جامعه سینما:ابراهیم قربانپوربه نقل از چلچراغ /در یکی از چند سیاهه درخواستی روزنامهها، مجلهها و نشریات سینمایی از «بهترین ۱۰ فیلم تاریخ سینما» که بهرام بیضایی به نوشتنشان روی خوش نشان داد، تقدیمنامهای نگاشته شده بود که بیش از آنکه خطاب به تاریخ سینما باشد، خطابی بود به ارباب فرهنگ در همین سرزمین. استاد آن سیاهه را به ولز، پاراجانف، آیزنشتاین و تمام فیلمسازانی تقدیم کرده بود که «سرمایههایی بهمراتب بیشتر از آنچه میتوانست صرف ساخته شدن آثارشان شود، صرف ساخته نشدن آثارشان» شده بود. سخت نیست دانستن اینکه در سرزمین ما این توصیف بیش از همه به کدام شخصیت این هنر نزدیک است.
مردی که در هشتمین دهه زندگی شمار فیلمهای بلند کارنامهاش از انگشتان دو دست فراتر نرفته و آن هم با در شمار آوردن یکی دو فیلم توقیفشده و یکی دو فیلم دیرهنگام رنگ اکران دیده. مردی که فرصت به صحنه بردن ۱۰ نمایشنامه را هم پیدا نکرده. مردی که آنطور که خود میگوید «بیشتر زمانی را که باید برای ساختن آثارش صرف کند، به ایستادن در راهروهای ادارات تلف کرده است» و حالا، درست در سالهایی که باید تشنگان هنر در کشور محبوبش را سیراب کند، به غربت پناه برده…
به مناسبت هفتادوهشتمین زادروز استاد تصمیم گرفتیم از همان آثاری سخن بگوییم که هرگز رنگ پرده و صحنه ندیدند. ۱۰ صحنه از پنج نمایشنامه و پنج فیلمنامه منتشرشده استاد را انتخاب شد. نمایشنامهها و فیلمنامههایی که روی کاغد ماندهاند تا سندی باشند بر جفایی که این سرزمین بر اهل هنر روا میدارد.
. هشتمین سفر سندباد (۱۳۴۳)
نمایشنامه «هشتمین سفر سندباد» متنی است ملهم از داستان سندباد بحری در هزار و یک شب. سندباد که با همراهانش از هفتمین سفر خود بازگشته است، با شهری روبهرو میشود یکسره با او غریبه. از آخرین سفر سندباد قرنها گذشته است و او همچنان در جستوجوی خوشبختی میان دریاها سرگردان بوده است. نمایشنامه شرحی است از سفرهای سندباد و آرزوی دیرپای خوشبختی. صحنهای از پایان نمایشنامه را میخوانیم که در آن شعبدهبازی که همیشه همراه سندباد است، سرانجام هویتش را برای او آشکار میکند. او همراه سندباد در سفر هشتم است. و کسی چه میداند؟ شاید همان خوشبختی گمشده…
سندباد: سفر هشتم مرگ است. [نعره میزند] مرگ.
شعبدهباز: مرا صدا کردید؟
– تو اینجا بودی؟
– کنار تو…
… – اما سندباد دوستانت به تو ضربه زدند نه من. من باز هم دیر رسیدم.
– چطور؟
– روزگاری زندگی طبیعی بود. هر گاه فرصت کسی سر میرسید، من حاضر میشدم، ولی امروز پایان عمرها از دست من بیرون است. هرگاه سروقت تنابندهای میروم، میبینم که پیش از رسیدن من او پایان یافته است به دست میرندهای دیگر. گاهی به دست یک دوست.
– باور نمیکنم…
– سالهاست که دیگر به من نیازی نیست. آدمیان برای یکدیگر کافیاند. تو بیمن هم مرا در آنها دیدهای.
– بارها…
– بادنما میچرخد.
– کشتی را چه کسی هدایت میکند؟
– من.
– برویم ناخدا؛ سفر هشتم آغاز میشود.
. خاطرات هنرپیشه نقش دوم (۱۳۶۲)
نمایشنامه «خاطرات هنرپیشه…» داستان دو جوان روستایی در دوران حکومت پهلوی است که برای کار راهی تهران میشوند و در تهران جذب گروههای مزدوری میشوند که برای مقابله با تظاهرات انقلابیان حقیقی ساماندهی شدهاند. آنها هر روز به لباسی درمیآیند و سربازان بیجیره و مواجب ارباب قدرت میشوند، اما در این میان خود نیز رفته رفته تغییر میکنند و مردمان دیگری میشوند که این همه نمیتوان آسان فریفتشان. در صحنه برگزیده ما عاملان حکومتی گروه مزدور را به شکل جماعتی که قرار است برای سخنرانی یک مقام دولتی سوت و کف بکشند، درمیآورند.
