مختص جامعه سینما:محسن سلیمانی فاخر/ «مارسل پروست» در «جستوجوی زمان از دست رفته» می نویسد:« شاید هیچ کسی را نتوان یافت که، با همه پارسایی، روزی بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی ناگزیر از همراهی با گناهی نشود که بیش از همه طردش میکند. البته بیآنکه بتواند به طور کامل واقعیتهای ویژهای را که گناه در پس آنها پنهان شده است تا به او نزدیک شود و رنجاش دهد، بازشناسد».
«جنگل پرتقال» در پی تاکید همین ادعا است، اینکه نمی شود در پس گناه و خبط پنهان شد و زندگی کرد. فیلم در مذمت روشنفکر نمایی اَدا وار است، آدمهایی که فکر می کنند از دهان آسمان پایین سُر خورده اند و جهان را برای او از پیش آماده کرده اند .
علی بهاریان (سهراب) به دنبال توسعه فردی بوده اما دستاورد کنونی اش چیزی غیر ازاین است. سالها برای برون رفت آن به سکس و فکتهای پا قُلقُلی و «پوچی» رسیده است .درگیر همان ایده های اگزیستانسیالیسمهای اروپایی ؛ او به عنوان یک تحصیل کرده هنری در مدح تنبلی و تکبر، توجیهی نداشته و هم اکنون به بحران «بیمعنایی» پناه آورده است.
او از دوران تحصیل مشغول کندن های بیهوده در مسیر رشد و توسعه فردی بوده ، معشوق دختری شده و تا می توانسته هر ایده و پزی که داشته عملی کرده، در کافه ها ادای روشنفکری در اورده اما اکنون جسارت کافی برای ابراز پیدا نکرده، حتی از کم مویی اش هم می ترسد و در یک تنهایی از احساس شرم و انزوا درگیر فرو ریزی و انتقام است، حتی با دانش آموزانش هم رواداری نمی کند . او در هزار توی بیمعنایی ناچار شده که معلمی را پیشه کند، معلمی آکنده از عقده و کینه !
او ادبیات را «نمایشی» خوانده است. او با خواندن ادبیات، نتوانسته با جهان دیگران و رنج ها و شادی ها و آرزوهای دیگران آشنا شود و غریبه ها با ورود به جهان او جزیی از جهانش نشده اند. معلم روشنفکر نمایی که در دنیای دموکرات خود دیکتاتور خلق شده یعنی تجربه صلح،عشق،شفقت،مهربانی،دوست داشتن،شنیدن،گوش دادن،سخن گفتن و استدلال کردن ندارد .
کاراکتر جنگل پرتقال، حتی به ستایش عشق هم نپرداخته است. چرا که عشق می توانست به او وسعت وجودی و اشتیاق و شور زیستن ببخشد. هر انسانی بالقوه می توانست دیدن و نگرش او را نامتناهی کند اما او با تحقیر و تفرعن و تکبر به کسی که او را دوست می دارد زندگی و و آینده اش را تخریب و لجن مال می کند. نتیجه چنین زیستی از او یک مرد بی «اخلاق»ساخته است.
خروجی چنین شخصی در حوالی ۳۰ سالگی پر شده از، گُل، پارتی، موسیقی خوب گوش کردن، چند دیالوگ از کتاب و فیلم و سپس کارمندی در مدرسه. زندگی ازو یک سخت جان خشمگین همیشه طلبکار ساخته،با آدمها دعوا و جنجال می کند، آدمی که حتی دیگر در انزوای خودش هم امن نیست.
خشونت علیه زنان نه یک استثنا که یک نظم فرهنگی در جهان فیلم است که به اشکال متفاوت اتفاق می افتد علی به «مریم» به عنوان یک موجود ضعیف و ناتوان و محقر می نگرد که می تواند با او هر کاری بکند. او را کار نابلد و تلفن خصوصی اش را علنی کند و عملن او را از جاده حرفه و زندگی خارج کند .
او یک بازگشت و سفر غیر ارادی داشته و مجبور است در راه خویش ، سیر درون هم بکند ،خود را به چالش بکشد و انگاه شخصیتی دیگری از خود خلق کند. او اکنون «علی» است .ناملایمات می خواهد او را قدری به راه کند . به نقطهای در زندگی رسیده، که دیگر روشنفکری هایش رنگ باخته ، با مواجهه با دختری که دلباخته اش بوده ،خشونت و عقده های درونش عادی شده اند ، می خواهد دست از لجبازی با خودش و توجیههای مسخرهاش بکشد، چرا که متوجه میشود چه تاراجی از عمر و گذر لحظههایش رفته .
«علی بهاریان»یک «مرد» می شود در این کنکاش ناخواسته،یک مرد معمولی بودن،که دیگر«مو» برایش مهم نیست، شی و یادگار-صفحه گرام – برایش مهم نیست،مدرک برای او بر باد رفته می شود و کار مهم، این است که باید«سنگ »های زندگی را کنار بزند.او در چالشی بنیادین می فهمد «زن» تنها تا زمانی وجود دارد که به وجود مردها انسجام و تمامیت ببخشد.
این مرد بی اخلاق،در بن بست زندگی آشوب زده خود بیش از هر چیز نیازمند درک خود و دیگری است و وقتی به فهم می رسد می تواند حتی« پاترول» ش را بفروشد تا نمایشنامه اش را اجرا یا چاپ کند .
او یک معلم معمولی می شود، یک عشق معمولی و یک آدم معمولی! اما این سوال بی جواب می ماند، کجای قصه آدمی که از عشق دیگری به «خود» میرسد، معمولی است؟!