برای جامعه سینما:شاهپور شهبازی/بابک عزیزم سلام. به تازگی یادداشتی از تو در ستایش فیلم «غلامرضا تختی» (بهرام توکلی) خواندم که هضم بخش هایی از آن برایم دشوار بود. این نامه گفتگوی دوستانه ای از راه دور است با تو به عنوان تنها فرزند جهان پهلوان تختی.
در یادداشتت نوشته ای: «فیلم تختی را دیدم، البته تا آنجا که اشک و اضطراب اجازه میداد. چندین بار هم برای دیدن دوباره سراغش رفتم که هنوز موفق نشدم. همسر و پسر از من بردباری کمتری دارند و در این چند روزی که فیلم به دستم رسیده و گاه و بیگاه به تماشای تکه تکه های آن می نشینم.»
بابک جان، من می توانم این بی تابی و حس تو را از دیدن تصاویر استادانه ی «بهرام توکلی» از پدرت درک کنم. می توانم بفهمم تصاویر رشک آمیز و زنده ی پدری را که در نوزادی از دست داده ای و هیچ خاطره ای از آن نداری تا چه اندازه می تواند شوق انگیز و شورانگیز باشد. منهم دقیقا مانند تو وقتی فیلم را برای اولین بار در جشنواره دیدم پر از اشک و اضطراب بودم. بنابراین احساسات تو کاملا قابل فهم است اما سپس در یادداشتت اضافه کرده ای:
«فیلم روایت منصفانهایی است براساس واقعیت. تعهد به واقعیت و پرهیز از دروغ در فیلم در دورانی که همه جا غرق در شیادی است برایم بسیار ستودنیست. فیلم بخاطر دقت در وقایع تاریخی میتواند مستندی دربارهی زندگی تختی باشد اما انباشته از فضاها و صحنههای هنرمندانه که مدیون ذهن خلاق کارگردان است.
تماشای این فیلم رنج جانکاهی به همراه داشت که به تحملش می ارزید، و من را به روزگاری برد که دنبال خاطرهها و قصهها از مروت و انسانیت کوچه به کوچه میگشتم و پای صحبت هر کسی از ورزشکاران تا هم محلی های او مینشستم. از ته دل خوشحالم که این فیلم ساخته شد و از تمامی کسانی که نقشی در پدید آمدن آن داشتند تشکر میکنم.»
بابک عزیزم. متاسفانه من با این نظر کارشناسی ات نسبت به فیلم موافق نیستم. به نظرم بر خلاف نظر تو،« فیلم روایت منصفانهایی براساس واقعیت» نیست و متاسفم به رغم اینکه از فضاها و صحنه های هنرمندانه ی فیلم لذت بردم اما مانند تو نمی توانم فیلم را ستایش کنم. به نظرم همان گونه که در نقد این فیلم نوشتم «عمق نگاه» در این فیلم سطحی و «بهرام توکلی»، نگاه نظام قدرت از اسطوره ی تختی را روایت می کند و بالطبع کل روایت شکل پیچیده ای ازدروغ است.
احتمالا تعجب خواهی کرد چرا من تا این اندازه نسبت به تصویر واقعیت در فیلم «غلامرضا تختی» بهرام توکلی موضع دارم؛ زیرا فیلم مانند یک گزارش مستند مهمترین لحظات زندگی پدرت را روایت می کند.
منهم وقتی برای اولین بار نقد فیلم «غلامرضا تختی» را نوشتم؛ نگران بودم شاید خودآگاه یا ناخودآگاه به «بهرام توکلی» و فیلم «غلامرضا تختی» حسادت می کنم. چرا؟
به دلیل اینکه من خیلی پیش تر از «بهرام توکلی» فیلمنامه ی «تختی» را نوشته بودم اما چون موفق نشدم آنرا بسازم، شاید حسم را به شکل نقد به فیلم فرا می افکندم تا خشم و حسادتم را پنهان کنم و این مغایر با اصل «شرافتمندی منتقد» است.
