جامعه سینما /رضا چهره نگار: از کودکی تصورم از دنیا و زندگی یک چیز کلی بود که بین حلقه ای محصور شده باشد. شاید هر چیزی که با آن آشنا می شدم، در نخستین روز در یک حلقه قرار داشت. حلقه ای که برای آن محدوده ای می ساخت. محدوده ای که اشیا و مفهوم ها را از هم سوا کرده بود. خلاصه زندگی من پر از حلقه هایی بود، که به زندگی من شکل می دادند؛ بله؛ ” حلقه”، شاید ملموس ترین تصوری بود که میتوانستم از هر چیزی داشته باشم. تجسمی ساده و انعطاف پذیر.. یا شاید هم سخت و صلب. تجسمی که برای کودکی من در محبت مادربزرگ موج می زد که می گفت: ” عزیزم! الهی دورت بگردم.” اما در کلیسای قرون وسطی قربانی گرفت و نادم داشت. در جملات پدرم که میگفت:” بازم دور باطل..”، بیهودگی بود؛ اما از سویی در رنسانس به برخی ثروت و جاه داد. برای من هم مهم نبود که این حلقه دایره است یا بیضی..
لابد کپلر در ناخودآگاه جمعی من هم نالیده بود؛ مهم “دور” بود؛ با اینکه اهمیت نداشت این دور چه ماهیتی داشته باشد. مثلا “دور شمسی” میتوانست به اوس فرهاد پنبه زن محل مربوط باشد؛ آنهم وقتی خاطرخواه شمسی خانوم همسایه ی دیوار به دیوارمان شده بود و برای کوچکترین خواسته ی شمسی بانو دور تا دور محل را می گشت؛ یا می توانست این “دور”، در هیبت قمری خود باشد و یک سرش به خسرو خان، بزاز محل برسد، که برای شنیدن صدای قمرالملوک وزیری دور تا دور بازار را به دنبال صفحه ای که نمی دانست چه جور صفحه ای ست بگردد.
گاهی قربان صدقه ی مادربزرگ مرا به این فکر فرو می برد: ” اینکه کسی تنها دورم بگردد ، چه دردی از من دوا می کند؟” شاید هم بنا بود من خورشید باشم و مرکز جهان! نه نه.. مادربزرگم نمی تواند در آن کلیسای تاریک جایی داشته باشد. یا شاید قرار بود خطری تهدیدم کند و مادربزرگ می خواست نقش بادیگارد مرا در سینمای پرفروش هالیوود بازی کند.. آن وقت می توانست مستقیم تر اشاره کند: “بادیگاردت شوم مادر!”
بعدها که با اندیشه های دریدا و دیفقانس دریدایی آشنایی نسبی یافتم ، تعداد حلقه های زندگی ام بیشتر و بیشتر هم شدند. حلقه هایی که کم کم قابل شمارش نبودند. حلقه هایی که برای تصرف یک نقطه در پی هم می آمدند و محاصره را تنگ و تنگ تر می کردند تا آن نقطه را تسلیم خود کنند. مادربزرگ که رفت، کم کم متوجه می شدم که امنیتم به همان حلقه ها بسته بود. حلقه هایی که انگار اصلا مهم نبود که دایره اند یا بیضی .. مهم این بود که هر چه باشند، بتوانند احاطه کنند و اشراف یابند؛ حلقه باشند و حلقه ای برسند؛ حلقه باشند و حلقه ای ( حلقوی) حرکت کنند؛ حلقه باشند و حلقه ای تداوم یابند. آری؛ حلقه ها امن بودند؛ نرم بودند و قابل انعطاف بودند؛ گوشه ی نوک تیزی نداشتند و خطرناک نبودند؛ آنها حلقه بودند و در برمی گیرفتند؛ این بود که چیزی را از قلم نمی انداختند. مادربزرگ واقعا مرا دوست داشت؛ چون دورم می گشت و هیچ چیز از وجود مرا از قلم نمی انداخت. او مرا می خواست؛ با تمام کسری ها و بدخلقی ها و داشته ها و نداشته ها و پیدا ها و پنهان هایم؛ او دور من می گشت تا گفته و ناگفته هایم از قلم نیفتند.
