جامعه سینما: عباس نصرالهی /«به عشق هایمان» شاهکار غریب و محزون «موریس پیالا» چهل ساله شد. فیلمی مهم در کارنامه پیالا و تاریخ سینمای جهان که با توجه به تمامی داشتههایش، میتواند در جایی از این تاریخ بایستد که کاملا متکی به خود باشد و البته، روی سینمای پس از خود تاثیر بهسزایی بگذارد.
فیلمی که موریس پیالا، بیست سال انتظار کشید تا آن را بسازد، به واسطه اینکه درون استتیک نامانوس خود موفق میشود تا مبحث تازهای از زمان روایت در فیلم داستانی، آن هم در شکل رئالیستیاش را خلق کند، ما را وارد یک جریان گذر زمان واقعی ولی در عین حال، دستکاری شده میکند، سوزان (با بازی خیرهکننده ساندرین بونر) در ابتدای فیلم شانزده ساله است و در انتهای آن و زمانی که ازدواج کرده و قصد مهاجرت دارد،بسیار بزرگتر شده است، همینجا دقیقا نقطه اعجاز «به عشقهایمان است»،جایی که زمان گذشته، اتفاقات بسیاری در دل پیرنگ رئالیستی فیلم رخدادهاند و ما متوجه این گذر زمان در شکل درونیاش هستیم، اما از بیرون باید به کنکاش درون فیلم و کلنجار با آن بپردازیم، تا به نتیجهای برسیم.
از اینرو و با همین بیزمانی محض، «به عشقهایمان» فیلم همان لحظاتی میشود که دوربین و میزانسن ناتورالیستی موریس پیالا، بیوقفه ما را به ضیافت سینمایی درون این لحظات دعوت میکند، جایی که مفاهیم مختلف و مهمی مطرح میگردند (مثل مفهوم عشق و پدر) و حضور خود پیالا، زیرمتن و فرامتنی ایجاد میکند تا فیلم به ساحت آثاری گام بگذارد که در آن مرز بین جهان واقعی و دایجسیس سینمایی مشخص نیست (مانند سکانس شاهکار پایانی) و بازیای که در تیتراژ آغازین فیلم با نمایش سوزان در لباسی سفید روی عرشه کشتی تفریحی آغاز شده،تا پایان دست از سر ما بر نمیدارد .
«به عشق هایمان»کاری میکند تا ما سالها بعد، همچنان مشتقاتی از آن را در سینما ببینیم (فرانسیس ها، داستان ازدواج، بدترین آدم دنیا و…) و خوشحال باشیم از اینکه، در جایی از تاریخ که فیلم موریس پیالا برای خود کرده و شبیه به هیچکدام از فیلمهای پس و پیش خود نیست (نه موج نوییها و نه کلاسیکها) ما نیز با آن همراه شدهایم، و گویی شخصیتی دیگر از جنس آنتوان در چهارصد ضربه فرانسوا تروفو را در تصویر فریز شده پایانی فیلم دیدهایم و فیلم پیالا، در جایی گوشه ذهن و قلبمان، جا خوش کرده است