جامعه سینما: حمیدرضا رنجبرزاده| هفتاد و ششمین دورهی جشنواره ونیز بود که برای اولینبار، فیلم سینمایی «جوکر» به کارگردانی تاد فیلیپس بهنمایش درآمد و در همان جشنواره، «شیر طلایی» را از آن خود کرد. فیلم اکران خود را در اکتبر ۲۰۱۹ آغاز کرد و هم منتقدان و هم گیشه، استقبال خوبی از آن بهعمل آوردند. فیلم رکوردهایی در باکسآفیس جابجا کرد و در نهایت بیش از یک میلیارد دلار فروخت و تبدیل به موفقیتی بزرگ برای «برادران وارنر» شد. طبیعی بود که بعد از این رخدادها، بسیاری دربارهی دنبالهای برای این فیلم، حدس و گمانهایی را مطرح کنند. چیزی که سرانجام، تاد فیلیپس را به واکنش رسمی وا داشت: «ما برنامهای برای دنباله نداریم! حرف من این بود که من حاضرم با واکین فینیکس، هر کاری را بسازم. همین کار را نیز خواهم کرد؛ اما برنامهای برای ادامهی این فیلم [جوکر] نداریم. قرار ما بر ساخت یک فیلم بوده و همین!» اینک و در سال ۲۰۲۴، شاهد دنبالهای با نام «جوکر: جنون مشترک» هستیم که قرار بود نباشد ولی هست و ای کاش تاد فیلیپس، به سخن خود پایبند میماند!
چه فیلم اول را دوست نداشته و چه داشته باشید، میتوان گفت که تمام تلاش آن فیلم، بر پرداخت شخصیت اصلی و طیشدن قوس آن شخصیت استوار است. قوسی که در آن آرتور فِلِک، در مواجهه با جهان پیرامونی خود و اتفاقاتش، در تعامل با دیگر شخصیتهای داستان و کنشها و واکنشهایی که میان آنها درمیگیرد، از آرتورِ ابتدای داستان، به آرتورِ انتهای داستان تبدیل میشود: از مردی با بیماری روانیِ نادر که با مادر خود در گاتهام زندگی میکنند و تلاشهایی شکستخورده در جهت استنداپکمدینشدن انجام میدهد، میرسیم به مردی که ابتدا چند جوانک را با ترسولرز، سپس مادر خود را با خونسردی، به دنبال آن همکار سابق خود را وحشیانه و دست آخر، طی یک جنایت برنامهریزیشده، یکی از معروفترین مجریان تلویزیونی گاتهام را روی آنتن زنده، به قتل میرساند. فارغ از میزان همراهیتان با موفقیت فیلیپس در طیشدن این قوس شخصیتی، این تلاش ۲ ساعته در فیلم اول قابلستایش است.
اما در فیلم دوم چه خبر است؟ آیا همین تلاش قابلستایش را شاهدیم؟! حتماً از اینکه آرزو کردم ای کاش کارگردان به حرف خود پایبند میماند و دنباله را نمیساخت، پاسخ سؤال قبل را میدانید ولی بدیهیست که بدون توضیح دربارهی چراییهای این پاسخ، آن را از من پذیرا نیستید. بیایید با کلمهی «پیشفرض» آغاز کنیم. یکی از بلاهایی که بر سر «جوکر: جنون مشترک» و شخصیتپردازیاش آمده است، همین پیشفرضگرفتنهای فیلیپس است.
آرتور کی و کجا، برای دکتر هارلین کوئینزل (با بازی لیدی گاگا)، تبدیل به چنان طاووسِ دلفریبی شد که او جورِ بیمارستان روانی آرکهام را بکشد؟ فیلم چیزی برای عرضه ندارد و عشق مالیخولیایی هارلی کوئین به جوکر، به بیننده حقنه میشود. در پاراگراف قبل، از تبدیلشدن آرتورِ ابتدایی به آرتورِ انتهایی در فیلم اول گفتم. نکته دقیقاً همین است و قوت فیلم اول، در نمایش همین تبدیل بود. ما اندکاندک با آرتور پیش میرویم و تغییرات او را دنبال میکنیم؛ اما در فیلم دوم، مجبور به پذیرش دوگانه «آرتور-جوکر» میشویم، چیزی که ابداً نمودی در فیلم اول نداشت.
