مختص جامعه سینما:رضا کردبچه/برای ندیدن بار دهشتناک زمان…که شانه هایتان را بسختی می شکاند و به سوی خاک می کشاند…باید بی وقفه مست کنید..ازشراب…از شعر…پرهیزگاری..هرطوردلتان میخواهد! “این سطوری از شعری بی نظیر از “شارل بودلر ” از شاعران پیشگام مکتب سوررئال فرانسه در اوایل قرن بیستم است که شاید بهترین مقدمه و پیشگفتار برای ورودی فیلم “یک دور دیگر” ( Another Round) آخرین اثر ارزنده توماس وینتربرگ دانمارکی ست.
فیلمی که بنظر می رسد می بایست با مستی و ناهوشیاری تمام آنرا به تماشا نشست، به تماشای هوشیاری دردناکی که زندگی بر روح انسان وارد میکند، بجز این نمیتوان شاید کُنه رویدادهای ساده اما عمیق ؛ درونمایه های خونسرد اما زخمناک کاراکترهای این اثر ارزنده را لمس کرد.
چهار دوست قدیمی و تحصیلکرده که با بحران میانسالی و پوچی اواسط زندگی کرختناک خود مواجه میشوند؛ سعی میکنند برای غلبه برآن و بیرون آمدن از یکنواختی زندگی، با بالا بردن درصد الکل خونشان و مستی مدام بر اساس نظریه ای که معتقد است ثابت نگه داشتن الکل خون در اندازه ۰/۰۵ نشاط و سرزندگی همیشگی بر روح انسان خواهد بخشید؛ حلول روح جوانی در میانسالی را که در بردارنده رویاهای از دست رفته آنان در گذر زمان است را دوباره زنده سازند.
شاید جای تعجب باشد که چطور یک تم ساده و بی تکلف این چنینی میتواند شاهکاری بزرگی در حد و اندازه این اثر را در خلق نماید… برای فهم اساسی این موضوع باید با مولفه های سینمایی دوگما ۹۵( Dogma95) آشنا بود.
مولفه هایی که توسط توماس وینتربرگ و لارس فون تریر دانمارکی در سال ۱۹۹۵ در بیانیه ای صادر و امضا گردید. دوگماییها یک مانیفیست سفت و سخت در باب فیلمسازی داشتند. هدف از این مانیفیست هرچه واقعگراتر کردن سینما بود.. به کار بردن انواع گوناگون تمهیدات مصنوعی را در سینما ممنوع کردند و فقط به کارگیری صحنههای طبیعی با نورهای طبیعی و دوربین روی دست را مجاز شمردند. از نظر آنها فیلمبرداری حتماً باید در لوکیشن طبیعی و بدون دستکاری محیط صورت گیرد.
آنها استفاده از موسیقی زمینه، نورهای مصنوعی، طراحی صحنه، استفاده از فیلترها و کلاً تمامی دستکاریهای محیط را ممنوع اعلام کردند.اما آنچه ورای تمام این تمهیدات تکنیکالی که آنان در خلق سینما مرسوم خود بکار می برند میتوان اهمیت خاص پیدا کند، روایت سینمایی دوگمایی ها به مثابه روایت واقعیت تلخ و روان زندگیست بدون هیچ گزافه گویی اضافی و معطل در روایت.
کارگردان در این اثر بدون هیچ مقدمه و اتلافی در شخصیت پردازی های پیچیده کاراکترها ، با صمیمیتی روان و آشنا به سراغ آنها می رود و به روایت عمیق و تلخ زندگی آنها از منظر خودشان خود می پردازد..از اینرو مخاطبان بدون هیچ کم و کاستی شخصیت ها را باور پذیر، صمیمی و آشنا به خود می پندارند و نقش آفرینی های آنها را به مثابه بازیگر فراموش میکنند و با آنها در زندگی روزمره شان سهیم میشود. گویی مخاطب انگار خود در اتمسفر فیلم حضور پیدا میکند و نگاه از زاویه دوربین به کلی محو و مخاطب خود ناظری بر زندگی با آنها همراه میشود.
“مد میکلسن” که در شاهکاری قبلی این کارگردان یعنی فیلم “شکار”( hunt) هم توانسته بود مولفه های بدیعی را چون : بازیهای ساده، خونسردانه، زیر پوستی اما پر هیاهو و پر تنش در اعماق را وارد دنیای سینما وبازیگری بکند، در دومین کار مشترک خود نیز توانست تمام و کمال وظیفه ای که کارگردان از او خواسته بود را در بازیهای بی تکلف اما پر قدرت در انتقال احساس خود را به نمایش بگذارد.
سینمای توماس وینتربرگ سینمای شدیدا انسانی ست..بازنمایی تالمات و خلاهای عاطفی روحی انسان عصرحاضر، اما غایب و دور افتاده از خود و کنشهای انسانی…انزوای فردی و تامل برانگیز شخصیت اصلی فیلمهای او ،آیینه تمام نمای انزوای جمعی جامعه اما نه در فیلم بلکه در واقعیت دردآوریست که به زیبایی به تصویر کشیده میشود.
حتی در شادیها و خوشی های جمعی که جامعه برای وی به ندرت تدارک می بیند ( سکانس آخر این فیلم) او ناکام و منزویست و شادیهای او مستانه مردانه غمگینی ست که سراسر وجود او را در بر میگیرد و به زیر می کشد، اما او خود را در آن مستانه مردانه غمگین کاملا رها و آزاد می یابد و در خلایی فراموش شده و موقت ناشی از ناهشیاری اما دردآور در هشیاری در تصویر آخر به پرواز در می آید و این ناهشیاری از تصور رهایی از درد و رنج برای همیشه در تخیل ما ثابت می ماند!