جامعه سینما: شاهپور شهبازی/روایت اول: چند روزی پیش خودمان تامل کردیم، آیا به مناسبت هشتاد سالگی «استاد بیضایی» این مطالبی را که در ادامه خواهید خواند، بنویسیم یا نه؟
اولا: در همین جمله ی اول به تناقض افتادیم که «استاد بیضایی» را در این مقاله «چه» خطاب کنیم که اساعه ی ادب به ساحت ایشان نباشد؟
چرا که واژه ها در این سرزمین سرنوشت عجیب و غریبی پیدا کرده اند. یعنی قداست و تازگی واژه ها از فرط استعمال برای موارد متباین و متناقض؛ آنچنان دستمالی و بی بو و خاصیت شده اند که آدم چندش می شود آنرا برای کسان یا چیزهای اصیل و واقعی بکار ببرد که واقعا مستحقش هستند.
مثل واژه ی «استاد».واژه ی «استاد» هم از فرط استعمال برای هر پادوی متخصص «بله قربان گوی» فرهنگی، آنچنان مچاله و مبتذل شده است که آدم حیفش می آید از این عنوان برای «بیضایی» هم استفاده کند.ترجیحا این عنوان بماند برای کاسه لیسان سوگلی و خادم و «استاد بیضایی» را با همین عنوان ساده ی «آقای بیضایی» تقریر می کنیم.
ثانیا: در مورد «آقای بیضایی» و آثارش چه می نوشتیم که هم تازه و نو باشد و هم حق مطلب در مورد ایشان ادا شود؟ در مورد شخصیت «آقای بیضایی» و آثارشان، آنان که ایشان را به قلم و قدم به خاطر شندرغاز درم از این جبل و جبال فراری دادند، به اندازه ی کافی و وافی مطلب در مدح و مذمت ایشان تقریر کرده اند که دیگر نیازی به طلب و مطلب تازه ایی نباشد. مضاعف بر اینکه، در این دوران تسلط رسانه های مجازی، هر کس به تنهایی خودش علامه ی چماق به دستی است که نه تنها نیازی به طلب افاضات و کمالات دیگری ندارد بلکه به تنهایی فتوای چرب و چیلی تئوریک به نرخ مفت صادر می کند و اصلا چه حاجتی می ماند برای تعلم و تدبر.
در واقع همه از همه لحاظ آگاه و ملتفت شده اند و چیزی برای کشف و شهود باقی نمانده است. تازه به فرض اینکه چیز بکر و بدیعی هم برای کشف و شهود پیدا کنید، کجا چاپ شود؟ کی بخواند و چگونه تفسیر کند؟ ماحصل اینکه، به مناسبت سالروز هشتاد سالگی «آقای بیضایی» به جای ایشان از خودمان و خاطراتمان تحریر و ترقیم می کنیم.
تعجب نکنید! اینهم از مزایای «خاطره بازی» است که هر قرشمال اطواری به مدد اسباب دوغاب کشی می تواند از قبل کاسه لیسی بزرگان به نان و آبی برسد. حالا که هم سنگ مفت است و هم گنجشگ مفت؛ چرا از این سفره ی رنگینِ کبابِ چنچه و خاگینه و قورمه، یک قاشق ناقابل «حلوای تن تنانی» و یک قاچِ حقیر «پنیر لقمه قاضی» و یک استکانِ ناچیز «سنکجبین لیمونی» به ما نماسد؟
روایت دوم: مطلع مودت ما با «آقای بیضایی» خیلی دیر حادث شد. یعنی نه با فیلم «غریبه و مه» که از آغازگران «موج نو سینمای ایران» بود بلکه با فیلم رشک انگیز «باشو غریبه ی کوچک». در واقع سمبه ی «موج نو سینمای ایران» آنقدر پر زور و بسیط نبود که حنایش دست و پای بچه های کوچه و خاک را در شهرستان های دور و کوچک رنگی کند. در آن سال های «موج نو» که مصادف با ایام کودکی و نوجوانی نسل ما بود، بازار سینمای شهرستانها چهار قبضه در تصرف عر و تیز «فیلمفارسی» بود. دوران کودکی و نوجوانی هم نسلان بی چراغ و بی باده ی ما در این ایام به شیطنت و بی خبری در کوچه و پس کوچه های خاک و اعماق سپری شد.
بعد هم که طوفانِ انقلاب از راه رسید و نسل اعماق را با حروف جادویی کتاب مانوس کرد، امر بر شریفان خوش باور مشتبه شد که هر آنچه را در کتاب ها از ظلام و بیداد خوانده اند، می شود ورق زد و آنچه را که از فلق و سپیده در دل آرزو می کنند، می شود از آغاز نوشت.
