جامعه سینما: ابراهیم قربانپور /در کتابهای تاریخ جهان معمولا چیزی نزدیک به دو خط به بمباران هیروشیما اختصاص پیدا کرده است. دو خطی که از این کتاب تاریخ تا آن یکی، بر حسب اینکه برای کجا و به سفارش چه کسی نوشته شده باشد، تفاوتهای جزئی و قابل نادیدهگرفتنی با هم دارند. ژاپن بهرغم مشخص بودن پایان جنگ قصد نداشت آن را تمام کند، بنابراین آمریکاییها «ناچار» شدند تا از «کمهزینهترین» راه ممکن امپراتور آن را متقاعد کنند که وقت تسلیم شدن است. بمباران اتمی هیروشیما برای پایان دادن به جنگ کافی نبود و شوروی با «سوءاستفاده» از این «حقیقت» قصد داشت با حمله به منچوری با ژاپن وارد جنگ مستقیم شود. همین باعث شد آمریکا «مجبور» شود «هر چه سریعتر» جنگ را تمام کند و به این خاطر شهر کوچک ناگازاکی را هم بمباران کرد و به این ترتیب «موفق» شد جنگ خونبار جهانی را خاتمه دهد.
البته که این دومی را هم خیلی از کتابها ترجیح میدهند چندان زیر نورافکن نگذارند. بههرحال پایان یک جنگ برای بمباران اتمی دلیل خیلی متقاعدکنندهتری است تا جلوگیری از نفوذ یک ابرقدرت دیگر.برای کتابهای تاریخ همین چند خط کفایت میکند. اما کلماتی مثل ناچار، مجبور، حقیقت، موفق، سوءاستفاده یا کمهزینه معمولا کلماتی هستند که نمیگذارند چشم آسان از روی سطرها بلغزد و آنها را رد کند. کلماتی که مثل باتلاق سر راه چشم قرار میگیرند و با صدای خفه اما آشکاری هشدار میدهند که آنجا چیزی قایم شده است. چیزی که آنقدر که وانمود میکند، تمیز نیست.
درست همینجاست که داستانها، افسانهها، روایتهای شفاهی، آمار و ارقام، خاطرات، فیلمها و چیزهای دیگر باید برای افشای تاریخ وارد شوند. درست همینجاست که روایت کلان نمیتواند سهمی از حقیقت را عیان کند. روایت کلان بوی گوشت سوخته را مخفی میکند. روایت کلان چیزی از درناهای کاغذی ساداکو، دخترکی که با سرطان ناشی از بمباران از دنیا رفت، نمیگوید. از مردمی که حتی درست نمیدانستند که نیروی نظامیشان دارد به کجا حمله میکند، یا از کسانی که در همان روز گرم ماه اوت سرگرم ساماندهی تجمع ضدجنگ بودند. روایت کلان چیزی از گرمای ناحیه تبخیر نمیگوید که در آن حتی فلز ذوبشدهای هم به جا نمیماند.
تاریخ حقیقی را همیشه از پایین مینویسند. روایتهای خرد هستند که نمیگذارند روایت کلان آنطور که دلش میخواهد، همه چیز را به چند کلمه تقلیل دهد. تاریخ حقیقی را مردمانی مینویسند که برای تاریخنویسان رسمی چیزی بیش از اعداد مرده روی کاغذ نیستند، چون فقط آنها هستند که به یاد دارند روایت کلان برای هیروشما و ناگازاکی به اندازه دو سطر بیشتر جا ندارد.
