برای جامعه سینما :مهدی سلطانی گرد فرامرزی /اگر سینما را همچون ژیل دلوز فیلسوف شهیر فرانسوی، ابزاری برای بیان اندیشه بدانیم، وودی آلن کارگردان بزرگ امریکایی، به خوبی از این ابزار در جدیدترین فیلمش، «مرد غیرمنطقی»، استفاده کرده است. فیلم مرد غیرمنطقی- با ترجمه دقیقتر غیرعقلانی- روایت زندگی فیلسوف سر در گم و افسرده ای به نام ایب لوکاس است که برای تدریس فلسفه به دانشگاهی در یک شهر کوچک امریکایی دعوت شده است. در دانشگاه جدید، او با یکی از دختران دانشجوی خود رابطه دوستانه برقرار می کند. در خلال رابطه با دختر دانشجو، تصادفاً از ماجرای ظلم یک قاضی فاسد به نام اسپنگلر به یک زن مطلقه و تنها خبردار می شود و بنابراین، تصمیم به قتل قاضی و رهاسازی زن از شر او می گیرد، بدون آنکه زن مذکور یا دختر دانشجو از نیت اش خبردار باشند. قتل صورت می گیرد و به ناگهان تمام آثار افسردگی ایب لوکاس فیلسوف از این که توانسته با قتل قاضی، کاری مثبت در جهت اثرگداری بر نظم ناعادلانه جهان بکند، برطرف می گردد. پلیس هیچ سرنخی از قاتل نمی تواند پیدا کند. اما چند تن از اطرافیان لوکاس از جمله معشوقه هایش به ایب مظنون می شوند. ایب نزد دختر دانشجو اعتراف می کند، اما چون از سوی او، هیچ حس همدردی نمی یابد و حتی تهدید به افشای رازش نزد پلیس می شود، پس تصمیم به قتل دختر می گیرد. روز موعود، به آپارتمان دختر مراجعه و تقلا می کند او را به داخل چاه آسانسور بیندازد، پایش اما می لغزد و خود سقوط می کند و می میرد.
با این وصف و روایت، فیلم مرد غیرمنطقی را باید فیلمی درباره فلسفه و حتی فراتر، بیانیه ای فلسفی بدانیم. فیلم با نمایی نزدیک از چهره ایب شروع می شود که در حال رانندگی به سوی شهری است که قرار است در دانشگاه آنجا به تدریس فلسفه بپردازد. به لحاظ نشانه شناختی، سفر و جاده استعاره هایی برای ورود فاعل آن به دنیایی ناشناخته است. در مورد ایب، سفر، نوعی تلاش برای گریز از گدشته ای پر محنت است. صدای ایب روی تصویر، نوعی گشودگی است بر کلیت موضوع و پیام اصلی فیلم: «کانت میگه منطق(عقل) انسان با سؤالاتی به چالش کشیده می شه که جوابی هم برای آنها وجود نداره. خب درباره چی داریم صحبت می کنیم اینجا. اخلاقیات؟ انتخاب؟ تصادفی بودن زندگی؟ زیست شناسی؟ قتل؟»
در ادامه متوجه می شویم که این سؤالات در واقع، موضوعاتی هستند که ایب فیلسوف، یا با آنها دست به گریبان است یا در طول فیلم با آنها درگیر می شود. ایب با طرح این سؤالات در حین رانندگی در جاده، امید دارد که در فضای شهر و دانشگاه جدید بتواند زندگی جدیدی را آغازی کند و معنا و انگیزه ای برای زندگی بیابد. تمسک او در ادامه سؤالات قبلی، به گفتار اگزیستانسالیست ها درباره اهمیت تلاش انسان برای رسیدن به هدف، دقیقاً در جهت همین آرزو عمل می کند. با این حال، ایب یک فیلسوف با عقلی افسرده است. او در پایینترین نقطه ممکن به لحاظ سطح انگیزشی است. او فیلسوفی است که در هدف و معنادار بودن زندگی بشری شک کرده است. این مسئله بدین علت نیست که او فیلسوف خوبی نیست یا فیلسوفی تاقچه نشین است. در واقع، او خیلی هم فعال و اهل عمل بوده است؛ او ماه ها در بنگلادش و دارفور سودان زندگی کرده و به جنگ زدگان گرسنه کمک های بشردوستانه کرده است. طوری که حتی به بیماری کشنده مننژیت دچار شده است. اما همه اینها اکنون برای او پوچ و بی حاصل به نظر می رسند. همسرش- که اتفاقاً ایب بسیار عاشقش بوده، با یکی از دوستانش فرار کرده، یا در سوی دیگر، نزدیکترین دوستش در جنگ عراق، روی مین رفته و تکه تکه شده … و حالا ایب به آخر خط رسیده.
