مختص جامعه سینما:دامون قنبرزاده/صعود کردن همیشه سخت است، اما سقوط کردن عین آب خوردن اتفاق میافتد. ساختن چیزی توانفرساست اما خراب کردنش راحت و بیدردسر. در سینمای ما، آدمهای زیادی را سراغ داریم که از اوج به حضیض رسیدند. دلایل این فروریختنها هم متفاوت است؛ یا قدر خودشان را ندانستند، یا شانس نیاوردند، یا اصلاً از همان ابتدا هم نباید به اوج میرسیدند، یا… شهاب حسینی یکی از آن چهرههایی بود که باید به اوج میرسید و از همان حضورهای اولیهاش در تلویزیون هم قابلیتش را نشان داده بود.
هیچوقت چهرهی جوان و جذاب حسینی در برنامهای به نام «اکسیژن» را از خاطر نمیبرم. اواسط دههی هفتاد بود که او به عنوان مجری جوان این برنامه در تلویزیون ظاهر شد. تلویزیونی که عامدانه با زیبایی مخالف بود. حسینی با اجرای متفاوتش، نوید پدیدهای نوظهور میداد. یادم میآید «اکسیژن» که شروع میشد، پایش مینشستم. تماشای چهرهی درخشندهی او برایم لذتبخش بود.
اما انگار چهرهی آدمها در گذر زمان، بهخصوص در این مملکت، نشان میدهد چه کردهاند و چه بر آنها گذشته. وهم و خیال برم نداشته اما حالا که حسینی را میبینم احساس میکنم چهرهاش به فرسودگی رسیده، که این ربطی به بالا رفتن سن و سال ندارد. انگار چیزهای عجیبی میان خط و خطوط پوستش جا خوش کردهاند. او با دست خودش، با حرفهای بیجا و انتخابهای غلط، چهرهاش را در هم شکست و جذابیتش را از دست داد.
به نظرم شوخیها و حرکات بیمزه و حرفهای بیجا و ناموزونش در «همرفیق» بدون اینکه بداند و بفهمد این کارها و حرفها به او «نمیآیند»، آخرین تلاشهای بازیگریست که ستاره بود. به چهرهاش که نگاه میکنم، دیگر هیچ درخشندگیای در آن نمیبینم. انگار با زغال صورتش را سیاه کرده. زغالی که ذرهذره و طی سالهای یکی به نعل و یکی به میخ زدن به صورتش کشیده است.
دیالوگ معروفش در «دربارهی الی» انگار به شکلی حکایت زندگی هنری خودش است: «یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بیپایان است.» ظاهراً پایانی تلخ برای خودش انتخاب کرد تا دیگر کارش را یکسره کند. کاری به استعداد بازیگریاش ندارم اما در سینمایمان چهرههای جذاب و زیبا و در عین حال مردانهای مانند او کم داشتهایم. اما حیف که چهرهها با یک سیم رابط به قلب و با سیمی دیگر به ذهن آدمها وصل هستند و همهچیز را بروز میدهند