چه رویاهایی میمیرند
احتمالا برای هواداران آکیرا کوروساوا، کارگردان بزرگ سینمای ژاپن، تماشای فیلم «رویاها» در آغاز دهه ۹۰ قرن بیستم باید ناامیدی بزرگی بوده باشد، آن هم بعد از اینکه او پس از دوران کوتاه فترت توانسته بود با «آشوب» بار دیگر استادی خود را به اثبات برساند. «رویاها» را معمولا بدترین فیلم کوروساوا میدانند؛ بااینحال حتی در فیلم «رویاها» هم میتوان از چند اپیزود دفاع کرد. بدترین اپیزودهای فیلم ششمی و هفتمی یعنی «طغیان کوه فوجی» و «جن گریان» هستند؛ یعنی دقیقا همانهایی که کوروساوا در آنها مستقیما سراغ بمباران اتمی ژاپن رفته بود. شعارزدگی آشکار در دیالوگها، سمبولیسم حقنهکننده (منتقد واشنگتن پست در اولین اکران فیلم نماد تبدیل شدن انسانها به اجنه پس از بمباران را «بدترین نماد در تاریخ هنرهای نمایشی از دوران اوریپید تا آن روز توصیف کرد) و کیفیت نازل جلوههای تصویری باعث اعتراض یا حداقل ناامیدی بیشتر منتقدان طرفدار کوروساوا در سراسر دنیا شد.
در حقیقت گذشته از یکی دو نمونه استثنایی بیشتر آثار هنری و ادبی ژاپنی که مستقیما با موضوع بمباران هستهای در ارتباط بودهاند، آثاری ناامیدکننده از آب درآمدهاند؛ انگار که توافقی ناخودآگاه و جمعی هنرمندان ژاپنی را متقاعد کرده باشد که آثار هنری حول این فاجعه نباید درخشان به نظر برسند. یکی از کناییترین نمونههای اشاره به این واقعه یکی از اپیزودهای انیمه سامورایی شامپلو است. در این قسمت از انیمه شخصیتهای اصلی بعد از خوردن نوعی قارچ عجیب وارد درهای میشوند که در آن مردانی به هدایت کسی که خود را به یک سلسله قدیمی ژاپنی منتسب میکند، معدنکاری میکنند. در ادامه آشکار میشود که ساکنان دره همه مدتهاست که از دنیا رفتهاند و رهبر آنها نیز برخلاف تصورش عضو خاندان ثروتمند باستانی نیست.
چیزی که این قسمت از انیمه را از دام همیشگی آثار پیرامون فاجعه هیروشما نجات میدهد، پیوندی است که میان بازماندگان فاجعه (قارچ سمی اشاره آشکاری است به قارچ اتمی حاصل از انفجار) و توهم ژاپن در حال جنگ برای پیوستن به جبهه فاشیسم و اصرار برای ماندن در آن.ادعای دور از ذهنی است اگر بخواهیم «دفرمه» یا به عبارت دقیق و کامل کلمه «بد» بودن فیلمی مثل «رویاها» یا نمونههای مشابه آن را از سر عمد بدانیم، اما نباید فراموش کرد که آنطور که انیمه میگوید، بازماندگان فاجعه اتمی همه شبیه مردگان به زندگی بازگشته شده بودند، چیزی شبیه زامبیها. آنها به شرم زنده ماندن آغشته شده بودند. برای آنها ترسیم هنرمندانه زخمشان کار دشواری بود؛ چون زخمها زشتاند. مردمان فاجعه نمیتوانند آن را به هنر آلوده کنند. زخم، همیشه شبیه زخم باقی میماند.
معما
به فاصله کوتاهی بعد از بمباران اتمی ژاپن، رابرت اوپنهایمر، مغز متفکر اصلی پروژه تولید سلاح هستهای در آمریکا توسط کمیته پیگیری فعالیتهای ضدآمریکایی سناتور مککارتی تحت پیگرد قرار گرفت. اتهام اصلی او وابستگی به حزب کمونیست، ارتباط با کمونیستها و اخلال و جاسوسی در امور به نفع دولت شوروی بود. متن بازجوییهای او را هاینار کیپهارت در یکی از مهمترین نمایشنامههای مستند تاریخ تئاتر «قضیه رابرت اوپنهایمر» خلاصه کرده است. علت عمدهای که کمیته سناتور مککارتی اوپنهایمر را به جاسوسی و اخلال متهم میکند، آن است که او در فرایند ساخت نسل بعدی سلاحهای هستهای یعنی بمب هیدروژنی به عمد تعلل کرده است تا آمریکا تقریبا همزمان با دولت شوروی به این سلاح دست پیدا کند و نه زودتر. داشتن این سلاح میتوانست باعث شود آمریکا در دوران جنگ سرد و مبارزه تسلیحاتی دست بالا را پیدا کند.
