مختص جامعه سینما: محسن سلیمانی فاخر/ گاهی فاصله تغییر خواستن به کوتاهیِ یک لحظه است.این همان موقعی است که مفاهیمِ زندگی همراه با پول برایت معنا میشود، وقتی جهانِ طبقات بالادست متاثرت کرده، همان موقعی است که دلت میخواهد با آدمایی باکیفیتتر معاشرت کنی. همان موقعی که می بینی جوانهایی که در ظاهر سرخوشند اما سَر و دل پُری دارند. همان هایی که از «نداری»، از«بی همه چیزی» بدونِ ادا، در حدِ خود هم زندگی نمی کنند، اما دلشان زندگی خوب می خواهد.
دلشان می خواهد در حدِ زندگی کوچک خود، از زندگی دراَن دشت دیگران خوشه چینی کنند. جوان هایی که تنها نظاره گرند، به تماشای زندگی کسانی که غرق در زندگی لوکس هستند،همان هایی که در عروسی رویایی شان شمش طلا هدیه می گیرند.
همان هایی که در رفاه غرقند و برایشان مهم نیست که مهمانان را گرو بگیرند تا پول هایی بادآورده شان را به دست آوردند،همان هایی که حریم آنها خط کشی است و زندگی شان خط قرمزدیگران است .همان جوانانی که سهم دارند از اینکه لحظات جشن و سرورشان را ببینند ،شاید دیگران که از دور میبینند به این وضوح نفهمند که اینان چه لذت تلخی می برند،خوبیاش این است که آنها در انتخابِ این لذت دروغین،سهیم ند .حتی اگر به دزدی هم متهم شوند حتی اگر جاعل شوند، حتی اگر قاتل شوند.
این همان فیلم «عروسی مردم» است، عروسی که رویای دو جوان می شود که بی محابا و بی اجازه واردش شوند، به هوای کیف کردن و شاباش گرفتن تا دانه دانه آجرهای زندگی شان را بچینند آنهایی که هر روز با خود تکرار میکنند:«تو هم حق زندگی داری». «عروسی مردم»در حین اینکه همه ی داستانش در یک میهمانی طبقه بالادست می گذرد اما در باطن فیلم،نشان از آرزوهایی برباد رفته دارد. فیلم، زندگی حقیقی کسانی است که به همه چیز متهمند.آنهایی که می دانند چیزهای زیادی مانده برای تجربه شدن، میدانند زندگی به آنها خیلی بدهکار است. آنهایی که پس از تکرار نامُرادی ها انگار بیاعتقاد میشوند، سِر میشوند.
هر«عروسی»ایی که میبینند، از درون خالیتر میشوند. نداری، چاقوی کُندش را روی گردنشان فشار میدهد.این ها همیشه باید از صفر شروع کنند، گویی چارهای ندارند،باید چشم شان به دستهای مرفهین باشد، انگار به دستهای خودشان بیاعتقادند. لبهایشان در آن عروسی مجلل لعنتی وقتی میجُنبد، از ترس آینده زندگی است ، ردِ رنج دارد.شادی هایشان تنها زمانی است که از دور می بینند، در دنیای بهتران که قرار می گیرند تنها ترس و بیم در درونشان رخنه می کند.
گویی خانه ای بنا می کنند در مجاورت ایستگاه قطار، صدا و فکرها در سرشان میپیچد، بیآنکه مقصدشان را بدانند و سرانجام هر دو مسافر دربدری می شوند،با مقصدی نامعلوم. نه از شهری به شهری دیگر. نه از کشوری به کشورِ دیگر. از میانه رنجی به یک ناکجا.