به همین دلیل بعد از یادداشت تحسین آمیز تو، آنهم به عنوان تنها وارث حقیقی تختی، به شک افتادم و نسخه ی ویدئویی فیلم را چند بار دیگر دیدم تا اگر خودآگاه یا ناخودآگاه تحت تاثیر این حسِ خشم و حسادت نقد را نوشته ام، در آن تجدید نظر کنم. اما چند بار دیدن فیلم هیچ تغییری در حس اولیه ام ایجاد نکرد بلکه برعکس، نظر گذشته ام را بیشتر تقویت کرد. اینکه در ناخوداگاهم چه می گذرد، واقعا نمی دانم اما آنچه در خودآگاهم می گذرد، برایت خواهم نوشت. اما قبل از اینکه دلائل این خودآگاه را برایت روایت کنم به گذشته نقب کوتاهی می زنم.
بابک عزیزم. یادت می آید اولین بار که در کتابخانه ات روبروی دانشگاه تهران با هم قرار گذاشتیم به من چه گفتی؟ من تازه از آلمان برگشته بودم و تصمیم داشتم فیلمنامه ای بر اساس زندگی پدرت بنویسم. نه از جایی سفارش گرفته بودم و نه تهیه کننده ای داشتم و تو از من پرسیدی: «چرا می خواهی راجع به پدرم فیلم بسازی؟» و من پاسخ دادم: «برای اینکه آقا تختی را از صمیم قلب دوست دارم و یکی از اسطوره های زندگیم است.»
بابک جان، یادت هست در مورد اسطوره با هم بحث کردیم. تو مخالف نگاه اسطوره ای به تختی و جهان بودی و معتقد بودی: «اسطوره سازی از تختی او را از محتوی واقعی زندگی خالی می کند.»
یادت می آید از رنج پسر تختی بودن و از مسئولیت سنگین زیر سایه ی نام پدر قضاوت شدن، گفتی. یادت هست، خاطره ی خرید ساعت را برایم تعریف کردی که پول همراهت نبود و هنگامی که چک را امضاء میکردی، ساعت فروش می فهمد تو «بابک تختی» هستی و حاضر نمی شود به هیچ قیمتی پول ساعت را از تو بگیرد. یادت می آید بزرگمنشانه یکی از کتاب های خودت را به من هدیه دادی که در مقدمه ی آن یک یادداشت نوشته ای از اولین مواجه ات با دوستداران تختی بعد از گذشت سال ها.
بابک عزیزم. میدانم که بعد از انقلاب و در نوجوانی به کشتی علاقمند بودی. میدانم حتی در چند مسابقه هم شرکت کرده ای اما به دروغ یا راست شنیده ام؛ کشتی را به این دلیل ادامه نداده ای که در مسابقات، وقتی کشتی گیران متوجه می شدند حریفشان پسر تختی است، حاضر نمی شدند با تو کشتی بگیرند و دست تو را به احترام پدرت، به عنوان برنده ی مسابقه بالا می بردند. شاید این اتفاق یکبار افتاده باشد و یا شاید هم این قصه دروغ محض باشد اما به نظرت حتی اگر این قصه دروغ محض باشد، حقیقت ندارد؟ (و چه قصه ی قشنگی)
به نظر من حتی اگر دروغ محض باشد، حقیقت دارد؛ چرا که من به عنوان یک ایرانی می توانم تصور کنم، با توجه به آن فروتنی ذاتی که پدرت داشت، ممکن است؛ هر کشتی گیری را آنچنان مجاب به فضیلتِ تواضع کند که در مسابقه ی فینال بدون اینکه با تو کشتی بگیرد، دست تو را به عنوان پیروز بالا ببرد.
این افسانه سازی یعنی معنای «اسطوره». یعنی «حقیقتِ اسطوره» از پتانسیل معنوی انسان، برای فراتر رفتن از آدمک کوتوله ی بی مقدار در بند برد به هر قیمت، «اسطوره ی حقیقتی» می سازد. نه اینکه انسانی که در زندگیش به پیروزی و برد می اندیشد کوتوله باشد، بلکه برعکس، اندیشه ایی که فقط «زندگی پیروز» را انسانی می بیند، کوتوله است. چرا؟ چون باخت حماسی، تراژیکِ اسطوره ها ی واقعی چون تختی، شکست نیستند. هیچوقت شکست نبوده اند.