دوالپا: اینطور که معلومه، عدهای شوخی گرفتن. تکرار میکنم. علیالخصوص برای تازهواردها. این کار شوخی نیست.
یک مرد: رئیس کارمون چیه؟
دوالپا: ورزشگاه سرپوشیده. سعی کن مثل آدم وایسی. شماها باید مردم حقشناس و شرافتمند پایتخت رو نشون بدین که برای سپاسگزاری جمع شدن. سوالی نیست؟ سوالی نباشه…. اونجا سخنرانی هست. سخنرانی خیلی مهمی که ابدا لازم نیست گوش بدین. فقط به موقع دست بزنید. علامتتون کیه؟ تمرین کن گروهبان.
گروهبان: شما دست میزنید، یعنی خوشحالید. با علامت من. خب؟
دوالپا: کارتون همینه! تو چرا خوشحال نیستی؟
مرد: من خوشحالم.
دوالپا: کم خوشحالی!
دیگری: کم خوشحالم؟
دوالپا: تو زیادی خوشحالی. هیچکس اینقدر خوشحال نیست که تو هستی. آبروی ما رو میبری!
. عیار تنها (۱۳۴۹)
فیلمنامه «عیار تنها» روایتی است از ایران در آستانه هجوم و پیشروی مغولان. عیاری سرگردان بعد از آنکه دخترک دهقانزادهای را در آستانه عروسی تصاحب میکند، با او راهی سفری بیمقصد در ایران میشود، درحالیکه صدای نفسنفس زدن اسبهای مغول پشت سر آنها به گوش میرسد. عیار که با دخترک رفته رفته طعم مهربانی و وابستگی را چشیده است، سرانجام به درک تازهای از عشق میرسد. در پایان فیلمنامه رایت مغول از دور دیده میشود و خطر از همیشه به عیار و دخترک نزدیکتر است.
عیار چشم میبندد و آرزوکنان زیر لب میغرد: چرا ایستادهای؟ برو. برو. به پشت سر نگاه نکن.
دختر اشک در چشم عنان میگرداند. به اسب میکوبد و میتازد و بهزودی از خود غباری به جا میگذارد. تصویر چون پرندهای به هوا برمیخیزد و چشمانداز ژرف بیابان را میبیند که دختر در آن دور میشود…
… عیار تمام قد برمیخیزد.
عیار [با خود] یکی باید بایستد.
نفیر بوقها و موج بیرقها. عیار از پیراهن خود باریکهای جر میدهد و دور سر میبندد و دوباره به افق نگاه میکند. اینک دریای مغولها آرام سرریز میکند. عیار تیغه خونین شمشیرش را با گوشه پیراهن پاک میکند. حالا تمام تپه و تمامی دشت از مغول سیاهی میزند. سپاه مغول خود از دیدن تنها مرد ایستاده در شگفت آمده است… عیار با نوک شمشیر خطی چون مرز بر زمین میکشد و خود این سوی خط میایستد. مغولها درهمفشرده و موجزنان میآیند. عیار تنها شمشیرش را غران به دو دست میگیرد. مغولها میآیند. آنها بیشمارند و صدای سم اسبانشان رعد و زلزله است. آنها تمام سلاح میآیند و از هجوم انبوهشان زمین با غرشی کرکننده میلرزد. عیار تنها ناگهان با دو دست و با همه نیروی خود نعرهزنان شمشیرش را برای حمله به آنها بالا میبرد. تصویر در همین حال میماند و به سیاهی میرود. تنها فریاد عیار تنهاست که تا پایان سیاهی همچنان به گوش میرسد.
. حقایق درباره لیلا دختر ادریس (۱۳۵۴)
لیلا دختری است بیچیز که برای یافتن درآمدی از محله قدیم دل میکند و زندگی تازهای آغاز میکند. لیلا درمییابد که برای یافتن شغل باید سجلی دستوپا کند. او در خانهای ساکن است که پیش از او از آن زنی بدکاره به نام اعظم بوده است که همچنان مشتریان سابق او لیلا را میآزارند. دشواری مسیر لیلا برای یافتن کار، برای گرفتن سجل، برای زیستن در شهر او را به حقیقت زندگی اعظم میرساند. صحنههای پایانی فیلمنامه را میخوانیم:
ثبت احوال. روز. داخلی
… صدای آقای ضروری: سلیمان فرزند جمعه.