غافل از آنکه هیولای جهل، این پور نرینه و غول از چراغ خزیده، چشم سفیدِ هفتاد خط و خال است که شیره ی برفی قند را به کام آرزوها و رویاها زهر سیاهِ هلاهل می کند و قهرمانِ عظمت ها را به نیش یاس تنهایی خاکستر می کند.نسل خوش باورِ شاعر مسلکِ روزهای طوفان و انقلاب خیلی زود متنبه و هوشیار شد که آئین رستگی و خستگی، خستگی و رستگی هجای همیشه ی تاریخ است و تمنای کشف و آشتی و رهایی از آسیبِ دشنه و درد و مومنانه ماندن به تقوای سپیده و خاک نیز همیشه مستمر می ماند.
روایت سوم: اولین بار آقای بیضایی را سالها بعد، آنهم نه در ایران، بلکه در شهر کارلسروهه ی آلمان دیدم. به دعوت انجمن فرهنگی آلمانی و ایرانی و به بهانه ی نمایش فیلم کوتاه «سفر»،آقای بیضایی در مورد سینمای ایران سخنرانی کردند.
بعد از نمایش فیلم و سخنرانی، جلسه ی پرسش و پاسخ برگزار شد. صراحت، صداقت و جسارت «آقای بیضایی» در پاسخ پرسش ها شگفت انگیز بود، آنهم در سال هایی که کمترین انتقادها ممکن بود با سخت ترین محرومیت ها همراه شود. هیچ نشانی از کلبی مسلکی حاکم بر روحِ سینماگران ایران، در پاسخ های ایشان نبود. «آقای بیضایی» خودش بود و نقش بازی نمی کرد، انگار نه انگار قصد بازگشت به ایران را دارد.
در اولین مواجهه با آقای بیضایی به نظرم آمد که ایشان چقدر شبیه شخصیت های آثارش است. انگار ریشه های شخصیت خودش و شخصیت های آثارش از حقیقتی اساطیری سیراب می شوند که دائم در تلاش هستند تا از مرزهای کرانمند خودشان فراتر بروند.
یعنی فراتر از مرزهای محدود شخصیت و جهان قابل دسترس. به همین دلیل نایی جان (ناهید) در «باشو غریبه ی کوچک» فقط بیانِ شخصیت «نایی جان» به عنوان یکی از اهالی روستاهای شمال نیست؛ بلکه به عنوان کهن الگوی «مادر مثالی»، تجلی وجه استعاری و توان بالقوهی «انسان نوعی» است. یعنی همان چیزی که «جوزف کمبل» از تعریف اسطوره به عنوان «سرنخهایی بهسوی عمیقترین توانهای معنوی ما» یاد می کند. انگار به قول «هگل» هنر به تصویر ژرفنای درونی «خود مطلق» در برترین مرحله اش می پردازد. شخصیت در این نگاه اسطوره ایی، هستی مندِ خودآگاه است که از کانال شناخت او، واقعیتِ جهان فعلیت و پدیدار می شود. خانم بزرگ فیلم «مسافران» در مقابل اصرار نوه اش بر مرگ خانواده ی مهتاب به زیبایی پاسخ می دهد: «تو پیش از انکه به دنیا بیایی نبودی، یعنی آنوقت مرده بودی؟»
مارکس می گوید: «برای آنکه چیزی برای من موضوع باشد، باید تصدیق یکی از نیروهای هستی ام باشد.»شخصیت های آثار «بیضایی» تصدیقِ امکانات بلقوه ی قوا ی ذهنی و «خودِ شخصیتِ بیضایی» هستند که تسلیم جبنِ «امر واقع» نمی شوند، به همین دلیل ممکن است این شخصیت ها را دوست نداشته باشید اما نمی توانید از تحسین شان چشم پوشی کنید.در آثار بیضایی «امر زیبایی» با غایتمندی «امر والا» در هم می آمیزد؛ بدون اینکه به شکل ساده و کلیشه ایی «زیبایی» مبلغِ غایتمندی «خیر اخلاقی» باشد. این رابطه ی تالیفی میان «زیبایی هنری» و «غایتمندی اخلاقی» بیش از هر چیز بیان بی واسطه ی سلامتِ روح هنرمندی ست که مخاطب را دعوت می کند تا با سیمرغِ هنر از کرانمندی «امر واقع» بگذرد و در آستانِ «امر محال» بر زمین فرود آید.
روایت چهارم: نوشتیم «آقای بیضایی» شبیه شخصیت های آثارش است و شخصیت های آثار «بیضایی» تصدیقِ امکانات بلقوه ی قوا ی ذهنی و «خودِ شخصیتِ بیضایی» هستند که تسلیم جبنِ «امر واقع» نمی شوند. در این تعریف ادراک فیلمساز جزئی از رابطه ی انسان با جهان است. یعنی جهان- عینیتی ست که توسط هنرمند- درونی و انسانی شده است. به زبان دیگر یعنی «آثار من» و «ادراک من» از جهان و «عمل من» در جهان از جنس یک جهان اند. یعنی «من» به همان گونه جهان را درک می کنم که «شخصیتِ» فیلم های «من» زندگی شان را می سازند و «شخصیت»ِ فیلم های «من» به همان گونه جهان را درک می کنند که «من» زندگیم را می سازم.