با این پیشزمینه، ایب امیدوار است که آموزه های فلسفه اگزیستانسیالیستی در سفر و شهر پیش رو، به کمکش بیاید و او را احیا و به زندگی بازگرداند. در واقع، سفر او، نوعی سفر به دنیای فلسفه نیز هست. او یکایک نظریات فلسفی مدرن از کانت تا هایدگر را می کوشد در زندگی خود جاری سازد و بیازماید. شاید معنایی برای هستی و بارقه ای برای امید به زندگی بیابد.
در ادامه امیدهای ایب برای بازیافتن معنا در زندگی، با واقعیتهای موجود در جامعه ای که در حال سفر به آن است، تلاقی می یابد؛ چون، واقعیت پیشاپیش برای او رمزگداری و پی ریزی شده است. ایب فیلسوفی مشهور است و خود همین شهرت، همچون مانعی در برابر خواست اش برای تغییر عمل می کند. در واقع، اعضای دانشگاه و شهر جدید بر مبنای شهرت ایب، پیشاپیش برای او برنامه ریزی و خیال پردازی کرده اند و همین برنامه ریزی پیشینی است که برای او دردسرساز می شود. برنامه ریزی ها و خیالپردازی های مردمان شهر جدید، ریشه در ارزشهایی دارد که به کلی با ارزشهای ایب به عنوان فیلسوف متفاوت است، هرچند تضاد ماهوی ندارد. در شهر و دانشگاه جدید، همه از سکس حرف می زنند؛ آن هم سکس با او. در اینجا، هم در میان اساتید زن و هم دختران دانشجو اشتراکی پیشینی وجود دارد مبنی بر خیالپردازی در زمینه سکس با ایب. در واقع، همه انتظار دارند که با آمدن ایب، ظرفیت جنسی دپارتمان فلسفه بالا رود.
هیچ نیروی الزام آوری در این جامعه، از ایده تداوم خانواده حمایت نمی کند
این وضعیت، مشخصه جامعه ای است که سکس به بنیان و راز هستی در آن بدل شده است. در واقع، از زمانی که فروید تئوری های خود مبنی اهمیت لیبیدو و غریزه جنسی را تبیین کرد، سکس به راز هستی و مردم به سوژه های این راز در دنیای مدرن بدل شدند. چنین اندیشه ای البته در تضاد آشکار است با مسئله تداوم نهاد خانواده. همچنانکه این تضاد به خوبی در فیلم پدیدار می شود؛ همسر ایب با دوست او از خانه گریخته است، یکی از اساتید زن دانشکاه، در همان حین که شوهر دارد، به عشق ورزی با ایب می پردازد. دختر دانشجوی ایب، در حالی که نامزد دارد، شیفته ایب می شود و نهایتاً با او وارد رابطه عاشقانه می شود.
در این جا، پرواضح است که در جامعه بازنمایی شده در فیلم، از نهاد خانواده، جز اسمی بر جا نمانده است. هیچ نیروی الزام آوری در این جامعه، از ایده تداوم خانواده حمایت نمی کند و به اسم آزادی تمایلات فردی، پایه های نهادی به نام خانواده، هر روز بیش از پیش سست و تهی می گردد. نهادی که البته جدا از برخی وجوه سرکوبگرش، در کل می تواند برای مجموعه جامعه بشری مفید واقع شود.