بعد از مادربزرگ من با اطرافیانم بیشتر روبرو بودم؛ اطرافیانی که همگی “قضیه ی حمار” را به خوبی فهمیده بودند. قضیه ای که آنها را در مسیرهای بعدی زندگی کفایت می کرد. آنها همیشه اندر حکایت قضیه ی حمار مستغرق بودند که دور از جانشان حمار نباشند و خود از حمار بالاتر بکشند؛ آری انسان است و اشرف مخلوقات بودن؛ و آنها دلسوز مقام انسانیت بودند و برای بالا کشیدن انسانیت عجول بودند.
روزگار گذشت و مدتی پیش، به زعم دوستان برنامه ای با عنوان “کارگاه آموزش بازیگری” برگزار شد؛ و حقیر در جلسه ی نخست، از متنی که بازیگر باید اجرا کند و غایتی که گاهی از قبل برای او مقدر شده است گفتم؛ درام چیست؟ انواع درام.. ساختار درام.. تجزیه و تحلیل درام.. تم.شخصیت پردازی و.. انتظارش را داشتم؛ حدود چهل دقیقه از شروع مقدمه گذشته بود. هنرجویی دستی بالا کرد و به حکم اعتراض همراهی اکثریت را به دنبال خود داشت: ” آقا ببخشید! ما برای کلاس بازیگری ثبت نام کردیمااا.. بازم ببخشید.” انتظارش را داشتم؛ البته امیدوار بودم به جای “کلاس” از واژه ی “کارگاه” استفاده کند. خلاصه اکثر هنرجویان هم با حالت صورت و میمیک و ابزارهای دیگر انتقال حس، همسویی خود را با آنچه نماینده شان گفته بود، انتقال دادند. الحق خوب و قدرتمند هم انتقال دادند. از این تکنیک های بکار رفته کدهای زیادی دریافت کردم. آنها به حقیر فهماندند که آمده اند “بیان” کنند؛ اما این پرسش گوشه ای از ذهنم مثل چراغ خطر مدام سوسو می زد: “چه را بیان کنند؟!” شاید اینجا سال ها “چه” اهمیتی نداشته ؛ مهم یا اهم این است که “آمده اند بیان کنند” .. بله.. اینها هم قضیه ی حمار را بهتر از حقیر فهمیده بودند و این وجود ناقص، هنوز در گیر و دار حلقه ای بودم که قرار بود دور تا دور وجودم را بگردد و من با او همصدا شوم و دور تا دور هر پدیده ای را بگردم تا او را فهم کنم. همچون حیوانات درنده ای که برای فهم از پدیده ی سرزده ای به حریمشان، ابتدا آنرا دور می زنند.. آری شاید من نقض اشرف مخلوقات بودم. من از قضیه ی حمار دور بودم و هنرجویانم آمده بودند کوتاهترین مسیر را برای بازیگری، یعنی هدف غایی خود طی کنند. حتی شاید “طی” هم نه.. با پیشرفت بشر در ساخت وسایل پرواز یا سلاح دوربرد، شاید این روزها طی کردن هم اتلاف باشد.. آنها میتوانند هدف غایی خود را “نشانه بگیرند.”
این روزها “طالبان” ( در اینجا مراد، طالبان هنر هستند)، “مرد جنگ” هستند؛ و طی طریق، برای ایشان یک “عملیات” به حساب می آید. آنها برای رسیدن به هدف ، کوتاه ترین مسیر را مهندسی می کنند و آن مسیر را با “بسته ترین گارد ممکن” طی می کنند. آنها خطر را به حداقل خود می رسانند و در مسیر کوتاه، به سمت غایت خود می دوند. مثل هنرجویان جوان یاد شده، که از حقیر این انتظار داشتند که کرامتی از خورجینم بیرون کشم و انگشت تدبیر بر دیافراگم ایشان بنهم و آنرا تا نوک زبانشان برکشم. سپس زبانشان را در آنی لمس کرده، لبانشان از هم باز کنم و آنگاه کلام از آنها گذر کند. حتما در این بین سایرین که “شاهدان” هستند، خرقه ها بدرند و نعره ها بزنند.. نعره هایی که صداهایی آشنا و ماندگار در نهاد خود دارد و مثلا شبیه صوت خوشی است که سال ها از زبان آقای خ.خ یا م.الف یا جیم.میم یا فلان بانو خروج کرده است.