تصویر لیلا. مردی که شناسنامهاش را گرفته، از جلوی او رد میشود و میرود.
صدای آقای ضروری: لیلا فرزند ادریس.
لیلا بیحرکت. انگار نشنیده.
– لیلا فرزند ادریس.
آقای ادباری (کارمند در شرف بازنشستگی که رسالتش را در روزهای پیش از بازنشستگی گرفتن سجل لیلا تعیین کرده است) دنبال صاحب نام میگردد.
– لیلا فرزند ادریس.
آقای ادباری: اسم شما رو صدا میکنند.
لیلا: من؟
-: بله. لیلا.
-: اسم من… لیلاست؟
– بله. شناسنامه حاضره. نمیگیرید؟
– شناسنامه. آه چرا.
– تو دیگه زندهای لیلا. این روز اول تو است. همانطور که روز آخر من.
لیلا شناسنامه را میگیرد.
لیلا: من بدون اینم زندهام.
شناسنامه را آرام پاره میکند…
. ندبه (۱۳۵۶)
نمایشنامه «ندبه» سرگذشت تهران عصر مشروطه است از زبان نادیده گرفتهشدهترین اقشار اجتماع. از چشم زنان بدنام خانه بدنامی که روزگار را نه با پادشاه و مجلس که با رنج و اندوه و امید به آیندهای نامعلوم میگذرانند. کسانی که مشروطهخواهان و سلطنتخواهان برایشان جز مردانی نیستند که از خانه آنها میگذرند و بااینحال در آخر همان خانه بدنام تنها خانهای است که بیرق بیگانه را نمیپذیرد و به مشروطهای که جز اندوه و حسرت برایش نداشته است، وفادار میماند. در صحنه انتخابی ما زنان اهل خانه تصمیم میگیرند تمام داراییشان، تمام امید آیندهشان را به سرباز جوانی که برای جمعآوری کمک برای مشروطهخواهان آمده است، اهدا کنند.
زینب: صبر کن! [دست به گلوبند میبرد]
جمیل: چه میکنی زینب. این کار را نکن. آن قلچماق یک گلوله خالی میکند توی صورتت.
زینب گلوبند را باز میکند و میاندازد در جعبه (مشروطهخواهان).
جوان مشروطهخواه: تو به مشروطه معتقد شدی؟
زینب: من از تزویر و ترس بیزارم.
گوهر: [راه میافتد] از اولش هم نمیخواستم. این که نشد دلخوشی. بیا ای گوشواره برو. تو برای گوشهای من خیلی سنگین بودی. [در جعبه میاندازد]
هاجر: [راه میافتد] شاید چیزی نیرزد، ولی روی آن اسم اولیاست. طلسمات است. شاید مدد کند.
مستوره: [راه میافتد] خیال میکنید توی باغشاه کسی باشد این النگوها را قبول کند؟ فرارش بدهد (میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل معشوق مستوره را)؟ بخشایش بگیرد یا اقلا کند و زنجیرش را خیلی محکم نبندد؟ [در جعبه میاندازد]
فتنه: [راه میافتد] این تا خود خدا میرفت. همه مادران من در فتح شما شریکند. [در جعبه میاندازد]
مونس: [راه میافتد] منشی شاردافر اگر دوباره خواست بیاید، باید پول خرج کند. سفارتها که دارند. [در جعبه میاندازد]
معصومه: [راه میافتد] گفتم اگر جانم برود، این یکی را نمیدهم گلباجی. گذاشته بودم برای چنین روزی. [در جعبه میاندازد]
گلباجی (رئیس خانه): [راه میافتد] بروید. [دستبندش را درمیآورد] فردای قحطی خدا به دادمان برسد.[در جعبه میاندازد[
جوان: من همه را برای انجمن حریت تعریف میکنم. امروز از یادم نمیرود.
