جامعه سینما:شاهپور شهبازی/از عجایب روانشناسی و جامعه شناسی ما یعنی ایران و امریکا به عنوان دو ملت متخاصم و متخالف این است که فی الواقع خیلی شبیه هم و «ایدئولوژیک» هستیم.حالا امر مشتبه نشود که وقتی کلمه ی «ایدئولوژیک» را می شنویم، فورا قیافه ی جمع کثیری از اعاظم و فضلای عبوس در نظرمان ظاهر شوند که حروف حلقی را از ته امعاء با غلظتِ مشدد، انشاد می کنند.
یعنی از یک سو، بحر العلوم هستند و به کتب ارکان اربعه تفاعل می زنند و از سوی دیگر، مقرارت شرع و جزع را با تحکم و تعدی موعظه می کنند و در حیرت و استغنا یا فقر و فنا مستغرق هستند.
جامعه «ایدئولوژیک» ربطی به این چیزها ندارد. ربطی هم به اذان فرحبخش موذن اردبیلی و دعای روح نواز ربنای شجریان و قیمه ی پرچرب عاشورا و روضه ی بی بی رقیه و دور دور نذر صلوات با تسبیح ندارد.
ملحد ترین و مومن ترین جوامع هم می توانند «ایدئولوژیک» باشند.جامعه ی «ایدئولوژیک» را حضرت اجل و اعظم جنابِ «کارل مارکس»، جامعه ایی تعریف می کند که « آگاهی کاذب» یا « آگاهی وارونه» زاد و ولد می کنند و علی هذا رعایای بلادِ «ایدئولوژیک» عینهو جناب ِسر چارلی چاپلین بزرگ( روضوان الله)در فیلم «عصر جدید»، فقط مسئول پیچاندن و سفت کردن مهره ها هستند.
تو فییری هم ندارد مهره های چرخ نقاله ی یک کارخانه باشد یا دکمه های کت و دامن یک خانم. اتوماتیک و سر خود در این نظام ها، آدم عشق«پیچاندن» و «سفت کردن»،پیدا می کنند.حالا اگر کمی تعقل و تدبر به خرج دهیم،آنگاه ملتفت می شویم در طول روز «چه کس»را می پیچانیم و« چه چیز»را سفت می کنیم و بدین ترتیب تا چه اندازه « ایدئولوژیک» هستیم.
فی الوقع به قول جناب مارکس، جامعه ی«ایدئولوژیک» یعنی جامعه ایی که، به جزء یک عده استثناء ی قناسِ خوش دک و پوز که دارند حالش و می برند، بقیه خیلی شیک و پیک؛ خرِخوش قواره ی بیلمز و توبره سرِخودی هستیم که از صبح تا شب جانمان در می رود که بار از ما بهتران خرکچی روی زمین نماند.به همین دلیل جناب مارکس در تعریف ایدئولوژی می فرمایند « آنها نمی دانند چه کار می کنند اما آن کار را انجام می دهند».
اما حاج آقا مارکس زنده نماند که ببیند جوامع به سرعت تغییر کردند و دیگر فقط یک عده ی قلیلِ مفت خور نیستند که در گوشه ی دنج و خوش آب و هوایی نشسته باشند و لنگِ جوجه و بره به نیش بکشند و به سفارششان در بازار گنجشگ رنگ کرده را با اسم قناری به خلایق بیندازند.عنی آنها حال کنند و دیگران بار جابه جا کنند. زمانه تغییر کرده است. فیلسوف های معاصر حرف های دیگری می زنند که به درد جامعه شناسی خودمانی ما هم می خورد.