بله؛ شاید آنها این گونه بار آمده اند. آنها برای تولید هم ذات مصرفی دارند و یحتمل هم قطاران سابق خود را کنون در جایگاه مخاطبی می بینند که چیزی ناآشنا نمی تواند آنها را به وجد آورد.
بله؛ ما قضیه ی حمار را خیلی خوب درک کرده ایم؛ بهتر از خود حمار ؛ نمودش هم بر ما مدام هویدا میشود؛ در اینکه “نمی خوانیم” در این که “عرصه های مختلف هنر، مطالعه ی هرچه بیشتر، پژوهش ، و نقد طلب نمی کنند.” یا “طلب می کنند”.. چه میدانم.. شاید بنده تا کنون صدایی نشنیده ام.. اما همین که نقد سازنده ای نداریم، و عرصه ی نقد با بیان علایق و سلایق شخصی تحریف می شود، یعنی طلب نکرده اند. اینکه بین هنرمند و منتقد فاصله می افتد و اینکه هنرمند و منتقد دو صنف مجزا می شود، یعنی عرصه ی هنر طالب پژوهش و مطالعه نیست. نه.. غالب اهالی این عرصه هم در فهم قضیه ی حمار کم و کسر نداشته اند. آنها هم به سرعت سر اصل مطلب رفته اند و خواهند رفت. (اگر این چند جمله ی اخیر را شعار قلمداد میکنید و همرده ی یک جستار علمی یا جامعه شناختی نمیدانید، مطالعه ی این نوشته ها را ادامه دهید.)
اگر به ادبیاتمان در عرصه ی درام نگاهی بیاندازیم و در حد مبانی درام، به قیاسی با ادبیات مغرب زمین یا نمونه های موفق ادبیات در سراسر جهان دست بزنیم، به نقاط ضعف بزرگ، و خلاهای بزرگتری در ادبیات اقلیممان برخورد می کنیم. یکی از بزرگترین نقاط ضعف موجود، میتواند “ضعف در پرداخت تم و جانمایه ی درام” باشد.
آری.. هنرمند ما هم به خوبی رسالتش را میداند: “بیان”.. او هنرمند است و بیان می کند. اما ” چه” بیان می کند؟ … نویسنده ای که او هم بیان می کند.. او هم هنرمند است؛ چون اثر هنری خلق می کند. او هم شخصیت پردازی می کند. بله.. پرداخت شخصیت اصلی که یحتمل خود اوست؛ فقط ممکن است مقام و منصب متفاوتی داشته باشد؛ اما دغدغه ها و جهان بینی، همان جهان بینی است. او در قالب شخصیت اصلی، خود را درگیر یک روایت می کند که باقی تشخص هایش می توانند ابزار های او برای بیان حسش باشند.. شخصیت هایی که میشود به جایشان مثلا یک جالباسی، یک سطل زباله، یک بیل یا هر وسیله ی دیگری قرار داد که شاهد مونولوگ ها و “شعار” های شخصیت اصلی میشوند و راه را برای شنیده شدن حرف های او باز می کنند. بله.. “شعار”.. گفتاری که یک سویه باشد، نمیتواند در درام جایگاهی بالاتر و والاتر از شعار داشته باشد؛ حتی اگر غنای بالاترین کلام ها را در خود داشته باشد. بله.. این نویسنده هم قضیه ی حمار را خوب درک کرده است و در حین نوشتن با خود تکرار می کند: ” من نباید لقمه ام را دور سرم بگردانم.. چون من قضیه ی حمار را میدانم و اشرف مخلوقاتم.” این نویسندگان در اقلیم ما به وفور یافت می شوند؛ آنها از لزوم شخصیت پردازی و چند صدایی باختین و امثال او، نامی شنیده اند که اگر از ایشان بپرسی، چندروایتی باختینی را عین کلام “یک طوطی زبان بلد ” به زبانشان جاری می کنند؛ آنهم بر اساس همان قضیه ی بلانسبت و دور از جان، و از کوتاهترین مسیر ممکن. اما این عزیزان خوب می دانند که کوتاهترین مسیر بیان حقیقت، از مسیر منبری می گذرد که بتوان از آنجا کل حضار را موعظه کرد؛ “همه گوش کنید: حق ها عبارتند از:… حالا بدانید که ضد حق ها و شر ها هم اینها هستند:… بدانید که این لیست را دوباره تکرار نمی کنم؛ چون تکرار هر اثر هنری را برای اهل حقیقت کسل کننده می کند.”