. اشغال (۱۳۵۹)
بهرام بیضایی، فیلمنامهای است درباره روزهای آغازین سلطنت پهلوی دوم و دوران اشغال ایران توسط قوای متفقین. آقای فکرت، کارمندی اداری ناپدید میشود و شایعات از بازداشت او به دست متفقین میگوید. عالیه همسر او که بازیگر تئاتری است که هرگز به اجرا درنمیآید، تمام شهر را برای پیگیری وضعیت او زیر پا میگذارد و بهخاطر هیچ تحقیر و توهینی چه از قوای دولتی و چه از قوای بیگانه جا نمیزند، اما سرانجام از یافتن همسرش مایوس میشود. در صحنه پایانی عالیه که حالا به ماهیت سرکوبگرانه اشغال بیش از همه آگاه است، از پذیرش پرچم بیگانه سر باز میزند. در سکانس انتخابی ما عالیه آقای اتفاق، دوست همسرش، را که به او ابراز علاقه کرده است، وامیدارد تا در خیابانی که با فریادهای عالیه به شکل یک تماشاخانه درآمده است، نقشی را که عالیه برایش تعریف کرده است، بازی کند.
عالیه: زمانی را به یاد دارم که با هزاران آرزو زندگی سادهای داشتم. اما آدمی نمیداند که توفان از کدام سو میوزد و کی و چگونه آشیانهاش را ویران خواهد ساخت. من در حال دست و پا زدن برای حفظ لانهام بودم که بالهایم را صاعقه زد… [جیغ میزند] اینجایید آقای اتفاق؟
اتفاق: خانم فکرت نگاه میکنند.
– پس چرا صدایتان را میدزدید؟ بلندتر! شما روی صحنهاید. چرا قرینه را رعایت نمیکنید؟
– آه خانم عزیز شما امشب در آن اداره لعنتی چه دیدهاید؟ جسد شوهرتان؟
– من جسد شوهرم را ندیدم. نه. من جسد وطنم را دیدم.
– خانم فکرت همه دارند نگاه میکنند.
– بگذار نگاه کنند. من شرمنده نیستم. مرا تعطیل نکردهاند. من فریاد میکنم. من فریادم را به آینده واگذار نمیکنم. گفتید عاشق منید؟ من چنین آدمی هستم. تحملم را دارید؟
– بله.
– از ته قلب.
– بله.
– پس چرا فریاد نمیکنید؟ فریاد بزنید که دوستم دارید.
– دوستتان دارم.
– چه گفتید؟ نشنیدم.
– من دوستتان دارم.
– دارند نگاه میکنند آقای اتفاق.
– مهم نیست، من دوستتان دارم.
– از پنجرهها، از پشت پردهها، از بالکن، از لژهای بالا…
– من دوستتان دارم.
– من دوستتان ندارم!
. دیباچه نوین شاهنامه (۱۳۶۵)
فیلمنامه «دیباچه نوین…» شرح حال روزگار فردوسی در ایام نوشتن شاهنامه است. روایت تودرتو و درخشان بیضایی از انگیزهها، دشواریها و موانع راه فردوسی این نوشته را به یکی از حسرتهای همیشگی سینمای ایران بدل کرده است. بیضایی فردوسیاش را چنان در شاهنامه غرق میکند که اندک اندک خود به یکی از شخصیتهای کتاب بدل میشود و خانه و خانمان را بر سر راه نوشتن کتاب از دست میدهد. در سکانس انتخابی ما شبی مرگ به دیدار فردوسی میآید:
کارگاه فردوسی. شب. داخلی
مرگ: در شعر تو مردگان به پا خاستهاند گویی که رستاخیز. دیروز دیدمشان. میان زندگان میگشتند.
فردوسی: شرمم به درد میآمیزد که چنین زندگان را بازمیکشم. نه. این شماره پهلوان که من کشتم، پهلوانی نکشت. و با این همه دستم پاکتر است از تو بیآزرم که پنجه به خون هزار دلبند بیالودستی و انگشت در جگر هزار پهلوان فرو بردستی که سوگ هر یکشان را خون از چشم خامه روان است و هر واژه از آن سیاه پوشیده.
مرگ: بخواب. تو خستهای فردوسی.
فردوسی: من بیدارم! مرا بهل بدین کار گزافی که مراست. در جای من از سگان دو صد ببر یا از سران چهارصد.
مرگ: خود را ارزان مگیر. در خورد من تویی.
