جامعه سینما: ونداد الوندی پور| آخرین سکانس زندگی مهرجویی و همسرش عرصهٔ رویارویی روشنایی و تاریکی است و دانایی و جهل. و روشنایی و تاریکی، جزو دلمشغولیهای همیشگی مهرجویی بود.
داریوش مهرجویی و همسرش وحیده محمدی فر کشته شدند؛ به قتل رسیدند؛ با شقاوتی حداکثری که یادآور همان «سلاخی» است که حمید هامون در فیلم «هامون» از قول مهرجویی تعریف میکرد: «خواب میبینم که در یک سردابه قرون وسطایی سلاخی میشوم» و این، نمودی است از تقابل روشنایی و تاریکی.
و این جملهٔ حمید هامون هنگامی در نظرمان مهم و حتی واقعی جلوه میکند که بدانیم فیلم «هامون»، در میان آثار مهرجویی، نزدیکترین فیلم به دنیا و دغدغههای شخصی اوست؛ حداقل در برههای از زندگیاش که فیلم در آن نوشته و ساخته شده بود؛ (زیرا دیدگاههای انسانی که در حال جستجوست، میتواند همواره دستخوش تغییر و تحول شود). او در هامون به برخی دغدغهها و دلمشغولیها و دلبستگیهایش میپردازد نظیر ایمان، عشق، بحران وجودی یا اگزیستانسیالیستی، پریشانی روانی، حس گمگشتگی و ترس و یاس، و عرفان و حمید هامون، نزدیکترین شخصیت به اوست، به طوری که شاید بتوان گفت موضوع این فیلم، شخصیت خود مهرجویی است، یا درستتر، بخشهای بحرانی و متزلزل شخصیت او.
از این نظر، نام کاراکتر اصلی فیلم، از نظر نمادین کاملا گویاست؛ «حمید هامون»: حمید به معنای ستاینده و حمدکننده که به وجه موحد شخصیت مهرجویی و ایمان او اشاره دارد و هامون، به معنای کویر و بیابان، به گمگشتگی و یاس فلسفی یا بحران وجودیاش؛ یا ناکامیاش در یافتن یار؛ نام و فامیلی پارادوکسیکال که اشارهای هم است به اینکه پارادوکس، همیشه جزئی از شخصیت انسان بوده است. بنابراین، اینکه جمله پیشگویانهای که مهرجویی از قول هامون میگوید، متعلق به خود اوست و بخشی از دلمشغولیاش، به هیچ وجه حدس و گمان نیست. با توجه به اعتقاد مهرجویی به ماوراء، که زمان در آن معنایی ندارد و صرفا یک متغیر زمینی است، از نظر نگارنده، این جمله مهرجویی که از زبان هامون بیان شد، قطعا یک پیشگویی شخصی بوده است.
حال، باید پرسید او چرا چنین پیشگوییای کرده یا حداقل چنین خوابی دیده یا لااقل دربارهاش اندیشیده است؟ پرسشی که پاسخش در ارتباط با سرگذشت فیلمساز مهم است و آن را به خوانندگان واگذار کرده و در ادامه، به موضوع «شخصیت» و فردیت در آثار مهرجویی میپردازم.
نام مهرجویی با فیلم «گاو» (۱۳۴۸) مطرح شد که فیلمنامهاش را براساس نمایشنامه «عزاداران بِیل» غلامحسین ساعدی نوشته بود. فیلمی برجسته و آغازگر فصلی نوین در سینمای ایران که از جهات مختلف اجتماعی، اقتصادی و روانشناختی میتوان تحلیل و بررسیاش کرد، که در اینجا مجالی برای آن نیست. اما یک نکته اساسی که در همهی تحلیلهایی که میتوان درباره این فیلم نمادین نوشت مشترک است موضوع از خود بیگانگی و مسخ انسان است. تمی که، گرچه کمرنگتر، در برخی دیگر از آثار مهرجویی تکرار شده است.
تمرکز مهرجویی در اکثر فیلمهای شاخصش، روی شخصیت (کاراکتر) است و از این طریق است که به انسان میپردازد؛ و البته، بیشتر به کاستیها و جنبههای تراژیک وجود انسان که حاصل ضعف شخصیت اوست، با آن تعاریفی در مورد شخصیت ارائه شد.
