جامعه سینما:حسین عیدیزاده نگاهی روایی به فیلم «آمادگی برای با هم بودن برای مدتی نامعلوم»دارد .او می نویسد :«خیال میکنی آدم همیشه میتواند تمام احساساتش را کنترل کند؟ میشود عاشق مردی باشی، حالا او هر چه میخواهد باشد.» آدل هوگو در «داستان آدل ه.» ساخته فرانسوآ تروفو این را میگفت، وقتی عشق شورانگیزش بیپاسخ مانده بود.
پژواک این حرف را میشود در زندگی مارتا دید، زنی چهل ساله که از نیوجرسی به بوداپست بازگشته تا عشق خود را بازیابد. او جراح مغز و اعصاب است و در یک سمپوزیوم با دکتری به نام یانوش آشنا شده و با هم قرار گذاشته بودند، یک ماه بعد دوباره همدیگر را در خیابانی در بوداپست ملاقات کنند.
بازگشت مارتا به وطنش، برخلاف داستانهای رایجِ بازگشت به خویش و پیدا کردن اصل خود، ماجرای سرگشتگی دوباره و چندباره در شهری است که همهچیزش آشناست اما غریبگی از سر و رویش میبارد. مارتا، روز موعود به محل قرار میرود اما خبری از یانوش نمیشود.
مارتای سرگردان بالاخره مرد را میبیند اما مرد او را نمیشناسد یا وانمود میکند که او را نمیشناسد و هرگز او را ندیده. «آمادگی برای با هم بودن برای مدتی نامعلوم» (Preparations to Be Together for an Unknown Period of Time) ساخته لیلی هوروات (فیلمی مجارستانی که در بخش «روزهای ونیز» در جشنواره فیلم ونیز به نمایش درآمد) ماجرای میل و اشتیاق و تلاش مارتا برای رسیدن به یانوش است، ماجرایی شبیه به آنچه بر سر آدل هوگو گذشت.
اما دنیا از زمان آدل ه. تغییر کرده است و زنان هم تغییر کردهاند. آن شوریدگی که آدل داشت مارتا ندارد، در عوض آن عشق کورکورانه و آن درماندگی، اینجا مارتا عصبانی است و به دنبال پاسخ. شیوه جستوجوی او دیگر مانند آدل نیست که پیش پای محبوبش بر خاک بیفتد و التماس کند.
نقد و بررسی فیلم جنگ سرد (Cold War) /به نام اروپا
آن عشق مجنونوار، اینجا به رابطهای بدل شده که یک سمتش زنی است همرده مرد. مارتا برای رسیدن به یانوش، مسیری را انتخاب میکند که اگر آدل امروز زنده بوده و در خیابانهای بوداپست قدم میزد، برمیگزید. اینجا دیگر رسیدن به مرد اهمیت ندارد، بلکه فراموش شدن مهم است. جایی در فیلم مارتا رو به روانکاو خود میگوید دارد چهل سالگی را رد میکند و نگرانی که در چهره او میبینیم، نگرانی دختری تازهبالغ یا زنی که برای اولینبار با عشق روبهرو شده و دست و پایش را گم کرده نیست.
مارتا سرد و گرم روزگار را چشیده، برای او مهم است که مطمئن شود اشتباه نکرده و آن رابطه عاطفی کوتاهمدت، واقعا رخ داده است. فیلم که شبیه بسیاری از ماجراهای رمانس کوتاهمدت شروع میشود، خیلی زود از آنها فاصله میگیرد و به روایتی درباره تنهایی یک زن بدل میشود. موقع تماشای فیلم یاد فیلمهای مختلفی میافتادم؛ از «آدل ه.» بگیر تا «صمیمیت»، شاهکار پاتریس شرو و «سفر کوتاه» فیلم قدرندیده کاترین بریا که البته دومی موقعیتی واژگون را روایت میکرد و در آن پسری جوان در جستوجوی زنی بود.
اما چیزی که «آمادگی برای با هم بودن برای مدتی نامعلوم» را از این کارها جدا میکرد، دور شدنش از جسمانیت و رخنه کردن به دنیای ذهنی مارتاست. مارتا شخصیتی است که انگار از دل ادبیات مدرن و سینمای مدرن بیرون آمده باشد. ابهام و سرگشتگی که او با آن دست و پنجه نرم میکند، ما را به یاد زنان بسیاری در کارهای مارگارت دوراس -هم نویسنده و هم فیلمساز- میاندازد با این تفاوت که زمانه عوض شده است و شکنندگی جای خودش را به ارادهای داده است که او را پیش میراند. مارتا خود را به یانوش نزدیک میکند و بعد در بازی اشتیاق و سردی، دیگر یک فرد منفعل نیست که در انتظار ایستاده باشد.
مارتا زنی تنهاست که در مسیر فیلم، این تنهایی را درآغوش میکشد چون استقلالی در آن است که مهمتر از وابستگی به بهانه مهر و عشق است.
