برای جامعه سینما :محسن سلیمانی فاخر/«مالاریا»ی پرویزشهبازی حکایت جوان هایی است که اندیشه ها ، تفکرات و آمالشان بخشی از گفتمان جامعه امروزی را میسازد .انها نماینده نسل نورسته ای هستند که با طرز فکر متفاوت و از هر خطه ای از این سرزمین، رویاها و خواسته هایی دارند که اشتراکشان بی پولی ،بیکاری ، آرزوهای بزرگ و زیباست.
گفتمانی که اصرار دارد دنیا را از دریچه ی نگاه خود ببینند و خواسته هایشان را از دنیا به هر زوری که شده مطالبه کنند. فرقی نمی کند دختر باشد یا پسر، چه موسیقی را درک کند چه نکند، موطن و زادگاهش کلانشهرست یا باغشهرفلان شهرستان ؛به چه ریشه دینی تعلق دارد؟ مذهبی ست یا نیست، همگی در فضای معلق با تکنولوژی و زرق و برق ها به دنبال ثبت لحظات خود و تبدیل آن به ایده ال ترین هستند ،اما نمی دانند و یا نمی خواهند بپذیرند که در زندگی آشفته ی شهری بی رحمی و سنگدلی فراوان است.
دختر و پسر(مرتضی و حنا) از خیل افراد روانرنجورند که نتوانسته اند به طور کامل امیال خود را سرکوب کنند،به«اسطوره سازی» حاجت گره زده اند که تا حدی امیال را ارضا کنند.سفر و رهایی را بر می گزینند به امید یک هوای تازه تر،الگوی مشترکی دارند که عنفوان زندگی شان و به تولد و بلوغ شان معطوف است..
ابتدا در«مرحلهٔ جدایی»-هجرت از شهر- از دنیای عادی به دنیای ناشناختهها سفر میکنند،اینجا نمایش« تونل» و به تاریکی رفتن در ابتدای فیلم به ساحت های نا شناخته دلالتگرست و «سفر» برای آنان به معنای «تفحص در خود» است. یک سفر درونی است، می خواهند به خود شناسی برسند که می رسند . مخاطب «مرحلهٔ تشرف» مرتضی و حنا را نیز می بیند ماجراهای آنها در دنیای ناشناختههاست و در مرحلهٔ «بازگشت» آنها دوباره به دنیای ابتدایی خود با کوله باری از تجربه و خود شناسی برمی گردند.
بنا به اعتقاد «یونگ »فیلم می خواهد سیر پیوستن مجدد مرتضی و حنا را به ناخودآگاه و رسیدن به توازن میان جهان بیرون و درون را نشان دهد. نسلی که برای رشد یافتن و رسیدن به توازن تقلا می کنند گاه خام و گاه پخته ،گاه عقلانی و گاه رمانتیک ،هر چند که یا مسیر نمی دانند یا با واقعیت مسیر کنار نمی ایند. با ماجراجویی و تماشای دنیایی که برای خود «هزارتو» می بینند در حال زندگی روزمرهای اند که گاه با فرار ،گاه با سفر، گاه به عزلت و گاه به آشوب به سوی ناشناختهها امتداد می یابد.
تقدیر، مرتضی و حنا و آذرخش را به سوی خود فرا میخواند و آنان را از محدوده مرزهای جامعهشان به منطقهای ناشناخته انتقال میدهد. این منطقه مقدر گنج و رنج و نیش و نوش را با هم دارد،سرزمینی وسیع و درنده، جنگل مانند، در اعماق یا بلندای آسمان، لامکانی مرموز که چونان جوجه تازه از تخم بر آمده رنگ می شوند و در انتها به قلههای سربهفلککشیده و اعماق آبها و رؤیایی عمیق می رسند که از اعمال فوق انسانی و لذتهای ناممکن نشات گرفته است.
از سویی گفتمانی دیگر در فیلم «مالاریا» در جریان است .کسانی که از نسلی دیگرند و یا از همین نسل که فکر می کنند با جامه دیگری پوشیدن می توانند سرنوشت خود را بهتر رقم زنند .همان هایی که در خیابانها پیروزی هسته ای را جشن میگیرند. در خیابانی که شیر درنده ای خودنمایی میکند ،شیری که رام است و اکنون نمایش می دهد تا از گرسنگی نمیرد اینجاست که قهرمانان فیلم هم می دانند که سرنوشتی بهتر از شیر شهر ندارند.
در مالاریا آذرخش نماینده جوانان هنرمند تهرانی است که جای او با جوانان شهرستانی تعویض شده است.او این بار در جایگاه جوان پایتخت نشین مظلوم واقع می شود؛ معلوم نیست او انسان خوبی است یا بَد . او نماد هنرمندِ شکست خورده ای است که جامعه قادر به درکش نیست، دنیا از دید او جلوه ای دیگر دارد. او اصل زندگی عموم را نمی فهمد و رفتارصاحب خانه را برای دریافت کرایه اش نامرسوم می داند وحتی شرایط وام گرفتن را چیز عجیبی می داند.
در اثرمدرنیستی«شهبازی»نمیتوان تشخیص داد کدام یک از کاراکترها در جایگاه قهرمانند و کدام ها منفی . حیات آنها خاکستری است و با اعمال متناقض در رفتار و موقعیتها درک درستی از هویت خود ندارند .چه دختر و پسر فراری؛چه جوان موزیسین چه والدین حنا وحتی دخترچادری(نامداری) که نمیداند کجا درست عمل می کند وایا اصلا درست عمل می کند یا خیر؟
موتیف فیلم در«شناختن» و«نشناختن» است .روایت تابعی از ذهن است نه عین .سوژه است نه ابژه. زمان و مکان مطرح نیست .آنها شخصیت های«پویا»هستند نه ایستا .در پایان فیلم دنیا را جور دیگر می بینند و تعریف جدیدی از زندگی دارند.
شهردر جهان «مالاریا »تقسیم شده برای دوگروه که هر چند نماینده یک تفکرند اما عنصر و فلسفه پول نمی گذارد ادامه مسیر با هم باشند .عده ای برای گذراندن تفنن سرخوشانه ی جوانی سیر می کنند و برخی خوابگاه شبانه شان محل اوباشان و بی خانمان هاست. در این شهر اعتبار کسی که مرغ فروش و قصاب است و ساطور به دست دارد و سَر می بُرد بیشتر از موزیسینی که با زخمه تارش دل ها را تسلی می دهد.
آدم های مالاریا هر یک جزءهایی از حیات شهری اند که در ضمیری ناخودآگاه و ساختاری«تخالف» محور با هم ارتباط یافته اند و زوایای پنهان و پیدای خود را نشان میدهند . یا سردِ سردند یا گرمِ گرم .یاخوبِ خوبند یا بدِ بد . مملو از حرفند و گوش شنوا می خواهند با دنیایی از عشق و هستی روبروهستند که به سرشکستگی ،به اعماق دریاچه ناکجاآبادی ختم میشود . اما می شود امید هم داشت که کوه و استواری اش و خورشید و نورتابانش پایان دلپذیرتری برای نمایندگان گفتمان های حاضر در« مالاریا»متصوراست.