و شخصا، وقتی به فرد یا افرادی که به هر دلیل (در این مورد، بنا به گفته پلیس، دزدی)، شخصا یا اجیر شده توسط دزدی دیگر، انسان یا انسانهایی را به قتل میرسانند فکر میکنم، پیش از هر چیز فرآیند مسخ شدگی به ذهنم میآید؛ اینکه یک انسان، به چنان درجهای برسد که همنوعش را به دلیل پول (یا هر دلیل دیگری) بکشد، یعنی به درجهای بسیار پایینتر از حیوانات برسد، آشکارترین نشانه و مصداق از خود بیگانگی و سقوط و مسخ شدگی حداکثری است.
بعد به این فکر کردم که مهرجویی، که تاکیدش روی شخصیت انسان و نشان دادن اوج و فرود و کنش یا انفعال او از طریق شخصیتهای آثارش بود، و نگاهی انتقادی به تاریکیهای وجود آدمی داشت، و سیاهی را میدید و با آن مبارزه میکرد، آیا در کارنامهاش شخصیتی دارد که پتانسیل این را داشته باشد که بتواند بدون تنها دلیل معقول و مشروعی که برای قتل یک انسان وجود دارد، یعنی دفاع از خود، انسانهایی را به قتل برساند؟ مهرجوییای که خواب سلاخی شدن در سردابه قرون وسطایی را دیده بود، آیا ممکن بود حدس زده باشد چگونه شخصیتی ممکن است فاعل این سلاخی باشد؟ و بلادرنگ به «دایره مینا» رسیدم؛ فیلمی که مهرجویی بعد از «گاو» و «پستچی» و «آقای هالو» (که هر سه جزء آثار شاخصش هستند) ساخت (براساس نوشتهای از ساعدی)، که به نظرم بهترین فیلمش و یکی از بهترینهای سینمای ایران است؛ فیلمی که آن هم، مثل گاو، داستان مسخ شدگی است؛ البته از نوع و جنسی دیگر، که نمادین نیست بلکه کاملا واقعی و واقعگرایانه است (گرچه به عنوان جزئی از کل، میتواند کارکردی نمادین هم داشته باشد).
هنگامی که با درنگ و تامل به شخصیت اصلی فیلم، «علی» (با بازی سعید کنگرانی) و به عمق شخصیت او و بالفعل شدگی پتانسیل نهفته در وجود او که بخشی از آن را در فیلم میبینیم فکر میکردم، توانستم چهره یک قاتل را در آن جوان خوش سیما ببینم. جوانی با آن ویژگیهای شخصیتی، که همانطور که در فیلم پلههای ترقی (در واقع، تنزل از جایگاه انسانی) را میپیماید و وارد صنف خوندزدان و در حقیقت خونخواران میشود و در راه پیشبرد خواستهایش (که در مورد شخصیتهایی از جنس او، چیزی جز پول و ارضای غریزه و نهایتا، کسب مقام نیست)، از خود را در اختیار ارباباش گذاشتن هم ابایی ندارد، بعد از حدود پنجاه سال و پس از پیمودن دیگر پلههای ترقی، و پس از مواجه شدن با شخصیتهای دیگری از جنس سامری (با بازی عزت انتظامی) که به افرادی نظیر علی به عنوان عمله و چرخ دندههای سیستم ظالمانهی مبتنی بر استثمار و چپاول دیگران نیاز دارند، کاملا قابلیت تبدیل شدن به یک قاتل را دارد.
«دایره مینا»، در نگاه کلی، درباره سیر قهقرایی فرد است که طبیعتا به جامعه هم تسری پیدا میکند. علی نمونه ای است از جوانی فقیر و سرگردان که نه چیزی میداند و نه میخواهد بداند؛ نه مقصدی دارد نه خواستی در جهت رشد و آگاهی و به دلیل همین نوع جهانبینیاش، یا در واقع عدم داشتن جهانبینی، آماده است برای زنده ماندن و پیشرفت، یعنی برآوردن نیازهای مادیاش، خود را به هر چیزی وصل کند؛ انگلی دنبالِ میزبان؛ و این میزبان، هر چیزی میتواند باشد؛ و این ویژگی اصلی یک لمپن است: حاضر است هر کاری برای برآورده کردن نیازهایش بکند.