بله بله بله.. چشم..؛ هنوز فراموش نکردم که “اقشار مطالعه بکن” هم همیشه هستند؛ حالا در صحنه یا در پشت صحنه. آنها خودشان هم میدانند که تک و توک هستند؛ همین است که وقتی تریبونی پیدا می کنند، آنقدر از جایگاه بالا و والا و ماورایی با “مخاطبینِ دون خود” سخن می گویند که صداهایشان با قوی ترین بلندگو ها هم به گوش مخاطب نمی رسد.
بله؛ آن تک و توکِ اندیشمند و کتاب خوان جامعه، خودشان ارزش چند دقیقه تأمل و درنگ در خط و خطوط کتب را می دانند؛ مخصوصا در میان چشم و گوش های بسته ی حضار، که این مهم را مهم تر از همیشه نمایان می کند.
در تعریفی از هنر،” ماهیت رسانه ای هنر”، محور بحث قرار میگیرد و “رسالت بیان”، فصل الخطابِ این تعریف قلمداد میشود. اما به گمانم این “بیان”، نیازمند تجزیه ی بیشتری در زبان پارسی است.
“بیان”، دالی است که مدلول های آن در زبان پارسی، به پندارها ، تجزیه و تحلیل ها، و به انتزاع کشیدن ها، و مقوله ی ایده مندی (کانسپت) دلالتی پیدا نمی کند. پس به گمانم این “بیان”، باید در اتاق های فکر مورد بازنگری قرار گیرد. مخصوصا با وجود خروجی های بیشمار آثار هنری در مقابل ورودی های کم مایه، درجه دو، و محدود مفاهیم، برای اصحاب هنر و خالقان آثار..
شاید با یک نگاه اجمالی و کلی به هنرجویان، یا به طور جزیی تر، جامعه ی دانشجویان مراکز آموزشی بشود فهمید که میزان مطالعه در میان این عزیزان بسیار کمتر از حد قیاس با دانشجویان رشته های فنی یا علوم پایه است. مقوله ای که با بررسی نمرات دروس عمومی دانشجویان هنر و قیاس با سایر رشته ها می تواند هویدا باشد. آری.. خلأ خوی مطالعه در میان هنرجویان بیداد می کند. این خلا، هنرجویان را خیلی زود ( زودتر از آنچه باید ) در موقعیت اتود زدن و استفاده از ابزارهای نهایی (یعنی در موقعیت نهایی خلق هنر) قرار میدهد.
اگر برای تعریف هنر به دیدگاه هگلی پناه ببریم، میتوانیم آنرا ” به انتزاع کشیدن حقیقت” تعریف کنیم؛ یا اینکه میتوانیم مدام در سایه ی دیدگاه راسل، یا اسکار وایلد، یک دیالکتیک یا موازنه ی دو طرفه بین “ورود و خروج”، یا “ادراک و ابزار” بسازیم، و آنرا در پیشگاه اصحاب هنر قرار دهیم. شاید جای خالی آمار و ارقام ( که در اقلیم ما امکان تهیه ی آن با شاخص های درست و استاندارد فراهم نیست) در این جستار محسوس به نظر برسد؛ لذا باید “متر و معیاری” یافت، که بتوان آنرا در جایگاه یک برهان ستون کرد؛ آری.. متری به نام “نقد”.
فقدان “نقد”، بحران امروز هنر این اقلیم است؛ آنچه در ادبیات ما، قوی تر از سایر هنرها وجود دارد. برگزاری کانون های شعر و ادب در سال های گذشته، یکی از مهم ترین عوامل ایجاد متر و معیار، یا ” ایجاد ارتباط بین نظریات ادبی با اصل هنر( شعر)، و در نهایت ایجاد نقد در این عرصه بوده است.
همانگونه که میدانید، ابزار نقد ادبی، نظریات ادبی هستند؛ از این رو میتوان گفت: نظریات موجود در عرصه ی نمایش ( و سایر هنرها،به جز شعر) ، آنچنان نتوانسته اند خود را با قالب عملیِ نمایش درگیر کنند.