فیلسوف معاصر آلمانی« پیتر اسلوتردایک» که همچون«هابر ماس» از بازماندگان تاریخی چپ نو آلمان و رئیس دانشگاه هنر های تجسمی در شهرکارلسروهه ی المان بود و ما در دوران دانشجویی افتخار تلمذ و دانش آموزی فلسفه را در محضر ایشان داشته ایم، در نقد جناب«مارکس»و تعریف«ایدئولوژی»می فرمایند.« آنان به خوبی می دانند که چه کار می کنند اما هنوز آن کار را می کنند.»یعنی فعل « ندانستن» در فلسفه ی جناب «کارل مارکس» به فعل « دانستن» در فلسفه ی« پیتر اسلوتردایک» تغییر می کند.
تفاوت جمله ی« پیتر اسلوتردایک» با جناب« مارکس» در این است که از نظر ایشان رعایای جان، بر عکس اندیشه ی مارکس، دیگرعین بره ی پیغمبر معصوم و بی گناه نیستند که فقط از سر بدشناسی یا تصادف گرفتار گرگِ یوسف دریده شده باشند. بلکه رعایای بلاد جامعه ی« ایدئولوژیک» از دَم تا دُم همگی قرشمال تشریف دارند و خودشان هم می دانند و هر جا هم که لازم باشد کلاه قرمساقی را تا فرق سر بالا می کشند.یعنی از نظر ایشان همه ی ما سوژه های کلبی مسلک شده ایم. یعنی همه می دانیم، کارمان، شغلمان، اخلاقمان، رفتارمان قلابی است. جعلی است. کاذب است اما عین سریش به آن می چسبیم و انجامش می دهیم.پرسش این است چرا؟
تفاوت دیگر درک ِجناب«مارکس» با استادِ فیلسوفمان «اسلوتردایک» در این است که در تعریف مارکس به رغم عدم آگاهی رعیت از ماهیتِ« آگاهی کاذب» (یعنی ایدئولوژی)، نوعی فتیشیسم ِ(بت وارگی) آگاهی هنوز وجود داردکه اتوماتیک عمل می کند و مکرر یاسین به گوش رعیت می خواند که خرشان کند تا هوس آخورِ قاضی نکنند.
این یاسین مکرر همان «قوانین سرمایه» است که نظریه پردازان دُم کلفت لیبرال یک جوری راجع به آن شکر زیادی می خورند که انگاری از ازل تا ابد این بشر دوپا در هر جغرافیایی عبد و اسیر آنها بوده، هست و خواهد ماند.اما در درک جنابِ «اسلوتردایک» این نوع از «فتشیسم»و«اتوماتیسم»تبدیل به آگاهی می شود، یعنی اگرچه از اصل و نسب ما گرگ زاده نیستیم، اما عاقبت خودمان هم گرگ از نوع هُرهُری مذهبش می شویم.
یعنی «ضد ارزش های سرمایه»دیگر تجلی ناآگاهی جمعی ما نیست. مثلا مانند ملکه ی زنبورها، که مادر تمام زنبورها است و بدون او کل ِکندوی عسل می پوکد. بلکه بر عکس این «ضد ارزش ها» به عنوان «ارزش» بیانِ آگاهی جمعی ماست. مثلا مانند دستانِ ملت نازی که بدونِ شق شدن، پیشوایی هم نخواهند داشت.خب این عالی جنابان؛ این فرمایشات را در مورد جامعه ی«ایدئولوژیک» خودشان می گویند که ملتشان از سر سیری مسقطی می ریند؛ نه جوامع ما که مردمش آه در بساط ندارند . باید برای یک بار هم که شده، این بزرگان جوامع ما را از نزدیک تجربه کنند تا بفمند یک من ماست چقدر کره می دهد.