فقر و پدری خودخواه که همهی غذا را خودش میخورد و مدام پسرش را مورد تحقیر و توهین قرار میدهد، در ساخته شدن چنین شخصیتی نقش اساسی دارد؛ و نیز آوارگی و گیر کردن میان روستا (زندگی سنتی-قبیلهای) و شهر شلوغ (زندگی شبه-مدرن یا در واقع پیشامدرن): ملغمه ای که حاصلش تسلسل جهل و فقر و بیمهری است و در نتیجه شکلگیری چرخه باطل فاصله گرفتن از انسان بودن و ورود به تاریکی. البته، ذات هم در این میان نقش اساسی دارد؛ اگر «آقای هالو» ذاتا انسان خوشقلبی است و تا حد بلاهت، سادهدل، علی ذاتا پست و زالوصفت است و عاری از محبت و وجدان. فقر و پدرنامهربان و آوارگی، دلایلی نیستند که مهرجویی با آنها، عملکرد او را توجیه کند.
علی «دوست دارد» به دنبال کارهایی که در فیلم میبینیم برود؛ یعنی خواستش را دارد. او وجدان ندارد یا شاید وجدانش سِر شده و از کار افتاده، چون وجدان، یا احساس مسئولیت نسبت به دیگران و در اصل نسبت به خود، برآمده از تفکر و اندیشه و به کار افتادن حسهای انسانی و آموزش و پرورش اصولی در خانواده و مدرسه و در کل، شناخت است که به شکلگیری محبت و نوعدوستی میانجامد. ذاتِ عاری از انسانیت به کنار؛ وقتی محمل و وسیله و خوراکی برای فرد نباشد؛ وقتی پیشینه و راه و راهنمایی نباشد و فرد، باری به هر جهت به حال خود رها شود، مچل نیازهای اولیه، بدون هیچ باور و اعتقادی؛ کاسبیِ خون که هیچ، گاه خالی بودن ذهن و ضمیرش عاملی میشود برای جذب شدنش به باندهای مافیایی یا باورهای کاذبی که به آدمکشی هم ختم میشود: اذهانی خالی که ابزاریاند در دستان سامریها. علی، نماینده بردگانی است که با خواست خود، ابزار دست امثال سامریها شدهاند.
اگر حمیدِ «هامون» غیرمستقیم خواست ویران کردن سردابه قرون وسطایی را در ذهن میپروراند (چرا او باید کابوس سلاخی شدن در چنین سردابهای را ببیند؟ دلیلش جز این میتواند باشد که از آن نفرت دارد و خواهان نابودیاش است؟)، علیِ دایره مینا، خودِ سردابهدار است و سردابهساز و سلاخ. رابطه برقرار کردن او با زن پرستار (با بازی فروزان-که خود گمگشتهای است گرچه بهرهمند از محبت، اما پر از خلاءهای شخصیتی که باعث میشود بازیچهی دست علیها شود) در مردهخانه بیمارستان (بیمارستان در اینجا نماد جامعه است)، نشانی پنهانی است از شهوت خونریزی در وجود علی (طبق بررسیهای روانشناختی قاتلان سریالی و نیز اعتراف برخی از آنها، یکی از سائقهای اصلی آنها در قتل، شهوت جنسی خارج شده از مسیر طبیعی بوده است)
علی فقط خونخر و خوندزد و از نظر استعاری، خونخوار نیست، بلکه به آدمکشی هم گرایش دارد، که البته این نتیجهگیری در فیلم مطرح نمیشود و موضوعیتی ندارد، اما یکی از ویژگیهای نقد هنری همین است که میتواند میان آثار مختلف یک هنرمند مولف و شخصیتهای آنها که قاعدتا زیستی خارج از داستان و در ادامه داستان دارند و زندگیای که در زمان جاری و ساری است، ارتباط برقرار کرده و نکات و زوایای پنهانیای را از دل اثر و شخصیتها بیرون بکشد که شاید موقع خلق اثر، مورد نظر خالق اثر نبوده باشد.
