جامعه سینما:حسین عیدی زاده /سادهانگاری محض و غیرقابلبخشش است اگر فکر کنی «جنگ سرد » پاول پاولیکفسکی فقط فیلمی درباره یک رابطه عاشقانه محتوم در روزهای آغازین جنگ سرد در دهه ۱۹۵۰ است که عاشق و معشوق را در چند کشور به هم میرساند و از هم دور میسازد.
«جنگ سرد» دربارهی این عشق و عاشقی، این وصال و فراق، و این نزدیک شدن و دور شدن هست اما فقط این نیست. درباره چهره زشت و کثیف جنگ در چند کشور مختلف – لهستان و آلمان و فرانسه- هست، درباره شروع روزگاری که به جنگ سرد معروف شد هست، اما فقط این نیست. جنگ سرد به دور از هر سانتیمانتالیسمی درباره مرزهایی است که به دور آدمها کشیده میشود و آنها را به خودی و غیرخودی بدل میسازد و بدبخت و درمانده کسی است که به هیچ مرزی تعلق نداشته باشد.
ویکتور (توماش کوت) از همان شروع فیلم خودش را به عنوان یک خانه به دوش معرفی میکرد، مردی شیدا که روستا به روستا، قریه به قریه را پشت سر میگذارد، از تمامی مسیرها و کورهراههای گذرناپذیر رد میشود، دل به برف یکدست سپیدِ پانخورده میزند تا آواها و آوازهای در حال فراموشی را زنده نگه دارد و استعدادهایی را که ممکن است خیلی راحت در کام روزمرگی خشن زندگی روستایی فرو بروند نجات دهد. اما در مسیر فیلم ویکتور خودش کم کم به یک آدم فراموششده در مناسبات حقوقی بدل میشود.
در هر کشوری که به دنبال عشق خودش قدم برمیدارد با برخوردی متفاوت روبرو میشود؛ جاسوس، شهروند درجه دو، مطرب، خیانتکار و زندانی. ویکتور نمایندهی چهرهی فلاکتی است که جنگ جهانی دوم به دنیا آورد. فلاکتی که آغاز جنگ سرد آن را تشدید کرد و با پاک کردن صورت مسئله تا مدتها رسیدی به آن و ترمیم و تیمارش طول کشید و گاه به فراموشی کشیده شد.
سادهانگاری محض است اگر فکر کنیم میزانسنهای پاولیکفسکی و قابهایی که طراحی کرده صرفا جنبه تزئینی دارد و چشمنوازی پوچ است – درست شبیه همان کاری که در «ایدا» با قدرت انجام داده بود و از طریق آن نه فقط مسئله راهبهای که بر سر دوراهی قرار میگیرد، بلکه موضوع مهم هویت در گسترهی اروپا را به چالش میکشید. خیر، ابدا اینطور نیست.
کارنامهی پاولیکفسکی – اگر ناگهان با «ایدا» متوجه حضور چنین فیلمسازی در اروپا نشده باشید – نشان میدهد او حساسیتهای بصری خودش را دارد؛ چه در مستندهایش مثلا کار درخشانش «سفرهای داستایفسکی» یا در فیلم مرموزی مثل «زنِ طبقه پنجم». بنابراین میشود دوباره به میزانسنها و کمپوزیسیونها برگشت؛ فیلم ماجرای ویکتور و زولا (یا همان ژوژانا با بازی جوآنا کولیگ) است که در اروپا دربهدر شدند، از این خاک به خاکی دیگر میروند و هر کدام به شوق وصال، مسیری متفاوت را انتخاب میکند.
دوباره تصاویر فیلم را در ذهن مرور کنید؛ کمپوزیسیونهای فیلم کاملا منطبق با نزدیکی یا دوری دو شخصیت به هم هستند و زاویه دوربین با هرگونه تغییر در این رابطه عوض میشود. قابهای معروف پاولیکفسکی که در آنها فضای بالاسر شخصیتها به شکلی افراطی خالی است تنها در لحظاتی استفاده میشود که شخصیتها – مخصوصا ویکتور – به سمت موقعیتی حرکت میکنند که حضورشان روی نقشه اروپا قرار است تهدید شود و کوچکی آنها بیش از پیش به چشم میآید – حتا آن فضای سرد و برفی آغاز فیلم هم خبر از آینده تلخی دارد که در کمین ویکتور است.
ویکتور و زولا در آرزوی آیندهای بهتر – اروپایی بهتر – با هم شروع میکنند، با هم میخوانند و پایکوبی میکنند، اما فراق و جداییهای مکرر آنها را رها نمیکند. اما میل به یکی شدن – اتحاد در روزهایی که اروپا در حال فروپاشی است، مسئلهای که فیلم را از گذشته به حال میآورد و اهمیت ساخته شدنش را دوچندان میکند –
آنها را هرچند پلاسیده و زخمخورده، باز هم به هم میرساند، دیگر نه دستان ویکتور همان دستان است و نه چهره زولا آن شادابی بکر را دارد، با این حال در عمارتی مخروبه دوباره دست هم را میگیرند و به سمت آیندهای نامشخص اما امیدبخش قدم برمیدارند و این پیشبینی تلخ و شیرین پاولیکفسکی از اروپا است.
از : Framative