جامعه سینما:شاهپور شهبازی/روایت اول: عشق چیست؟ عاشق کیست؟ معشوق کدام است؟ عشق، عاشق را پالوده می کند یا معشوق را؟ چه کسی می بخشد؟ می ستاند؟ نثار می کند؟ می یابد؟ عشق؛ معامله است یا مبادله؟ توانایی است یا ضعف؟ نیازمندی است یا بی نیازی؟ غنا می بخشد؟ یا فقیر می کند؟ بینایی می بخشد یا کور می کند؟ غزل است یا حماسه؟ تمکین می آفریند یا جسارت؟ فضلیت در عاشق شدن است یا معشوق بودن؟
اسپینوزا چرا می گوید: عشق لذتی است همراه با تصور یک علتِ خارجی؟ تصورحقیقت دارد یا علت خارجی، واقعیت؟ فرق حقیقت و واقعیت چیست؟
مارکس چرا می گوید: دردانگیز است که عشق بورزی اما نتوانی شوری در معشوق برانگیزی ؟ چرا این عشق را ابتر می نامد؟ عاشق اگر عشق بورزد اما نتواند از خودش معشوق بسازد چه کسی مقصر است؟ عاشق؟ معشوق؟ یا عشق؟ عشقِ ابتر چیست؟ عشق آیا ابتر می شود؟ چه وقت؟ چگونه؟ آیا فقط عشق ناکام پایان ِتراژیک دارد؟ یا عشق کامیاب نیز تراژیک است؟
چرا نیچه می گوید: عشق، در وسیله هایش جنگ است و در بنیانش نفرتِ مهلکِ دو جنس؟ آیا عشق زن از مرد وسیله می سازد تا کودک بیافریند؟ یا عشق مرد از زن وسیله می سازد تا لذت بهره کشی کند؟ آیا عشق پلکانِ انحطاط است یا نردبانِ انکشاف؟
چرا ژاک دریدا می گوید: آیا آدم کسی را دوست دارد یا چیزی را در کسی دوست دارد؟ فرق بین «کی» و «چی» در چیست؟ کیستی عاشق، زبان عشق را می سازد یا چیستی معشوق؟عاشق کسی را دوست دارد یا چیزی را در معشوق ستایش میکند؟ چیزها تا چه زمان در معشوق ماندگارند؟
چرا شوپنهاور؛ عشق را اراده ی معطوف به حیات میداند که خود را در سراسر نوع متجلی می سازد؟ اراده ی معطوف به حیات یعنی چه؟ غریزه؟ تنازع؟ تسلسل؟ تولد؟
چرا کوپید؛ رب النوع عشق در اساطیر یونان، پسر بچه ایی با چهرهایی معصوم و زیباست؟ چرا تیر و کمان در دست دارد؟چرا دو بال در پشت دارد؟
چرا برگمان عشق را در فیلم”لبخند های شب زمستانی” تردستی با سه گوی قلب و زبان و بسترتعریف می کند؟ چرا ماندگاری عشق را مهارت و تردستی با این سه گوی میداند بی آنکه یکی از آنها بر زمین افتد؟ درعشق؛ چراهای بسیارمجهول اند. چراهای بسیار در راه اند و انسان، این کهکشانی پرسش، عاجز از پاسخ هاست.
تنها از منظر برگمان نقبی بر فیلم “بهترین پیشنهاد” جوزپه توناتوره می زنیم و حدیث عشق را در چند روایت خواهیم خواند.
روایت دوم:
فیلم “بهترین پیشنهاد” (The Best Offer) اثر عاشقانه ی جوزپه تورناتوره، داستان عشقِ میانِ ویرژیلِ میانسال و دخترجوانی به نام کلر است. ویرژیل، کلکسیونرچیره دست نقاشی های اصیل و فروشنده ی مجربِ آثار عتیقه است. کلر اما دختری جوان و بیمار است که سالها خودش را در ویلای قدیمی اش حبس کرده و قرار است وسائل عتیقه ی خانه اش را به کمک ویرژیل به حراج بگذارد.فیلم با مرور خاطرات ویرژیل در تیمارستان تمام می شود. در این خاطرات ویرژیل پس از سرقت تابلوها و کشف راز همکاری کلر با بیلی و رابرت به جستجوی کلر بر می آید. به رستورانی می رود که میعادگاهِ ماهِ عسلِ آغاز نشده اش است. رستوران با تکه های عریانِ عقربه های ساعت تزیین شده است. مهمانان سر خوشند. عروسک های خیمه شب بازی، اسیر در سراچه ی ترکیب تخته ی بند تن در چارچوب زمان.
از منظر برگمان، در فیلم تورناتوره، هر سه گوی عشق، قلب و زبان و بستر، حضور دارند اما عشق کماکان غایب است. ویرژیل به عنوان شخصیت اصلی در آغاز فیلم تنهاست.
کارشناسی زبده است. خود خواه است. به ظاهرش اهمیت می دهد. موهایش را رنگ می کند. منظم و شیک پوش است. تنهایی به رستوران می رود. اصیل و با وقار است حتی کیک تولدش مدلِ کیک های دوره ی رنسانس است.
شمع کیک را بر اساس اعتقادی قدیمی تا لحظه ی تولد خاموش نمی کند. یک ساعت تا روز تولدش هنوز باقی ست. فوت کردن شمع پیش از ساعت تولد، آینده را تباه می کند. شمعِ کیک خود به خود خاموش میشود، پیش از آنکه تمام شود. عشق هم چراغ خانه ی ویرژیل را پیش از آنکه روشن کند. خاموش می شود.