البته، شاید مهرجویی هم قصدش صرفا نشان دادن این برهه از زندگی علی نبوده و حتی شاید آن صحنه رابطه در مردهخانه را، نه صرفا برای نشان دادن عمق تباهی و سیاهی لانه کرده در دل علی، بلکه عمدا و با هدف اشاره به آنچه نوشتم در فیلم آورده است. دایره مینا، در عین اینکه داستان زوال و تباهی یک شخصیت است، که جامعه را هم به سهم خود به زوال میکشد، فصلی آغازین از زندگی چنین شخصیتی است و تصویرگر آغاز سقوط او؛ سقوطی که قطعا ادامه دارد و به مسیرهای تاریکتری ختم میشود، و این شاید از نگاه مهرجویی پنهان نمانده بوده باشد.
شاید اینکه در این پاراگراف مینویسم بیش از حد انتزاعی به نظر برسد، یا حتی بازی با کلمات، اما به نظرم رگههایی از حقیقت را میتوان در آن یافت (که شخصا در آن شکی ندارم): همانطور که پیشتر اشاره کردم، حمید هامون، نسخهای است نزدیک به شخصیت خود مهرجویی: همانقدر که حمید هامون در پی نور است، علی، رهجوی تاریکی است و از غرق شدن و فرو رفتن در سیاهی لذت میبرد و آن دو، آشکارا در تضادی آنتاگونیستی با هم به سر میبرند، و در نهایت باید با هم روبرو میشدند.
این اتفاق در خانه مهرجویی میافتد، در ویلایی در کرج: آخرین سکانس فیلم زندگی مهرجویی با حضور حمید هامون و عشقش (یعنی مهرجویی و همسرش) و علی شکل میگیرد. علی، حمید را میکشد و حتی عشق او را. شاید سامری، از اینکه خونخواریاش در «دایره مینا» افشاء شده، کینه به دل گرفته، و علی را فرستاده برای انتقام. و این بحث را ادامه نمیدهم، چون ممکن است بیش از حد تجریدی و خیالپردازانه به حساب بیاید و خوانندهی خردهگیر، نویسنده را به لفاظی و بازی با کلمات متهم کند. اما همانطور که گفتم، همیشه در انتزاع، رگههایی از حقیقت را میتوان یافت، یا حتی خود حقیقت را، که به دلایلی از دنیای واقعی گریخته و به دنیای ذهنی پناه برده است…
کارگردان این سکانس نهایی، خود مهرجویی بوده است که تیرهایی را رها کرده بود که کمانه کردنشان محال نبود. تخته گاز با اتوبوس در شب رانندگی کردن، حتی در بیابان، میتواند خطرناک باشد، چون حتی در بیابان هم، جاهایی هست که سیمخاردار کشیده باشند به علامت ورود ممنوع …
و قلبا اعتقاد دارم مهرجویی، در آخرین لحظات زندگی، هنگامی که سلاخی شده، در دایرهی خون خود میغلتید و روحش کالبد فیزیکیاش را ترک میکرد، گرچه دلشکسته و بغایت غمگین و خشمگین از قتل عشقش، در دل میخندید و از خودش و این نوع سرنوشت خشنود بود: کارش را در این دنیا کرده بود و تاثیرش را گذاشته بود. از این رو، رقصان به سوی مرگ رفت و شاهد مرگ خویش بود، و چنین مرگی، خود، نوعی سلوک است برای هنرمندی که همیشه جستجوگر و سالک بود.
اما آیا قاتلی که به گفته پلیس به دنبال داراییهای او بود، توانست داراییهای اصلیاش را: فیلمهایش، کتابها و ترجمهها و صحبتها و نظراتش را هم از بین ببرد؟ آثاری که تا ابد میمانند و دیده و خوانده میشوند و نمایندگان دنیای تاریکی نظیر علیها و سامریها، هرگز نمیتوانند نور آنها را خاموش کنند؛ و این برای مهرجویی یک پیروزی جاودان است و او، خارج از زمین، هر جا باشد و نباشد، هر بار که تماشاگری یکی از فیلمهایش را تماشا میکند و یا هر بار که یکنفر یکی از ترجمه ها یا کتابهایش را میخواند، در قالب معانی و مفاهیم و مسائلی که خلق و طرح کرده بود، بدون تجسد فیزیکی، از یک نظر، به زندگی هنری و متفکرانه و جستجوگرانه اش روی زمین ادامه میدهد. به اعتقاد من، مهرجویی و همسرش عاقبت به خیر شدند.[نقل از شمارهٔ ۱۷۶ ماهنامه تجربه ]