور که گاد هم مادر بلاست و هم پدرش، خدا هم که البته هست، به مثابه کل به هم پیوسته ای که البته هم بدن ناپیوسته ای دارد و هم وجود در جهان ناپیوسته ای)، مرزهای میان امنیت و آرامش جهان امر خیالی و ناامنی و بی ارامی امر نمادین، مرزهای میان زبان و عدم زبان را برداشته است.
بلا در فیلم بیچارگان بر مبنای تجربه است که به تدریج بر جهان و زندگی آگاه می شود. تجربه برای بلا، اما تجربه ای تنانه است که مدام، رنج ( و همچنین لذت) حاصل از آن بیشتر می شود. و هرچه رنج و لذت توامان آگاهی بیشتر می شود، تجربه نیز، برخلاف ظاهر سخیفش، غنی تر می شود.
اگر فروید، غریزه را کاملا متعلق به جهان ناخوداگاه می دانست، خودآگاهی برای بلا تنها به همین طریق ناخوداگاهانه غریزه مند حاصل می شود. پس مرزهای میان خودآگاهی و ناخوداگاهی نیز بدین سان مخدوش می شود، همچنان که مرزهای میان عقل گرایی و تجربه گرایی (دو شیوه عمده برای علم به امور در تاریخ فلسفه) مخدوش می شود.بر همین مبناست که روایت دراماتیک فیلم بیچارگان نیز بر همین مرزها سامان می گیرد.
از سویی فیلم، با تکیه بر دوگانه های سیاه و سفید/ رنگی در فضاهای داخل خانه گاد و بیرونش می خواهد میان دو جهان علم و تجربه تمایز بگذارد و از سوی دیگر این دو را مدام در هم می آمیزد. از سویی با استفاده از لنزهای فیش آی، نماهای نقطه نظر نامتعارف و قرار دادن عناصر نامتجانس در کنار هم (مثل تمام میزانسن های کشتی) فضاهایی سوررئال خلق می کند و از سوی دیگر، با ارائه یک داستان شاه پیرنگی خطی، بر عناصر واقعی تکیه می کند. چنانکه با دوگانه نور/ تاریکی در نورپردازی چنین می کند.
فیلم هایی همچون بیچارگان، با نادیده گرفتن تمام این مرزها، می خواهند به ما یادآوری کنند که زندگی چیزی بسیار پیچیده تر و دشوارتر از آن است که بتوان به راحتی در مورد حقیقت آن دست به داوری زد. در عین حال، می توان همچون کودکی بزرگسال یا بزرگسالی کودک، تمام این دشواری ها را ساده گرفت و به آسانی، تمامی آنچه را که به شکلی محاسبه ناپذیر پیش می آید، به تمامی زیست.
روایت خطی از زندگی را غیرخطی و روایت غیرخطی را خطی فهمید و به روی حقیقتی که در این مسیر کسب دانش و تجربه، هر دم به شکل و رنگ تازه ای از رنج و لذت توامان (بدون تشخیص کامل یکی از دیگری) رخ می نماید، همواره گشوده بود.(به نقل از صفحه شخصی نویسنده )