برگ های زرین «باخت های حماسی» را از کتاب تاریخ حذف کنیم، از آن چیزی جز سیاه مشق های تکراری در حد پاورقی های زائد باقی نمی ماند. این امکان بلقوه ی معنوی در انسان واقعیت دارد. در زندگی روزمره ی تختی که پر از مهر بی دریغ و «آری» بود به «فرودستِ نیازمند» و سرشار از غرور«نه گفتن» بود به «جبروتِ فرادست».
در انتخاب های آگاهانه ی تختی که با تواضع و سکوت به «نام» و «نان» به هر قیمت پشت می کند؛ بدون اینکه شهوتِ دیده شدن سبزینه ی جانش را از درون بجود. این حقیقت، واقعی تر از هر واقعیتی است اما چون کمیاب است. چون نادر است. چون کیمیاست. به نظر اسطوره سازی می اید.
انسان اما از طریق این افسانه سازی های واقعی یا جعلی با جهان و انسان ارتباط برقرار میکند. انسان به کمک اسطوره های واقعی یا جعلی، واقعیت را بر خود و خود را بر واقعیت آشکار میسازد. انسان از طریق اسطوره های واقعی یا جعلی رابطه ی خودش با انسان و جهان را تبیین می کند و فیلمساز از طریق روایت زندگی اسطوره های واقعی یا جعلی به مخاطب می گوید، واقعیت را چگونه آرزو کند. انسان را چه گونه تماشا کند. جهان را به چه رنگ بخواهد. آمیزش انسان و جهان را چگونه ستایش کند.
ما برای زیستن، برای ارتباط برقرار کردن، برای تعریف خود و جهان، برای ارتباط با پدر و مادر و همسر و فرزند و دوست و همکار، برای فهم عدالت، عشق، مرگ، فقر، سیری، شجاعت، بزدلی، ایمان، تردید، صداقت، ریاکاری، حسد، کینه، بخشش و…..نیازمند اسطوره ها هستیم. نیازمند الگو های ذهنی و معنویی هستیم.
هدف از روایت اسطوره ها، تلاشِ آگاهانه برای فهم و تبیینِ جهان، کشف ارتباط اسرارآمیز پدیدهها و معنای آن، آموزش زندگی دستهجمعی و یادآوری حقوق و مسئولیتهای انسان است. اسطورها سرنخ نیازهای ما بهسوی عمیقترین توانهای معنوی و کابوس های جمعی ما هستند. واقعیت ندارند اما حقیقت دارند. اسطورهها وجه استعاری و توان های بالقوهی معنویی و مادی در انسانند؛ نیروهایی که به جهان و جان ما، زیبایی جان و جهان را می بخشند.
بابک عزیزم. اسطوره ها و قهرمانان دوران کودکی و نوجوانی و جوانی هم نسلان من بسیارند. اسطوره ها و قهرمانان بسیاری که «گفتمان قدرت» بعد از انقلاب نام و یاد و خاطره ی آنها را ممنوع اعلام کرده است تا فراموش شوند. غلامرضا تختی یکی از محبوب ترین و مردمی ترین این اسطوره هاست که تمام این سال ها در مقابل این فراموشی جان سختی کرده است. راز این سرسختی را باید در عناصر متنوع و متضاد فرهنگ ایران جستجو کرد.
جهان پهلوان تختی بیانِ محقق و مجسم این تنوع و تضاد فرهنگی است. پارادوکس «حماسه ی ایرانی» و «عرفان اسلامی».