روایت سوم:
قراردادِ فروشِ عتیقه جاتِ کلر، پشت دیوار های فاصله بسته می شود. دیوار، چهره ی معشوق را پنهان می کند. اولین سوء تفاهم در عشق های معاصر.”معشوق از دریچه ی کوچکِ اتاقش تمامیت عاشق را میبیند اما خودش دیده نمی شود”. کلر، کلید ویلای قدیمی اش را به ویرژیل می دهد. “کلید” راه ورود به قلب معشوق است. عاشق باید خودش باشد. اصالت داشته باشد تا شایستگی ورود به دنیای معشوق را بیابد.اولین گام در راه عشق. ویرژیل موهای رنگ کرده اش را پاک می کند. خودش می شود. اصیل می شود.بی خبری چند روزه از کلر، ویرژیل را “نگران” می کند. ویرژیل با دستان پر از خوراکی به سراغ کلر می رود. با اثرات خون در آشپزخانه مواجه می شود.
به سراغ اتاق کلر می رود. با نگرانی فریاد می کشد، تمنا میکند. به عجز می افتد. از کلر می خواهد در قفل شده ی اتاق را باز کند. تلاش می کند در را بشکند . موفق نمی شود.
” همدردی” دروازه ی عبور به قلبِ معشوق است. در کماکان بسته می ماند. دومین گام عشق به زبان در می آید. “نگرانی”.”نگرانی” تردستی با گوی قلب است. صدای ضربانِ رخنه در معشوق است اما تا” دلتنگی” و “عشق” راه هنوز بسیار است.ویرژیل به رابرت دوستش می گوید که با کلر از پشت در بسته حرف میزند و کسی تا به حال او را ندیده است. رابرت پاسخ می دهد: مثل وقتی که آدمها همدیگر را در اینترنت می بیند”.
عشق های معاصر پشت دیوارهای مجازی قد می کشند. دیوارها؛ راز ِفاصله را پنهان می کنند. توهم ِرابطه ایجاد می کنند اما دوری می آفریند. کلر نماینده ی نسل جدید است که با حضور دیوار، عشق در او قد می کشد.
روایت چهارم:
هنگام گفتگو ی تلفنی ویرژیل با کلر، نما به چهره ی سه نقاشی زن برش می خورد. یک چهره ی امروزی و لکاته، یک چهره ی قدیمی و اثیری و چهره ی زنی با هر دو ویژگی.کلر کدامیک از اینهاست؟ ویرژیل کدامیک از اینها را سبز می خواهد؟ ارتباط اما کماکان پشت دیوارهاست. دیدن معشوق در صحنه ی بعد اتفاق می افتد. ویرژیل تظاهر به بیرون رفتن از ویلای کلر می کند اما پشتِ مجسمه ی سالن پذیرایی پنهان می شود. کلر از اتاقش بیرون می آید. ویرژیل برای اولین بار چهره ی کلر را می بیند.
” نگاه” تردستی با گوی بستر است. “شور” جوانه می زند. نخستین نگاه؛ راز اسرار آمیز همه ی عشق های اساطیری است. مگر شکسپیر نگفته است: کدامین کس عاشق گشته، لیک نه در نخستین نگاه؟
مگر کوپید، رب النوع عشق، تیر و کمان در دست ندارد؟ عشق در نخستین نگاه، چون تیر بر قلب عاشق فرود می آید. عاشق، انتخاب نمی کند، تسخیر می شود.
روایت پنجم:
در صحنهی بعد تردستی با گوی زبان گسترش مییابد. “فهم” ریشه میگیرد.ویرژیل به رغم ترس از زنان با یک دسته ی گل به سراغ کلر می رود. تولد کلر را تبریک می گوید اما مشاجره ی تندی میان آنها شعله میگیرد. ویرژیل با عصبانیت ویلای قدیمی را ترک می کند. گوی زبان تا فهمِ کامل، شکننده است. گوی قلب در آغازِ شدن، با یک تلنگرِ زبانی ترک بر میدارد. رابطه در آستانه ی ویرانی کامل قرار می گیرد. ویرژیل به رستوران می رود. چهره اش “غمگین” است. موبایلش زنگ می خورد. کلر است. کلر، عذرخواهی می کند. گریه می کند.”ندامت” تردستی با گوی قلب است. اشکِ معشوق آتشِ خشمِ عاشق را خاک می کند. شعله ی گرم امید برپا می کند.
در صحنه ی بعد گوی زبان در فضایی صادقانه و سرشار از” مهر” گسترش می باید. ویرژیل، پشتِ مجسمه ی سالن ویلای کلر پنهان می شود. جنبه ی پنهان دیگری از معشوق بر عاشق آشکار می شود. کلر تلفنی با دوستش حرف میزند. ویرژیل می شنود. کلر، ویرژیل را قابل اعتماد می داند. معشوق ندای درونی عاشق را با صدای بلند به ندا در می آورد. “اعتماد” جوانه می زند. اعتماد در آغاز راه، تردستی با گوی قلب است.اعتماد ریشه های عشق است. دانه است. جوهر است. هستنده است. هستی بخش است. کمال است. بیاعتماد “عطرِ هیچ غنچهایی عسل نمیشود
به نقل از: @shahpour_shahbazi