در چنین جامعه ای است که ایب هیچ احساسی درباره معنادار بودن زندگی ندارد. او فیلسوف است و طبیعتاً باید بیش از هر کسی بتواند برای زندگی معنا تعریف کند. چون اساساً کارکرد و هدف فلسفه از یونان باستان تاکنون معنایابی برای جهان بوده است. چه چیز پوچتر از وضعیتی است که فیلسوف نیز نتواند برای آن معنا بیابد. معنای زندگی اما، امری انتزاعی نیست، بلکه کاملاً انضمامی و اینجهانی است. بی معنا شدن زندگی نزد ایب، پیامد فروپاشی خانواده از یکسو و از دست دادن دوستش در جنگ بوده است. او در «وضعیت استیلا» به تعبیر فوکو گیر افتاده است. وضعیتی که سکس را همچون حقیقت هستی ترویج و سپس جوانان وطن را مجبور به جنگ و استقبال از مرگ در جوامعی ده ها هزار کیلومتر آنسوتر جهت اهدافی بی معنا می کند.
در چنین وضعیتی که همه چیز بر مبنای روابط استیلا تعریف می شود و آزادی صرفاً در مناسبات جنسی تعریف حقیقی می یابد، روابط علی و معلولی نیز معنای خود را از دست می دهد. در این جا، اتفاق و شانس است که اصالت می یابد. اتفاق و شانس، موتور محرکه روایت فیلم است. شانس مدام در قالب نشانه ها و نمادهای موجود در فیلم از خود رونمایی می کند. شانس و اتفاق باعث گره خوردن سرنوشت زن مطلقه، قاضی و ایب می شود، بی آنکه هیچ کدام حداقل یکبار رو در رو، یکدیگر را ملاقات و همکلام شده باشند. درست مثل روی مین رفتن اتفاقی دوست ایب در عراق درگیر جنگ. شانس و اتفاق است که منجر به برنده شدن در قمار، بردن چراغ قوه و نهایتاً لیز خوردن ایب روی آن و سقوط در چاه آسانسور می شود.
فیلم بدین ترتیب، به چالشی فلسفی برای عنصر عقل بدل می شود. وقتی شانس حکمفرما باشد، دیگر عقل معنا ندارد. عقل آنجا معنادار می شود که روابط علت و معلولی بر آن حاکم باشد. وقتی هم عقل معنا نداشته باشد، فلسفه نیز معنا ندارد. زیرا که عقل همواره در طی تاریخ فلسفه، موضوع محوری آن بوده است و وقتی موضوع محوری بلاموضوع شود، دانش آن نیز بی فایده خواهد شد. فلسفه در این جامعه بنابر تعبیر خود ایب در کلاس درس، به نوعی «خودارضایی زبانی» بدل می شود. فلسفه به مزخرفاتی انتزاعی تبدیل می شود که هیچ ربطی با واقعیت عینی ندارد. i
در وضعیت بی معنا شدن عقل، جهان و فلسفه، واقعی ترین و انضمامی ترین چیزها نیز، یعنی زندگی و مرگ انسانها، به امری بی معنا و دلیل بدل می شوند. اصالت شانس و اتفاق، بر سراسر هستی، حیات و ممات انسانی سایه افکنده است؛ اینجا قتل و کشتار، این جدیترین مسائل و جرایم بشری، در هر دو وجه جمعی و فردی اشان، هیچ علت و دلیلی را به دهن متبادر نمی کنند. قاضی ای به دست فیلسوفی ناآشنا کشته می شود. پلیس چون نمی تواند رابطه علی و معلولی میان رویدادها برقرار کند، اشتباهاً به جای قاتل اصلی، یکی از افرادی را که سابقاً قاضی برایش حکمی سنگین صادر کرده را جلب می کند. غافل از این که، منطق علی در دنیای کنونی به بن بست رسیده و دیگر کاربرد ندارد. مجرمان اصلی و واقعی هیچوقت در چنگال قانون اسیر نمی شوند، این نه بدان دلیل است که مجرمان فرمان ماشین دولت و حکومت را در دست دارند، بلکه بدان دلیل است که سررشته روابط علت و معلولی گم شده است. ماشین قدرت و حکومت از یافتن مجرم اصلی قاصر است.
در واقع، این ماشین ترور است که در جوامع امروزی به کار افتاده. ماشین تروری که ستون و پیچ و مهره هایش بر روی نوعی منطق شانس و اتفاق سوار و چفت و بست شده اند. قتل قاضی نوعی ترور است؛ علتش مناسبات منطقی میان او و دیگری نیست. علت خارج از مناسبات مرسوم قرار دارد. ایب فیلسوف مشهوری که در باب «اخلاقیات مقطعی» کتاب نوشته، شایسته ترین فرد برای ارتکاب چنین جرمی است.
