مختص جامعه سینما: سئویل محدث| فیلم «در آغوش درخت» برش قابل تأملی از زندگی یک خانواده ایرانی را نشان میدهد. برشی که تفاوت بین حقیقت و واقعیت را به تصویر میکشد. واقعیت ماجرا این است که کیمیا، مادر جوان یک خانوادهی خوشبخت از روزی به خصوص دیگر توان گذشتن از تابلوی « ارومیه ۱۵ کیلومتر» را ندارد و ادامه زندگی را دچار چالش میکند. علم پزشکی با نامگذاری ملال او و تجویز چند قرص و دارو رسالت خود را تمام شده میداند و به زنی که گذر از فاصلهها همواره بخش مهم زندگیاش بوده، میگوید دچار «فوبیای فاصله» است.
همه دلسوز او هستند، همه او را دعوت به شکستن حصار ترس میکنند، همهی آنهایی که باور کردهاند خواستن توانستن است. آنها نمیدانند گاه بین خواستن و توانستن شکافی هست به عمق زخمهای روح انسان. هیچکس نمیداند و نمیخواهد بداند در آن روز کذایی چه بر سر کیمیا آمد که ناگهان از زنی پویا و پر تب و تاب به زنی سرد و افسردهدل تغییر کرد و حتی دیگر ذائقهاش شباهتی به گذشته ندارد. در خلال داستان میبینیم کیمیا، در عین رنجوری همچنان زنی جسور و مادری هشیار و دلسوز و جنگجوست، نه فقط برای فرزندانش طه و علیسان، بلکه مادر، برادر، برادرشوهر و حتی کودکان کار روستا نیز از مادرانگی او سهم میبرند.
اما سوال اصلی قصه اینجاست. چه چیزی میتواند یک زن را از اوج قدرت و توانمندی، به چنین حضیض یأس و ضعف و افسردگی بکشاند؟ تنها یک چیز، ترومای تجاوز و مهمتر از آن وحشت بازگویی و ترس و عواقب بعدی. کیمیا رنج افسردگی را به جان میخرد زیرا زجر قربانی نکوهی را مهلکتر میداند و در نهایت توافق به طلاقی میدهد که دلش با آن نیست.
خواجه پاشای نویسنده به هزار و یک دلیل به سرعت از روی قضیه میگذرد. شاید یکی از دلایل این باشد که این اثر با همکاری کانون پرورش فکری کودک و نوجوان تهیه شده و پرداختن و تمرکز به موضوع تجاوز مجال و مقال دیگری میطلبد. اما واکنش فرید، بهت و درماندگیاش گویای این قضیه است که ترس کیمیا از بازگویی ماجرا پربیراه نبوده.
ترس و امتناع زنان از بازگویی تجربیات تلخ مزاحمت و تعرض ریشهای تاریخی و فرهنگی در جوامع جهان دارد و هیچ زنی نیست که سهمی کم یا زیاد از آن نبرده باشد. تجربهی پروندهی «من هم رنجیدهام» که در سالهای گذشته در نشریه «صدای زنان» توسط نگارنده انجام شد، نشان داد که موانع و ترسهای بیرونی، به درون جهان ذهنی زنان رسوخ کرده و وجود آنها را به بند کشیده است تا حدی که حتی حاضر نیستند این وقایع را به طور ناشناس بیان کنند و از بارهای روانی خود بکاهند و با افزایش آگاهی جامعه راه را بر تکرار چنین وقایعی ببندند.
باری تقدیری که نویسنده برای شخصیتهای این داستان رقم میزند آنها را به آغوش یکدیگر و بازیابی کانون گرم خانواده میرساند و بعد از طوفانی سهمگین، این خانواده ۴ نفری را بر ساحل امن و آرام قرار میدهد. سرانجام خیری که در واقعیت شاید به این سادگیها رخ ندهد.
بابک خواجهپاشا، نویسنده و کارگردان این اثر، به تازگی نام آشنایی در سینمای کشور شده که بنا به گفتههای خود دغدغه خانواده دارد. او به کمک تصاویر زیبای طبیعت روستاهای اطراف ارومیه، زمزمه آواز محلی زنان، ایفای نقش شیرین ـ ولی نه عالی و بینقص ـ دو بازیگر خردسال و موسیقی دلنواز توانسته جذابیت دلچسبی به اثر بیفزاید و بتواند از این طریق بر تلخی اتفاقات پرالتهاب داستان غلبه کند و مخاطب حتی با نم اشک، دلآزرده سالن سینما را ترک نکند.