مختص جامعه سینما: عباس موذن /زمان، گاه ابعاد و ساحتهای مختلفی به خود میگیرد و منجر به پدید آمدن «حجم» میشود. انسانِ گرفتار در این حجم، هر تکه از هویتش متعلق به یکی از ابعاد و ساحتهای زمانی است که باید واقعی و البته منطقی جلوه کند. زیرا در اعماق ناخودآگاه بشر، نیازی شدید به یک جهان منطقی و معنادار وجود دارد. اما این جهان حقیقی است که همیشه یک گام جلوتر از منطق حرکت میکند. فیلم تل ماسه نیز برای روایت داستان خود، گذشتهی دور از باورهای انسانی را با آیندهای بسیار دورتر پیوند میدهد. پیوند کهنالگوها با نیازهای انسانِ آینده.
کهنالگوها، نمادهایی جهانی است که در اسطورهشناسی، ادبیات و هنر وجود دارند و بیشتر شمایلهایی سمبلیک در ناخودآگاه هستند که مرزهای فرهنگی را در مینوردند. در نگاه روانشناسان، کهنالگوها همچون اثر انگشتهایی ذهنیاند که جزییات شخصیت بیمار را آشکار میکنند. اما از نگاه “دنی ویلنوو” کارگردان فیلم تلماسه [ والبته بسیاری از نویسندگان]، کهن الگوها طرحهای کلی به منظور بنا کردن شخصیتهای شفاف و روشن، برای ساخت قهرمانان، منجیها، یعنی همان “پروتاگونیست”ها و “آنتاگونیست”ها در آثار هنری و سینمایی است.
کهنالگوها عناصر ارزشمندیاند زیرا با استفاده از آنها، ماهیت و شخصیت نویسنده محدودتر و البته دقیقتر میشود، به طوری که به جای همرنگ شدن با شخصیتهای دیگر داستان، از صفحهی کاغذ و یا پرده سینما جدا میشوند و به خوانندگان و تماشاگران هجوم میبرند! گاهی هم این خطر وجود دارد که کلیشهها، خود را در قالب کهنالگوها جا میزنند و بر عکس آنها عمل میکنند.
به عنوان مثال، اگر مادهی اسپایسملانژی را که باعث ازدیاد عمر انسان میشود، به جای آبحیاتی که خضر پیامبر را عمری ابدی میبخشد در نظر بگیریم، آیا “امنیوس”(ماشینهای هوشمند تخریبگر) ودر جای کرمهای غولپیکری که از نگاه ساکنین آنجا، زندگی بخش و مورد احترام هستند، همان استراتژی نیست که باعث به وجود آمدن خصومت امپراطوری با خاندان آتریدیس میشود؟ در اینجا نوع نگرش به کرمهای غولپیکر در جامعه سنتی و ماشینهای هوشمند در جهان آینده، با دو رویکرد تخریبگر و زندگیبخش بنا گذاشته شده است! البته باید به این نکته نیز اشاره کرد که کهنالگوها را هرگز نمیتوان در شمار نقطه نظرهای فردی انسان دانست، بلکه آنها از تجربههای انسانی همهی نژادهای بشری ساخته شدهاند و از حدس و نظریات و فرضیات اعتباری به دور اند.
رمان علمی تخیلی “dune” یا “تلماسه” اثری است از نویسنده آمریکایی “فرانک هربرت”، که درسال ۱۹۶۵ منتشر شده است. هربرت در این اثر به بررسی مفاهیم فلسفی و زیستی پرداخته است و با کمک گرفتن از ساختارهای کهنالگویی مسیحایی، ایدههایی چون توجه به محیط زیست، تاثیر رفتار و باورهای اجتماعی در تکامل انسان-به روشهای مختلفی مثل تکنولوژی، تغییرات ژنتیکی و حتی قرار گرفتن در معرض عناصرجدید-مفهوم رهبریهای کاریزماتیک، رابطه سیاست و دین، روانشناسی و بررسی مفهوم غریزه و درک و فهم کردن دنیا را از طریق “زبان” به چالش کشیده است.
دنیایی در یک آیندهی دور- که همچون گذشته- باورهای مذهبی و معنوی مثل نیایش های آسمانی و جادو و تِلِ پاتی و اعتقاد به آیینهای سنتی و حضور باورهای اساطیری و تاثیر آنها برزندگی مردم و البته محیط زیست، ساختار اجتماعی آن را شکل داده است و مادهای به نام “اسپایس ملانژ(spice mélange)” چرخهای عظیم صنعتش را به گردش درآورده است. اسپایس مادهای عجیب و قدرتمند است که باعث طولانی شدن عمر میشود و توانایی نگاه به آینده را به انسانهای خاص میبخشد.
این سیاره تنها و مهمترین منبع ارزشمندترین ماده در کهکشان است که قدرتهای امپراطوری برای به دست آوردن کنترل “آراکیس” با هم رو در رو میشوند؛ و مرد جوانی به نام پالآتردیس (وارث خاندان آتردیس) که با خانوادهی خود کنترل سیارهای بیابانی به نام آراکیس را میپذیرند.
هرچند رمان تلهماسه در مقایسه با اقتباسی که “دنی ویلنوو” برای فیلم خود کرده است، قابل مقایسه نیست اما با نگاهی به فیلم تلماسهی دیوید لینج که در سال ۱۹۸۴ ساخت، باید رمان فرانک هربرت را نیز جزء آثار خوب ژانر علمی تخیلی بشمار آورد.