لذا طی سال ها فعالیت های نمایشی در کشور ما، اهالی هنر عمدتا کوتاهترین مسیر را انتخاب کرده اند و از” میانبرهای فکری و تئوریک” به خلق آثار نمایشی رسیده اند. نتایج این میانبرها را میتوان در این موارد خلاصه کرد:
یک: عدم پرداخت مناسب جانمایه و تم
دو: عدم درگیری نویسندگان و سایر عوامل تولید نمایش با حقایق ریز ( شناخت ناقص و سوادهای شنیداری تئوریک نیز میتوانند از همین رسته باشند، که عواقب و عوارض بسیاری برای هنر دارند)
سه: مارک دار شدن آثار هنری و برداشت های سطحی از آثار هنری که بازخورد آن در خلق آثار هنری تاثیرگذارند.
چهار: هر نمایش لزوما یک مغز متفکر و درگیر با نمایش دارد و تمام بار معنایی کار را او ( که معمولا نویسنده یا کارگردان است) بر گرده ی خود دارد. لذا طی مراحل مختلف اجرا، مفهوم غالب در هر مرحله ریزش می کند و بطور کامل منتقل نمیشود.
پنج: فقدان ایده های ناب (بدلیل فقدان درگیری با مفاهیم ناب) میتواند عرصه ی نمایش و نمایشنامه را با فقدان های بزرگی روبرو کند و خوراک فکری و هنری به قدر کافی در این عرصه وجود نخواهد داشت. آنهم عرصه ای که بازیگر و عوامل اجرایی و مدعی به وفور وجود دارد و بکار گیری آنها خوراک فکری طلب می کند.
شش: صداهای بیشمار در عرصه ی نمایش وجود دارند که هر یک مدعی خواهند بود؛ و بهمین دلیل در میان ایشان، شناخت استعدادهای ناب بسیار دشوار خواهد بود.
هفت: فقدان معیار ارزیابی: یکی از مهم ترین فقدان هایی که حرکت از راه های میانبر و عدم تعمق در موضوعات مختلف ایجاد می کنند، فقدان معیار ها و ملاک های ارزیابی آثار هستند. این فقدان، داوری در این عرصه را به بکار گیری سلیقه های شخصی مبتلا می کند. حتی اگر داوری هم بر اساس اصول صورت گیرد، نتایج داوری مورد قبول شرکت کنندگان قرار نمی گیرد و موجه نخواهند بود. لذا این میشود که هر ساله در پایان جشنواره های مختلف کشوری و منطقه ای همچون جشنواره ی فجر، عده ای متعجب، عده ای متحیر، و عده ای به شدت معترض، اکثریت شرکت کنندگان جشنواره را تشکیل می دهند؛ و این شدت به حدی است، که برگزاری جلسه ی نقد و بررسی یا پاسخ گویی داوران در مقابل آنها، ریسک بسیار بزرگی به حساب می آید که معمولا از این برگزاری حذر میشود. ( این مورد اخیر درباره ی برخی استان های کشور صادق است)
هشت: وجود سوادهای شنیداری یکی از مهم ترین عوامل مخرب در هر جامعه ای به حساب می آید؛ که این مهم در مقوله ی هنر تاثیر ویران کننده ای به بار آورده است. سواد شنیداری، به نوبه خود یکی از میان برهای دانستن محسوب میشود. آنچه صاحب خود را نسبت به مطالعه و پژوهش بی نیاز نشان میدهد؛ در حالیکه پشتوانه ای بدو نمیدهد و میتواند او را دچار بزرگترین سوء تفاهمات کند. سوادهای شنیداری باعث میشود گوش فرد بدهکار بسیاری از صداها نباشد و او احساس غنای کاذب را بر تمام فقدان ها غالب حس کند. افراد باسواد کاذب، پس از مدتی فعالیت، آنچنان جایگاهی در عرصه ی هنر برای خود احساس می کنند، که معمولا از بیرون چنین دیدگاهی محقق نمیشود. این مهم اثرات ناگوار روحی روانی و توهماتی را ایجاد می کند که امروزه در عرصه ی نمایش کشورمان میتوان با دقتی اندک در میان اهالی نمایش مصداق های بسیاری برای آن پیدا کرد.
سطحی بودن دانش شنیداری موجب آن میشود که نظریات هنری (چه به صورت تحریف شده و چه تحریف نشده) با فعالیت نهایی و اثر هنری یا نقد هنری درگیری کافی را نیابند. یا در مواردی این دانسته های اندک دربرخی آثار ( که شعار فلسفی بودن در آنها موج میزند) با حالتی شعار گونه و فخرفروشانه عرضه شوند؛ که این خود میتواند مخاطبین این گونه آثار را از تئوری و دانش تئوریک دل زده و بی علاقه کند.