نظریه اخلاقیات مقطعی و نظریه «فراسوی نیک و بد» نیچه
نظریه اخلاقیات مقطعی او باید کاریکاتوری از نظریه «فراسوی نیک و بد» نیچه باشد. نظریه ای که خواهان دگردیسی و جایگزینی ارزشهای انسانی مدرن با ارزشهایی ابرانسانی است. احتمالاً هنگام ارتکاب به قتل قاضی، ایب نوعی احساس ابرانسانی را در خود تجربه می کند. پس از انجام قتل، ایب احساس شادی و سرزندگی عجیبی می کند. او احساسات جنسی از دست رفته اش را دوباره باز می یابد. گویی لیبیدو دوباره در او جوانه می زند. او مرتکب قتلی مقدس شده است و چه کسی شایسته تر از یک فیلسوف برای ارتکاب چنین قتلی. حق اعمال زندگی و مرگ که در دنیای مدرن، پیشاپیش به نام دولت و حکومت مستقر سند خورده است، اکنون ایب فیلسوف می خواهد سند حق مرگ و زندگی انسان را به نام فلسفه مصادره کند. فلسفه افلاطونی دوباره جان می گیرد؛ فلسفه ای که محق ترین فرد برای حکومت بر انسانها را یک فیلسوف می داند.
منطق جدیدی در ایب متولد می شود. او احساس می کند که جامعه بدون یک قاضی فاسد، حتماً جای بهتری خواهد بود. بدون او، یک زن بینوا و تنها خواهد توانست به زندگی عادی با فرزندانش ادامه دهد. در اینجا، عمل کشتن قاضی به نوعی خرده- مقاومت به تعبیر فوکویی کلمه بدل می شود. در «وضعیت استیلا»یی که سکس به منطق و حقیقت فراگیر جامعه بدل شده و حتی قاضی نیز از آن در امان نمانده و با وکیل یکی از مراجعه کنندگان به دادگاه بساطی عاشقانه پهن کرده است، در جامعه ای که جوانانش باید ده ها هزار کیلومتر آنسوتر در عراق و افعانستان و … به خاطر ارضای جاه طلبی دست اندرکاران سیستمی که قاضی نیز جزیی از آن محسوب می شود، ترور قاضی نوعی خرده-مقاومت در برابر سیستم است.
این خرده مقاومتها اما، ره به بیراهه رفتن است. هر قتلی، اگرچه مقدس، اندیشیده و معنادار، به سرعت استعداد تکثیر شدن در جهتی فاقد هدف و معنا را دارد. ایب که قتل قاضی، او را به زندگی بازگردانده، دیگر نمی خواهد به زندگی فاقد معنا و بی هدف پیشین بازگردد. همین مسئله او را بر می انگیزد که به مجرد تهدید دختر دانشجو مبنی بر افشای رازش، نقشه قتل دختر را بکشد. در وضعیت جدید، به ناگهان تمام غرایز مبتنی بر بقا و زندگی در او بیدار می شود. در اینجا، نظریه فلسفی او درباره اخلاقیات مقطعی به کمکش می آید و هزاران توجیه برای مشروعیت بخشی به تصمیم اش برای قتل دختر می تراشد. درست مثل دلایلی که قدرتمندان سیاسی برای جنگ و کشتار دست جمعی در جهان می تراشند. با این حال، شانس با او یار نیست و منطق مبتنی بر اتفاق، این بار در جهت عکس عمل می کند و مرگ فاجعه بارش را در پایان فیلم رقم می زند.
نکته اخر این که، منطق لوکاس با نوعی منطق زنانه به چالش کشیده می شود. این دختر دانشجو و معشوقه اش است که در سکانسی طولانی، توجیهات فلسفی لوکاس برای قتل قاضی را به چالش می کشد و لوکاس چون نمی تواند از زیر بار این محکومیت اخلاقی شانه خالی کند، اقدام به قتل او می کند که البته تقدیر و شانس، این بار اقدام او را ناکام می گدارد. بدین ترتیب، فیلم به بیانیه ای فلسفی درباره اخلاقیات و عقلانیت بدل می شود.