بابک جان. مگر نه اینکه جهانِ قهرمانان حماسه ی ایرانی «دو بنی» است و «تاریخ مینو، از آفـرینش تا رستاخیز با جنگ ایزدان و دیوان آغاز میشود و به پایـان میرسد». مگر نه اینکه در یک جانب قهرمانان حماسه ی ایرانی، فریدون و سیاوش و کیخسرو و رستم و گودرز جا دارند و در جانبی دیگر ضـحّاک و افـراسیاب و گرسیوز. مگر نه اینکه قهرمانانِ حماسه ی ایرانی تبلور اراده و آرزوهای ملت برای بهروزی و سعادت جمعی هستند. مگر نه اینکه قهرمانان حماسه ی ایرانی از «من» تهی می شوند تا تجلی «ما» به عنوان «ملت» شوند.
مگر نه اینکه پیروزی و شکست فردی قهرمانانِ حماسه ی ایرانی، پیروزی و شکست ملت است. مگر نه اینکه قهرمانان حماسه ی ایرانی در آوردگاه رزم رجز می خوانند، دشمنان را دشنام می دهند، افتخارات پیروزشان را فریاد می کنند تا در دل دیوهای تاریکی و افراسیاب های خون ریز رعب بیافرینند. مگر نه اینکه قهرمانانِ حماسه ی ایرانی همچون «آرش» به پاس غرور و آزادی ملت تمام قدرتش را در تیر می گذارد و جانشان را به سخاوت، پشتوانه ی پرتاب آن می کند.
مگر نه اینکه در تقابل با جهانِ «دو بنی» حماسه های ایرانی، در عرفان اسلامی حقیقت «واحد» است و هستی جهان از جهان عشق، هستی می یابد. مگر نه اینکه در عرفان اسلامی، انسان، این عظمتِ کهکشانی، آینه ی ذات واحد است که منتشر در همه ی «ما»ست. مگر نه اینکه در عرفان اسلامی انسان در خود و از خود «فنا» می شود تا در خود و از خود در دیگری «بقا» یابد. مگر نه اینکه در عرفان تکثر ظاهر است و وحدت باطن. مگر نه اینکه عرفان فرزند عشق و عشق مادر عرفان است.
مگر نه اینکه قهرمان عصیانگر عرفان، «حسین بن منصور حلاج»، به جرم آنکه اسرار مگو را هویدا می کند و فریاد می زند: «انا الحق» (من حقیقت هستم)، سرش به «دشنام کبود دار» آونگ می شود، تنش سلاخی می شود، سوزانده می شود و خاکسترش به دجله روان می گردد. مگر نه اینکه جرمِ عرفان، حقیقت را واحد دیدن، و انسان را، مقامِ خدا بخشیدن و خدا را، مقامِ انسان بخشیدن است.
مگر نه اینکه قله های ادبیات ما، حماسه های شورانگیز فردوسی و غزلیات رشک انگیز مولانا، بیانِ این غنای آرمان شهر فرهنگی است.
مگر نه اینکه لوکیشین زورخانه و پاسداشت آئین چرخش گرز و سپر و کمان و نبرد پهلوانان تواضع در افتادگی گود، نماد مکانی این تناقض و جهان پهلوان تختی نماد جسمانی و محقق این غنای فرهنگی ست.
مگر نه اینکه تختی از یک سو مانند قهرمانان حماسه ی ایرانی تا غایت جان می جنگید تا پیروز شود و دل مردم را شاد کند و از سوی دیگر عکس حریفانش را بر دیوار اتاقش آویزان می کرد تا در خلوت انس همچون قهرمانان عرفان با آنان مانوس و رفیق شود. مگر نه اینکه تختی از یکسو مانند قهرمانان حماسه ی ایرانی می گفت: «اگر ببازم نمی دونم جواب مردم را چی بدم» و از سوی دیگر مانند قهرمانان عرفان به خاطر شکست حریفانش در تنهایی گریه میکرد.
مگر نه اینکه تختی از یک سو مانند قهرمانان حماسه در نبرد با تن آسیب دیده تا غایت جان می جنگید که پیروز شود و از سوی دیگر همچون قهرمانان سرشار از مهرِ عرفان، تن آسیب دیده ی حریف را رعایت می کرد تا از آسیبِ «دیگری» پل پیروزی نسازد.