ما خودمان به عنوان دانشجوی سابق «پیتر اسلوتردایک» مصمم بودیم که ایشان را یک بار به ایران دعوت کنیم تا با دو چشم خودشان ببیند، تئوری فلسفی شان برای جامعه ی ما جواب نمی دهد که ناغافل به یاد این ضرب المثل افتادیم و از خیر دعوت گذشتیم. «کَل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی !» اگر سمبه ی ما در ایران آنقدر پر زور بود که می توانستیم جناب«پیتر اسلوتردایک» را به ایران دعوت کنیم، بنابراین زورمان هم می چربید که حقمان را از مسئولین سینمای ایران بگیریم که قریب سه سال است؛ نمایش فیلم ِیک لاقبای « در میان دیوارها» را ممنوع کرده اند و پاسخ گو هم نیستند.حالا خیر سرمان فیلسوف آلمانی به اینجا دعوت کنیم که راجع به « آزادی سوژه ی استعلایی» فرمایش بفرمایند، بدون اینکه از سنتِ «پیچاندن» و «سفت کردن» انسان ایدئولوژیک سخنی به میان آورد.
بر عکس «متدلوژی کلاسیک» که محقق ابتدا پیش فرض های تئوریکش را طرح می کند. سپس از دل گزارش گزارهای مشابه و متناقض استدلال هایش را تشریح می کند و در پایان به اثبات نظریه اش و نتیجه گیری می پردازد، ما این فرمول را معکوس می کنیم. یعنی در اثبات تعریفِ « انسان ایدئولوژیک» ابتدا « نتیجه» را به عرض شما می رسانیم، سپس طرح استدلال می کنیم.
برای اطلاع از «نتیجه» از یک مثال سینمایی آغاز می کنیم.ما خودمان هر وقت واژه ی «جامعه» و «انسان ایدئولوژیک» را می شنویم، فورا به یاد یک صحنه از فیلم «عصر جدید» چارلی چاپلین می افتیم. فیلم “عصر جدید” داستان شخصیت چارلی است که در بحران بیکاری سرمایه داری در جستجوی پیدا کردن کار است تا بتواند با معشوقش یک سقف برای زندگی بسازد. به قول اهل فن این «پلات اصلی» فیلم است.در صحنه ایی از فیلم چارلی موفق می شود در یک بندر کشتی سازی کار پیدا کند.سرکارگر یک تخته ی سه گوش را به چارلی نشان می دهد و از او می خواهد که مشابه چنین تخته ایی را برایش بیاورد. چارلی با خوشحالی شروع به جستجو می کند. به اولین تخته ی سه گوش که می رسد؛ آنرا برمی دارد اما تخته به اهرم نگه دارنده ی یک کشتی غول آسا متصل است و انگار به زمین قفل شده است.
چارلی بدون اینکه متوجه این موضوع باشد، با یک چکش تخته را از زیر اهرم نگه دارنده کشتی بیرون می آورد. قفلِ اهرم باز می شود و کشتی به عقب به حرکت در میاید.
فیلم برش می خورد به تصویر چارلی که در پیش زمینه کادر است و موفق شده است؛ تخته ی سه گوش را بیرون بیاورد اما در پس زمینه و عمق کادر کشتی غول آسا که محصول کار و رنج دیگران است در دریا غرق و نابود می شود.
این مثال نمونه ی یک «انسان ایدئولوژیک» است.یعنی انسان ایدئولوژیک به خاطر «منافع ِخودش»، « امنیتِ خانوده اش» و « حفظِ کارش» یک جهان را به فنا می دهد و ککش هم نمی گزد.در واقع «انسان ایدئولوژیک» به خاطر «لذتِ خودش»، «تامینِ خانواده اش» و «حفظ کارش» به همه کس و همه چیز گند می زند اما خودش را به نفهمی می زند یا میفهمد ولی گندکاریش را با هزار تئوری صدمن یک غاز توجیه می کند.چرا؟چون شعار «انسان ایدئولوژیک»به زبان عامیانه و«جامعه شناسی خودمانی» این است:« سرنوشت دیگری به ………»
@shahpour_shahbazi
2 Comments
بازخورد: جامعه شناسی«لـــــــــــرد» :مقبولیت فســـاد - رسانه تحلیلی «جامعه سینما»
بازخورد: جامــــعه شـــــناسی مرده ایران و سبک زندگی تقلیدی و سنتی - رسانه تحلیلی «جامعه سینما»