فردوسی: چه سود کردی از مرگ دقیقیای مرگ؟ نه! صدها داستان است که هنوز نسرودهام. صدها دستینه است که هنوز به دستم نرسیده. امروزم دستینهای رسید. داستانی که هرگز نشنیده بودم. باید بازگردم و در آنچه سالایان پیش سرودهام، بازبنگرم و بسیار دیگرگون کنم…
. طومار شیخ شرزین (۱۳۶۸)
«طومار شیخ شرزین» شرح مصایب دبیری از دبیران دربار سلاطین ترک در ایران است که اندیشهای دور از اندیشه غالب علمای عصر برگزیده و در پی درافکندن طرحی نو است. دربار و حکمای محافظهکار به بهانههای گوناگون او را میآزارند و در آخر از شهر تبعید میکنند و شرزین دبیر در گمنامی در روستایی دورافتاده جان میدهد، اما او همچون اندیشهاش بار دیگر بازمیگردد و حقیقت را احضار میکند. در سکانس منتخب ما از این فیلمنامه شرزین با استاد همراهش که سعی دارد او را برای همکاری با استادان مخالف متقاعد کند، سخن میگوید:
استاد: هر چه بر تو آمد از توست شرزین. نمیشد بگویی غلط کردهام.
شرزین: به خدا میگفتم اگر کرده بودم.
استاد: حتی اگر نکرده بودی. چه باید کرد وقتی تاس بد میآورد و شش در بسته؟
شرزین: از شماست که مهرههای این نردید.
استاد: و تو که اسب سرکش در این نطع سیاه و سفید میرانی، نمیبینی که تک میمانی؟
شرزین: مرا مترسان از این پیادگان به وزیری رسیده. من در قلعه دانش خویش ایمنم.
استاد: غلطی! هیهات. چون من آچمزی را بیفکنند شهماتی!
شرزین: آری. مگر شما همه رخ بر زمین نهادهاید و مرا که پیلسواری بودم نیز پی زدید.
. سهرابکشی (۱۳۷۳)
«سهرابکشی» یکی از برخوانیهای بهرام بیضایی است که فاصله میان لحظه آشکار شدن هویت سهراب در حال مرگ بر رستم تا لحظه مرگ او را روایت میکند. بیضایی با بازگشت به عقب و روایتی چند پاره خوانشی تازه از این داستان معروف میسازد. خوانشی فراتر از نبرد میان دو پهلوان…
در قسمتی که میخوانیم، سه پهلوان با رستم سخن میگویند:
گودرز: پیلتن داند که کار جهان این است. هر کسی روزی آمد و روزی رفت. مادر گیتی نزاد کسی را که نکشت. کیست که جاودانه ماند؟ نیای تو گرشاسب- با آن همه یلی- آیا دلخون از جهان نرفت؟ تو را چه بگویم پیلتن از این دروگر داس به دست؟ از این داس اومند نیلیپوش. که میدرود بیآنکه بگزیند! دریغا که دشنه مرگ او به دست تو داد.
گیو: چگونه میشد دانست؟ دو کوه که نجنبند. دو روز پنجه در پنجه و زور به زور. آری از پناه کتل دیدم. ناگهی سهراب پیلتن را فرو کوفت و دشنه کشید. راستی که پایان کار بود. پیلتن خروشید دریاب جوان؛ که ایران به نخستین بار پهلو نمیدرند. جوان بود جوان؛ و باور کرد. باری دوباره پیچیدند! اینبار، شگفتا شگفتا، که رستمش افگند! از یاد برد آنچه گفت و بیآری و نه، تیز، به دشنه، جوان را جگر دردید.
توس: آه! چرا به زخم وی خندیدم؟ اگر این نوباوه پور تهمتن و تهمینه نبود، آیا فرزند هیچکس دیگر هم نبود؟ هر کس دیگر نیز مادر و پدرند! چرا به زخم وی خندیدم؟…
. فتحنامه کلات (۱۳۶۱)
فتحنامه کلات داستان رقابت دو سردار مغول به نامهای توی خان و توغای خان در جنگ است. دو سردار به دسیسه قصد قتل هم را دارند که یکی بر دیگری چیره میشود و کلات او را تصاحب میکند. همسر سردار مغلوب آیبانو که کلات ملک پدری اوست، از اختلاف دو سردار استفاده میکند و به ترفندی هر دو را میکشد و خود حاکم کلات میشود. در این بخش ابتدایی نمایشنامه زنی پنج سر با سرداری از سرداران توی خان سخن میگوید:
یامات: نام این جای هولناک چیست؟
زن: جهان.
– این چه کار است که تو میکنی؟
– زندگی.
نایمان: مرده را ماند.
– دنیا همه گورستانی است.
– تو که هستی هان؟
– زندهای زندگی ندانسته؛ مردهای گور خویش گمکرده.
قایدو: به کجا میرود؟
– به مهمانی.
– در این سور چه میدهند؟
– خوش ضیافتی است از سرهای سرداران…