بنابراین تقابل «اندیشه» و «موضوع اندیشه» با «هستی آگاهِ» انسان به عنوان موجودی اجتماعی ارتباط همبسته دارد. یعنی پرسش های من به عنوان «اندیشه» با فیلم های من به عنوان «موضوع اندیشه» با «عمل اجتماعی» من به عنوان یک انسان متقارن است. ما جهان را از طریق نظاره ی آن- بیرون از خودِ جهان- نظاره نمی کنیم که میان عینی و ذهنی دره ی انشقاق حفر شده باشد. ذهن، با عمل شناخت، عین را می سازد و عین با عمل شناخت، ذهن را می سازد و به این طریق ما انسان ها از یک سو فراورده ی شرایط اجتماعی هستیم و از سوی دیگر شرایط اجتماعی فراوده ی عمل ما انسان ها ست. این دیالکتیک عین و ذهن، اندیشه و موضوع اندیشه، وحدتی است که در «عمل» و «آثار» آقای بیضایی توامان حضور دارند.
انگار فیلم های بیضایی آینه ی بی چون و چرای زندگی بیضایی و دغدغه های ذهنی و عملی او هستند. یعنی همان گونه که آقای حکمتی در «رگبار» و آیت در «غرییه و مه» و تارا در «چریکه تارا» و یا نایی در «باشو غریبه ی کوچک» و……..«تسلیم شرایط»ِ موجود نمی شوند تا از «شرایطِ تسلیم» فضیلتِ موجود بسازند، بیضایی نیز در عمل برای تغییر شرایط متوسل به بهانه های موجه، سیاهکاری های هوشمندانه و دریوزگی های حقیرانه نمی شود. بطور مثال در سال ۱۳۷۱ در اعتراض به سانسور و تعویق زمان نمایش فیلم «مسافران» به صداقت، صراحت و جسارت قهرمانانش خطاب به اداره کل امور سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی می نویسد: (فقط فرازهایی از این نامه ی طولانی را در اینجا می آورم)
«من دستم را می شکنم. اجازه نمی دهم مرا سانسورچی خودم کنید……یعنی چه هرروز به ما دستور می دهید، ازتان درخواست کنیم که فیلممان را ویران کنید؟…… آیا ادارات جز گروگانگیری راه دیگری بلد نیستند؟ آیا ما اهل یک کشور نیستیم و شما فاتحید و ما مغلوب؟ …………….من که دستمزد کارگردانی همه ی فیلم های زندگیم در بیست سال گذشته روی هم به چهارصد هزار تومان نمی رسد، به یمن سیاست های شما پنج میلیون و نیم تومان روی “مسافران” بدهکارم.
من آن را با بیماری و فقر و وام بانکی و با سه سال دوندگی بدون دیناری حقوق و درآمد ساخته ام، وهنگام ساختنش صد برابر بیشتر از آن که هر فیلمسازی در جهان در تصورش بگنجد خودم را سانسور کرده ام………مسافران طبق قوانین این کشور، با پروانه شما ساخته شده، و از خود شما پروانه ی نمایش دارد.
چرا نوبت نمایش آن بدون رضایت ما تهیه کنندگانش به فیلم های دیگر دادید؟ من در این کشور به دنیا آمده ام و به اندازه ی شما حق کار و زندگی دارم، و حقم بر سینما مسلما بیش از شماست که جز جلوگیری از کار من کاری نکرده اید. من فیلمسازم، و به یمن وجود من و دیگر فیلمسازان است که شما پشت آن میز می نشینید، در اتاقی که از آن با ما مثل برده و گوش به فرمان و دستور بگیر رفتار می کنید. نه ماه تمام هربار من یا یکی دیگر از تهیه کنندگان فیلم برای پیگیری و راهیابی و تفاهم آمد راه ندادید و روی پنهان کردید.
آیا ما اسیر و بازیچه ایم، یا شما مسئول سینما نیستید و ما اشتباه آمده بودیم؟……….
-همراه با این نامه من جایزه ی سیمرغ بلورین دهمین جشنواره ی فجر را که به خاطر همین فیلم نه ماه پیش توسط همین وزارت ارشاد به من داده شده، همراه با گواهینامه ی مربوطش، برای معاونت امور سینمایی پس می فرستم….به عنوان مالک حقوق معنوی فیلم اجازه نمی دهم کسی حتی پس از مرگم یک دندانه از فیلم مسافران حذف کند. و تا زمانی که در وطنم این شغل بی حرمت شده جایی برای فیلم من ندارد، اجازه نمی دهم کسی با نمایش آن در خارج برای خود کسب احترام کند.»
این نامه سندِ شرافت فیلمسازی است که بیش از همه ی فیلمسازان این دیار در حوزه ی هنر و فرهنگ قلم زده است و غیرعادلانه کمتر از همه ی آنها فیلم ساخته است. فیلمسازِ شرافتمندی که دشمن و دوست او را «استاد» خطاب می کنند اما دوست و دشمن از هیچ کوششی دریغ نورزیدند که او را به «کوچ غریب» محکوم کنند.
@shahpour_shahbazi