مختص جامعه سینما: محمدرضا فهمیزی/“زندگی یک گندکاری به تمام معناست.” این جمله معروف وودی آلن شاید به نوعی مضمون اصلی تمام فیلم های او باشد که البته همواره آن را در روکشی شیرین از طنز تقدیم مخاطبانش می کند. در این فیلم هم علیرغم زندگی های به ظاهر عاشقانه و زیبا و شاد و پر زرق و برق ، هیجکدام از سه ضلع مثلث عشقی داستان به رستگاری نمی رسند.
همه خوشبختی ها گذرا و متزلزل هستند : خوشبختی بین فانی و ژان یا آلن و فانی یا حتا زندگی شیرین و سرخوشانه مادر فانی (کامیل) و… پایان همه آنها، افتادن در چاه ویل تاریکی و نابودی است. در این میان شاید دستیار کارآگاهی که ژان برای شک نسبت به خیانت زنش به سراغش می رود نمادین ترین شخصیت برای نشان دادن دیدگاه وودی آلن نسبت به دنیا و زندگی باشد.
زنی میانسال که بصورت طعنه آمیزی نامش “ژوزفین” و همنام معشوقه زیبا و جاودانی ناپلئون است اما بر خلاف او نه تنها هیچ نشانی از زیبایی و ظرافت زنانه ندارد بلکه چهره اش کاملاً سرد ، بیروح و خشن است بنحویکه در نمای نخستی که در مدیوم لانگ شات دفتر ، او را در گوشه ای می بینیم ، اگر کارآگاه نامش را نمی گفت شاید حتا نمی توانستیم تشخیص دهیم که او یک زن است.
در چنین دنیایی که همه محکوم به فروپاشی و سیاهی هستند طبیعی است که وودی آلن ، انسان ها را موجوداتی مسلوب الاختیار و محکوم تقدیر و سرنوشت بداند. ازاین رو اصلاً داستان بر مبنای یک اتفاق ، یعنی دیدار تصادفی فانی و آلن پس از سال ها از تمام شدن مدرسه در نیویورک ، در خیابانی در پاریس شکل می گیرد. کمااینکه آلن هم در یکی ار دیدارهایشان به فانی می گوید : “اگر اتفاقی تو خیابان ندیده بودمت الان زندگی خیلی فرق می کرد.”
این دیدار اولیه در ادامه با زنجیره ای از اتفاق های تصادفی دیگری تکمیل تا نهایتاً منجر به فاجعه نهایی می شود مثل: تماس تلفنی آلن با فانی هنگامی که او در حمام است و تصادفا ژان تلفن را پاسخ می دهد که بخاطر سکوت آلن شکش بیشتر می شود ، گفتگوی آلن و فانی در کافه ای که دستیار کارآگاه هم آنجاست در حالیکه می توانستند در خانه حرف بزنند ، شندین صحبت های دوستان ژان درباره مرگ مشکوک شریک او توسط مادر فانی که باعث کنجکاوی و تحریک ذهن او و تحقیقات بیشترش می شود ، شنیدن گفتگوی فانی و مادرش توسط ژان و…..
در این میان البته هیچ تفاوتی هم نیست که مثل آلن به شانس و تصادف اعتقادداشته باشی یا مثل ژان کاملاً بی باور. او در دفتر کارآگاه پس از شنیدن صحبت های ضبط شده زنش با آلن می گوید: ” به تصادف باور ندارم ، چیزی به نام شانس وجود ندارد.” اما نهایتاً سرنوشت او را هم یک تصادف تعیین می کند ، یک تصادف مسخره
وودی آلن در این نگاه به زندگی و دنیا ، هیچ کس را هم مقصر نمی داند ، حتا ژان که ظاهراً “بدمن” فیلم است وقتی داستان زندگی اش را برای کامیل می گوید که در کودکی بخاطر آزارهایی که از خانواده و بچه های بزرگتر از خودش می دیده ناچار از فرار و ترک خانواده می شود ، متوجه دلیل طرز فکر و باورهای کنونی او و بالتبع آن ، رفتارهایش می شویم.
البته آلن هرگز و در هیچ جای فیلم ، کارهای ژان را توجیه نمی کند اما او را محکومش هم نمی کند چون معتقد است ژان هم مانند بقیه شخصیت های داستان به نوعی قربانی نیروی بزرگتری به نام ” سرنوشت” یا ” تقدیر” است. اگر ژان چنان دوران کودکی ای نگاهی را نمی داشت شاید امروزه چنین آدم ترسناک ، یا به قول خودش “قاطع” نمی شد یا اگر آلن و فانی در ازدواج های پیشین خود شکست نخورده و در حسرت عشق نمانده بودند امروز حتا در صورت دیدار تصادفی هم ، تنها دو دوست خوب باقی می ماندند.
در “ضربه شانس” آدم ها همه قربانی اند و از این روست که به قول “وودی آلن” زندگی یک گندکاری به تمام معنا می شود.