اما اگر یانوش فردی خیالی باشد چه؟ فیلم با این ایده بازی میکند و آرام آرام ما را با این سوال روبهرو میکند که شاید یانوش واقعا فقط در خیال مارتا حضور داشته. میشود فیلم را با توجه به المانهای مختلفی که پیش روی ما میگذارد به این شکل هم دید. مخصوصا که فیلمساز از نمایش برقراری دیالوگ بین یانوش و دیگر شخصیتها امتناع میکند. اگر چنین باشد، پس تکلیف آن صحنه که مارتا دم در خانه یانوش میرود و دخترش در را باز میکند، چه میشود؟
این عدم قطعیت که در زندگی مارتا به جریان افتاده و او را از خود بیخود کرده است، به درون منِ بیننده هم رسوخ میکند. به عنوان بیننده کاملا در موقعیت مارتا قرار میگیریم و همه چیز را با او و ذهنیت او تجربه میکنیم. یانوش، محبوبی است که وجود دارد و ندارد.
این عدم قطعیت مدرن، باعث میشود لایهای دیگر برای فیلم متصور شوم. فیلم داستان مارتاست، زنی که با یانوش دیدار کرده، بعد به دنبال او رفته، یانوش سرقرار نیامده و مارتا او را به مرور از ذهن خود پاک میکند. این ایده، با موقعیت روایی فیلم هم همخوان است. فیلم گویی یک جلسه طولانی روانکاوی مارتاست.
درواقع مارتا با روایت آنچه بر او گذشته، با تعریف کردن تصورات و واقعیتها، موفق میشود این بحران احساسی و روانی را پشت سر بگذارد. او از بحران چهل سالگی عبور میکند و در این بین دیگر مهم نیست یانوش واقعا بوده یا نه. اصلا عنوان فیلم هم از همینجا آمده، فیلم ماجرای آماده شدن مارتاست. حالا که این بحران گذشته، دیگر او توانایی این را دارد که تا هر وقت که بخواهد، در این شهر پرسه بزند و دل سیر زندگی کند.
«آمادگی برای با هم بودن برای مدتی نامعلوم» داستان به ثبات رسیدن است. برخلاف زندگی آدل که با شوریدگی به پایان میرسد یا پایان «صمیمیت» که گزنده و فارغ از امید است، پایان این فیلم، تازه آغاز زندگی مارتاست، زنی که از آستانه فصل سرد گذشته و برای همین است که بعد از تاکیدهای بسیار دوربین فیلمساز بر خالی ماندن خانهاش، فیلم جایی تمام میشود که مارتا دارد در همان خانه مستقر میشود.
در همان خانه که انگار خیال و واقعیت در آن در نهایت با هم آشتی کردند و انعکاس چهرهها بر شیشهها دیگر نشانه وهم و خیال نیستند. مارتا برای رسیدن به این ثبات با آدمهای مختلفی روبهرو میشود، اما آنچه مهم است فاصله گرفتن او از دنیای مغز و اعصاب و رسیدن به دنیای عواطف و احساسات است. لبخندی که در انتهای فیلم بر لب او نقش میبندد، نقطه مقابل اولین تصویر رویاگونی است که در آغاز فیلم از او میبینیم و شعر سیلویا پلات که بر پیشانی فیلم چسبیده، حالا دیگر معنای دیگری دارد: «من چشمهایم را بستم و دنیا مرد / فکر کنم تو را در ذهن خودم بافته بودم»،
این شعر که عنوانش «ترانه عشقِ دخترِ دیوانه» است، نقطه آغاز ماجرای مارتا بود، اما نقطه پایان زندگی او نیست. برخلاف آدل و دختر دیوانه سیلویا پلات، حیات مارتا به بودن یا نبودن یک مرد ربطی ندارد. او همان زنی است که به قول پلات در همین شعر دیگر نام مرد را هم فراموش کرده است.
دنیا از زمان آدل ه. تغییر کرده است و زنان هم تغییر کردهاند. آن شوریدگی که آدل داشت مارتا ندارد، در عوض آن عشق کورکورانه و آن درماندگی، اینجا مارتا عصبانی است و به دنبال پاسخ. شیوه جستوجوی او دیگر مانند آدل نیست که پیش پای محبوبش بر خاک بیفتد و التماس کند. آن عشق مجنونوار، اینجا به رابطهای بدل شده که یک سمتش زنی است همرده مرد. مارتا برای رسیدن به یانوش، مسیری را انتخاب میکند که اگر آدل امروز زنده بوده و در خیابانهای بوداپست قدم میزد برمیگزید.
اینجا دیگر رسیدن به مرد اهمیت ندارد، بلکه فراموش شدن مهم است. جایی در فیلم مارتا رو به روانکاو خود میگوید دارد چهل سالگی را رد میکند و نگرانی که در چهره او میبینیم، نگرانی دختری تازهبالغ یا زنی که برای اولین بار با عشق روبهرو شده و دست و پایش را گم کرده نیست. مارتا سرد و گرم روزگار را چشیده، برای او مهم است که مطمئن شود اشتباه نکرده و آن رابطه عاطفی کوتاه مدت، واقعا رخ داده است.
از :اعتماد