نه: عبور از راه های میانبر همواره منجر به نوچه پروری های چشم و گوش بسته و قرارگیری اشخاص کم مایه در جایگاه ناصحین جوانان، و اساتید کاردان و اهل فن میشود، که این امر راهنمایی های غیراصولی و دیکته شدن دیدگاه های شخصی و سلایق ایشان را در پی داشته است.
ده: تقابل با ایده های نو: یکی از مهم ترین آسیب های موجود در عرصه ی هنر، میانبر زدن به دانش تئوریک و فلسفی هنر است. آنچه منجر به “سواد های مزنه ای” شده، و در کنار خود تعصبات بیجا نسبت به مزنه یا الگویی خاص را به هنرجویان تلقین کرده، و هر ایده ی تازه و سخن نویی را از نطفه نابود ساخته است. این مهم سال ها در هنر ایران و جهان وجود داشته و دارد و یکی از مخرب ترین پیامدهای سوادهای شنیداری و فرار از دیدگاه فلسفی و پایه ای هنر به حساب می آید. مع الاسف کشور ما همچنان پذیرای حضور پرتعداد کسانی است که در عرصه ی هنر و نمایش کرسی ها و مقبولیت های عام دارند، و غایت هنر را نمیدانند؛ کسانی که سال ها سواد ناقص و شنیداری خود را یدک کشیده اند و بر آن ( که لزوما مزنه ای از نمایش ساختن در دستشان قرار داده) تاکید دارند و با هر بارقه ای که سخنی نو و خلاقانه داشته باشد، شدیداللحن برخورد می کنند.
به جز ده مورد فوق الذکر، موارد بسیاری را میتوان در عرصه ی نمایش کشورمان (که البته بسیاری از موارد مذکور مختص اقلیم ما نمیباشند و میتوانند به مترقی ترین فضاهای هنری دنیا نیز تسری یابند) یافت، که ریشه در تاکید بر قضیه ی حمار و استفاده از کوتاه ترین مسیر تولید اثر نمایشی و هنری دارند. آنچه رویهم رفته عرصه ی نمایش را از ملاک ها و معیار های اصولی، غایتمندی، ایده مندی، خلاقیت ها، نگاه چندبعدی، تشویق هنرجویان به پژوهش و مطالعه و رتبه بندی های اصولی تهی ساخته است. دانش کم مایه ی بسیاری از مدرسین عرصه ی نمایش، هنرجویان را در بدو ورود جذب حواشی کرده، و در موارد بسیاری که حقیر رویت کردم، منابع پژوهشی به هیچ عنوان به هنرجو معرفی نشده، حتی کوچکترین اشاره ای به لزوم مطالعه و پژوهش توسط مدرس صورت نمی گیرد.
و در پایان باید اضافه کنم که آسیب شناسی نمایش در کشور ما جنبه های مختلفی دارد و هر جنبه نیازمند نگاه خاص خود است. نگاه هایی که هر کدام می توانند از منظر خاصی انجام شوند. لذا در این گفته، تلاش کردم سرنخی ارائه کنم و باب پژوهش یا بحث های بعدی را باز کنم. امید است که هنرجویان و علاقمندان عزیز عرصه ی نمایش، علاقه مندی خود را در مسیر درست و تحت نظارت اصولی اساتید واقعی فن و همراه با مطالعه و تعمق مداوم هدایت کنند. همچنین اساتید واقعی نمایش ( مدرسین مجرب بیان، بدن، درام و نمایش نامه نویسی و..) به ایده های نو و نگاه خلاقانه ی علاقمندان نمایش بهای بیشتری دهند و این عزیزان را از حمایت خود محروم ندارند. شاید روزی مدرسی در کارگاه خود هنرجویان را به یاد حلقه هایی بیندازد، که هیچ شباهتی به خطوط صاف و سریع السیر یا قطار های بدون ایستگاه و توقف هنر نداشته باشد. شاید کسی در نخستین درس از هنرجویی بخواهد که قضیه ی حمار را فراموش کند، و با چشمان باز از مسیرهای سخت هنر آهسته و پیوسته طی طریق کند.
رضا چهره نگار ,/سایت هنر لند