در یکی از جلسات بازجویی، بازپرس خطاب به اوپنهایمر میپرسد چرا گمان میکرده است که آمریکا در صورت داشتن چنین سلاح وحشیانهای از آن استفاده خواهد کرد. اوپنهایمر در جواب میگوید که خود بازجویی او به معنای همین است. «اگر ما سلاح رو فقط برای این میخواستیم که مانع شوروی بشیم، بههرحال الان اون رو داریم. اگر من دارم محاکمه میشم که چرا زودتر از شوروی سلاح رو به دست نیاوردیم، نشون میده من انتخاب درستی کردم.»
قطعا نمیتوان تاریخ را از خلال اگرها خواند، اما این سوال همیشه پابرجاست که در صورت بمباران نشدن هیروشیما ژاپن تا چه مدت میتوانست در برابر متفقین مقاومت کند؟ آیا نفوذ احتمالی شوروی در ژاپن دلیل قانعکنندهای برای استفاده از سلاح کشتار جمعی بود؟ به اعتقاد بیشتر کارشناسان نظامی، ژاپن بعد از بمب اول عملا تسلیم شده بود و بمب دوم صرفا جهت مقایسه بمبهای پلوتونیومی و اورانیومی استفاده شد. اعتقادی که تغییر ناگهانی و سرخود هدف بمب هم کموبیش آن را تایید میکند. همینطور نمیشود حدس زد اگر اوپنهایمر تصمیم نگرفته بود تولید بمب هیدروژنی را عمدا به تاخیر بیندازد، چه سرنوشتی در انتظار جهان بود. تاریخ را نمیتوان از خلال اگرها خواند، اما بخش بزرگ و نادیدهای از تاریخ را اگرها ساختهاند.
عشق من؛ مرد چاق
در سال ۲۰۱۳ دولت آمریکا تصویری منحصربهفرد از مراحل آمادهسازی بمبهایی که برای درهم کوبیدن ژاپن مهیا شده بودند، منتشر کرد. تصاویری شامل آخرین مراحل بازرسی سیمکشی مدارهای داخلی، بارگیری در هواپیما، حمل به پایگاه نظامی و درنهایت بارگیری مجدد در هواپیمای نظامی. اگر عنوان تصاویر به اندازه کافی گویای آن نبود که چه فرایندی در حال انجام است، ممکن بود تصور شد نظامیان درون عکس در حال حمل چند سطل زباله یا بازرسی سیمکشی داخلی یک رادیو یا فعالیتهای روزمرهای مشابه این هستند. سربازان و افسران درحالیکه دارند مهلکترین سلاح کشتار جمعی تاریخ بشر را برای استفاده روی انسانهای واقعی استفاده میکنند، لبخند به لب دارند و مشخصا با رضایت تمام با هم شوخی میکنند. میشود حدس زد که سربازها همین که چشم افسرها را دور میبینند، به سروکله هم میپرند، روی بمبها مینشینند و برای هم شکلک درمیآورند.
در یکی از تصاویر مشخص است که به افسرها و سربازان اجازه دادهاند روی بمب «مرد چاق»، بمبی که چند روز بعد شهر ناگازاکی را نابود کرد، یادگاری بنویسند. یکی از افسرها با خط خوانا روی بمب نوشته است: «بوسه دوم برای هیروهیتو (امپراتور وقت ژاپن).» حتی نامگذاری بمبها بهوضوح از سر شوخطبعی انجام شده است. بمب اورانیومی که برای هیروشیما استفاده شد، «پسر کوچولو» نام گرفت و بمب پولوتونیومی دوم «مرد چاق»، اسمی که یکی از دستیاران رابرت اوپنهایمر، مهندس اصلی پروژه ساخت بمب از یکی از شخصیتهای رمان نوآر داشیل همت «شاهین مالت» گرفته بود. در اخبار رادیو و تلویزیون معمولا اخبار مربوط به بمبها با همین اسمها استفاده میشد. «مرد چاق به ژاپن رسید» یا «پسر کوچولو در هیروشیما».