مگر نه اینکه پیروزیِ حماسه ی ایرانی یعنی غلبه ی «روشنایی» بر تاریکی و پیروزی عرفان اسلامی یعنی غلبه ی «عشق» بر تاریکی. مگر نه اینکه «پیروزی روشنایی» یعنی «حذفِ» تاریکی و «حفظ روشنایی» یعنی پذیرش تاریکی. مگر نه اینکه تنها راه آشتی این فرهنگ متناقضِ حذفِ اهریمن و حفظ اهورا استحاله ی «جهانِ خویش» در جان دیگری و استحاله ی «جان دیگری» در جهانِ خویش است. مگر نه اینکه حریف تجلی آن انسان «دیگر» است در وجود قهرمان که بی وحدت با وجود «او» قهرمان هیچگاه کامل نیست.
مگر نه اینکه تختی بدون اینکه به حریف ببازد، حریف را مرید خویش می ساخت. مگر نه اینکه تختی بدون اینکه به دشمن باج دهد، دشمن را به ستایش خویش مجاب می کرد. مگر نه اینکه تختی آینه ی توامان این جدایی و وحدت بود. بابک جان، تختی در ملتقای تناقضِ «حماسه ی ایرانی» و «عرفان اسلامی» ایستاده است و به همین دلیل شایسته ترین فرزند این خاک، بایسته ی عنوان «جهان پهلوان».
بابک عزیزم. بر اساس این مقدمات، معتقدم «زاویه نگاه» در فیلم «غلامرضا تختی» بهرام توکلی سفارشی و غیاب «عمق نگاه» در آن بیداد می کند. اما من قصدم اثبات این موضوع نیست (این موضوع را قبلا در نقد فیلم بهرام توکلی نوشته ام) بلکه قصد من از این نامه و مقدمه ی طولانی آن تنها طرح یک پرسش ساده است. طرح یک پرسش ساده از تنها وارث تختی که فیلم بهرام توکلی را تحسین کرده است.
فرض کن تو پسر تختی نیستی و هیچ اطلاعی، مطلقا هیچ اطلاعی از زندگی و مرگ تختی نداری.
سپس فیلم «غلامرضا تختی» بهرام توکلی را می بینی. پرسش این است، آیا به عنوان یک پدر، بعد از دیدن فیلم به پسرت توصیه می کنی که غلامرضا تختی فیلمِ بهرام توکلی را به عنوان الگوی زندگیش انتخاب کند؟ به نظر من هیچ پدری که تختی را نشناسد و فرزندش را دوست داشته باشد چنین توصیه ایی نمی کند، در حالی که موضوع کاملا برعکس است. یعنی هر کس در هر کجای دنیا به عنوان یک پدر مسئول و آگاه باید افتخار کند؛ اگر فرزندش منش و مرام تختی را داشته باشد. سرسخت و آشتی ناپذیر در مقابل نظام قدرت و فروتن و سخاوتمند در مقابل انسان فرودست.
فیلم «بهرام توکلی» اما پازل «جزئیات» زندگی تختی را هنرمندانه کنار هم می چیند تا استادانه «کلیت» آنرا به عنوان یک حقیقت وارونه کند، در حالی که حقیقت (امر کلی) محک اعتبار درستی درک واقعیت (امر جزئی) است. نسبت رابطه ی «واقعیت» و «حقیقت» به عنوان یک «کلیت» در فیلم بهرام توکلی کاذب و دروغ است. چرا؟ چون اگر قرار باشد «حقیقت تختی» نماد ِمحقق و مجسم این غنای بی مرز فرهنگی باشد، پس تکلیف دروغ هایی که چهل سال گذشته بر اساس «گفتمان حذف» به عنوان «اسطوره ها ی حقیقی» تعریف و ساخته شده اند، چه می شود؟
بنابراین می بایستی از تختی اسطوره زدایی شود اما نه به شکل ناشیانه ی «تبلیغی» که به ضد خودش تبدیل شود بلکه به شکل هنرمندانه ی «تلقینی» که حتی منتقدان حرفه ایی سینما نیز آنرا به عنوان واقعیت تختی بپذیرند. پیچیدگی فیلم در این است که در جزئیات زندگی تختی هم «باخت حماسی» را می بینیم و هم «عشق عرفانی» اما در کلیت فیلم این باخت و عشق به «حماسه ی باخت» و «عرفان عشق» منجر نمی شود. رعایت این تعادل معلولِ «عمق نگاه» مولف است که غیاب آن در فیلم، به برداشت من، آگاهانه و سفارشی است.