خود عملیات ریختن بمبها هم دستکمی از یک شوخی تمامعیار نداشت. مرد چاق قرار بود برای نابودی شهر کوکورا که مرکز اسلحهسازی ژاپن بود، منفجر شود، اما به دلیل اینکه هوای شهر غبارآلود بود و امکان نشانهگیری دقیق آن وجود نداشت، این کار ممکن نشد. خلبان صرفا برای آنکه ناچار نشود با بمب به مقر برگردد، سر راه تصمیم گرفت بمب را روی شهر نسبتا بیاهمیت ناگازاکی بیندازد.
این درست همان رمزی است که باعث میشود هیچیک از سربازان و افسران نگران کاری که در حال انجامش هستند، نباشند. برای آنها همه چیز شوخی است. برای آنها همه چیز به شوخی تقلیل پیدا کرده است. از نام بمبها گرفته تا خود عملیات، هیچچیز جدی نیست. فقط یک «مرد چاق» میرود که هیروهیتو، و طبعا نه هیچیک از مردم بیگناه ژاپن، را تنبیه کند تا جنگ تمام شود. تصویر پایانی فیلم «دکتر استرنجلاو یا: چگونه یاد گرفتم دست از هراس بردارم و به بمب عشق بورزم» تمثیل کاملی از همین جنون شوخطبعانه است. یک اقیانوس فاصله میان دو قاره تراژدی را به کمدی تبدیل میکند.
تو هیچ ندیدی
«تو در هیروشیما هیچ ندیدی، هیچ.»
این دیالوگ شامل در خاطر ماندنیترین نام یک شهر در تاریخ سینماست؛ در شاهکار مشترک «هیروشیما، عشق من». راه رستگاری تاریخ همیشه حاصل بازخوانی گذشته از دل آینده است. این بازخوانی نه چیزی شبیه اسطوره فراموشی و پیشرفت که از قضا به تمامی از جنس به خاطر آوردن است. بازگشت مکرر به فاجعه است که میتواند آن را رستگار کند. بازگشتهای بیمقدمه، پارهپاره و نامربوطی که درست مانند لکههایی خود را به زمان حال تحمیل میکنند و مانع از آن میشوند تا زمان حال داستان ماهیت یکپارچه پیدا کند و منعقد شود.
تصاویر مستند از فاجعه اتمی هیروشیما با چنان بینظمی و بیمنطقی هولناکی خود را در خلل و فرج صحنههای عشقبازی، هیروشیمای در حال رشد پس از جنگ، صحنههای فیلمبرداری و باقی نماهای امروزین وارد کردهاند که گویی در همین حین در حال وقوعاند. در روایت مرد ژاپنی فیلم از هیروشیما، اشباح بازمانده از فاجعه اتمی در همه گوشه و کنار شهر در رفتوآمدند. مونولوگهای طولانی او که هیچگاه مرز دقیق میان تکگوییهای درونی یا خاطرهگویی برای هنرپیشه فرانسوی را مشخص نمیکنند، انگار آوای دائمی ارواحی هستند که نمیگذارند هیروشیما فراموش کند بر آن چه گذشته است. زن فرانسوی در هیروشیما هیچ ندیده است، چون بیشتر شهر نامرئی است. شهر نامرئی هیروشیما ارتباط چندانی با ساختمانها و خیابانها ندارد. هیروشیمای واقعی، هیروشیمایی که کسی آن را نمیبیند، زیر غبارهای فاجعه پنهان شده است. هیروشیمای واقعی را تنها میتوان احضار کرد.
شماره ۷۱۵ چلچراغ