وگرنه آن شادی «گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی»ِ تختی واقعی کجا و این شخصیت سر به گریبان فرو خورده ی مفلوک و مظلوم و مسکوت در ارتفاعِ حقیر «چه کنم های» زندگی در فیلم تختی بهرام توکلی کجا؟
بابک جان، به دلیل همین نگرانی ها بود، زمانی که خبردار شدم بهرام توکلی در تدارک ساختن فیلم «غلامرضا تختی» است در نامه ای به او نوشتم:
«و اما یک تذکر دوستانه. جهان پهلوان تختی_ فارغ از ارادت قلبی بسیار ویژه ی من به این شخصیت_یکی از اسطوره های واقعی و بزرگمردان تاریخ معاصر و متعلق به مردم ایران است که در مُلتقای حماسه ی ایرانی و عرفان اسلامی ایستاده است. تنها یکبار در تاریخ اتفاق افتاده است که یک قهرمان ورزشی با دو شکست به کشورش برگردد و مردم در استقبال از قهرمانشان سنگ تمام بگذارند و شعار بدهند:« اول بشی، آخر بشی، دوست داریم تختی».
مردم پس از گذشت نیم قرن هنوز عکس «آقا تختی» را داوطلبانه در خانه یا مغازه به یادگار نگه داشته اند. بنابراین در فیلمهای بیوگرافیگ با شمایل اسطوره ایی نمی توان به سراغ اسطوره رفت اما ساخت اسطوره ایی را لحاظ نکرد. در این صورت اسطوره کماکان به حیات تاریخی اش ادامه می دهد اما ساخت به ضد خودش تبدیل می شود. اسطوره ها فراتاریخی و متعلق به باور توده ها، برساخته و سازنده ی باورها هستند. بنابراین باید مراقب بود که مضمون فیلم «جهان پهلوان تختی» به نفع هیچ «نهاد» یا «گروه» خاصی جهت گیری و مصادره به مطلوب نشود».
متاسفانه این اتفاق در فیلم «غلامرضا تختی» بهرام توکلی نیفتاده است و همانگونه که در نقد فیلم پیش از این نوشته ام: «زوایه نگاه» در فیلم «تختی» به دلیل پذیرش مرئی یا نامرئی معیارهای سفارش دهندگان فیلم (موسسه اوج) به قصد «اوج زدایی از اسطوره ی تختی» صورت گرفته است.
به همین دلیل «تختی اوج» با تمام تبلیغات رسمی و غیر رسمی، برای توده های عاشقِ تختی «اوج تختی» نیست.
و اما بابک جان سخن آخر. من ضمن اعتراف به مهارت استادانه و جذاب بهرام توکلی در تصویر جزئیات زندگی تختی، به عنوان یک عضو کوچک و منفرد از اهالی اهل قلم و به عنوان فرزند معنویی جهان پهلوان تختی و به دفاع از اسطوره ی همه ی بچه های خاک و اعماق، تمام قد در مقابل مضمون و محتوی فیلم غلامرضا تختی بهرام توکلی می ایستم و آنرا نقد می کنم و از صمیم قلب متاسفم که من و تو در این مورد هم نظر نیستیم.
بهترین ها را برایت آرزومندم و از راه دور روی ماهت را می بوسم.
شاهپور شهبازی. اسفند ۱۳۹۸