ساختن این دوگانهی مسخره، حتی تلاشهای قابلتحسین فیلیپس در فیلم اول را نیز بر باد میدهد. اگر آرتور در فیلم اول هم دچار اختلال دوشخصیتی بود، پس عملاً طیشدن «قوس شخصیتی» در آن فیلم نیز بیمعناست. در کدام قسمت از فیلم اول، کشمکشی میان آرتور و جوکر دیده بودیم؟! اما در اینجا باید «پیشفرض» کارگردان را بپذیریم و همراه وکیلی شویم که در کل ماجرا، میخواهد این اختلال را ثابت و موکل خود را تبرئه کند! سؤال بعدی دقیقاً همینجا پیش میآید.
چرا باید تبرئهشدن برای آرتور مهم باشد؟ اگر نیاز به زندگی عادی در آرتور وجود داشت، اساساً چرا باید در انتهای فیلم اول، قتلی انجام دهد که سرانجامی جز دستگیری ندارد؟ او که از قتل آن سه جوانک، مادرش و همکار سابقش، تقریباً قسر در رفته بود. اگر زندگی در آن جامعه که آرتور از آن متنفر است، اینقدر مهم بود، چرا به سراغ قتل موری، آن هم با آن کیفیت رفت؟ مهمبودن آزادشدن آرتور نیز پیشفرضی دیگر است. شاید بگویید که عشق میان آرتور و هارلیست که به او انگیزه و عطش میدهد برای آزادی؛ ولی اولاً پنبهی این عشق زورکی را قبلتر زدیم و ثانیاً روند دادرسی به پروندهی آرتور، پیش از شکلگیری از این عشق زورکی آغاز شده است.
نکتهی بعدی، ایجاد علاقهای شدید در آرتور به موسیقی و آوازخوانیست. ما علاقهی آرتور به کمدی و استنداپ را در فیلم اول، با پرداختی مناسب دیده بودیم؛ ولی در فیلم دوم، باید علاقهی آرتور به آواز را نیز فرضشده و قهراً قبول کنیم. بالاخره آقای کارگردان هوس ساخت فیلم موزیکال کرده است و باید در فیلم، بهمقدار لازم موسیقی وجود داشته باشد!
موزیکالبودن، گونه و ژانر یک فیلم سینمایی است و پیش از هر چیزی، فیلمساز باید بداند که در حال ساخت موزیکویدئو نیست و همچنان مدیوم او «سینما»ست. اگر بخشهای موزیکال فیلم، کمکی به پیشبرد داستان یا پرداخت شخصیتها نکند، مدیوم اثر دچار خدشهی جدی شده است. گرچه آقای فیلیپس تلاش کرده که قسمتهای موزیکال را به توهمات ذهنی آرتور ربط بدهد اما همین نیز پیشفرضی دیگر است! چراکه در فیلم اول نیز آرتور در ذهن خود چیزهایی را تصور میکرد (مانند حضور خیالیاش در برنامهی موری) یا دچار توهماتی میشد (مانند رابطهی موهومیاش با زن سیاهپوست همسایه) ولی در آنجا، خبری از توهمات و تصورات موزیکال نبود.
همین پیشفرضها و مثالهایی از این دست، اسکلتبندی فیلم را تشکیل میدهند و ما را مدام از فیلم و جهانش دور میکنند؛ اما مشکلات فیلم به همینجا ختم نمیشود. در صحنههای کسالتبار دادگاه، با یک شخصیت جدید روبرو هستیم: «هاروی دِنت».
شخصیتی که برای طرفداران کمیکهای دیسی، شناختهشده و محبوب است؛ اما فراموش نکنیم که آقای کارگردان، ادعای مستقلبودن اثر خود را دارد و قرار نیست اینجا با «هاروی توفیس» مواجه شویم. بهجای آن، یک دادستانِ کاملاً کلیشهای و معمولی را شاهدیم که میتوانست هر نام دیگری هم داشته باشد؛ ولی بالاخره فیلم باید از جیب «نوستالژی» هم نان بخورد.
از شخصیت جدید گفتم، از شخصیتهای قدیمی نیز مثال بزنم. در روند دادگاه، شاهدان مختلفی حضور پیدا میکنند که همگی، از فیلم اول فراخوانده شدهاند: از همسایه و تراپیست بگیرید تا گری کوتاهقامت؛ اما متأسفانه نباید از شخصیتها انتظار ارزشافزودهای داشته باشیم. تمامشان روایتی از رخدادهای فیلم اول را بازگو میکنند و عملاً ارزشافزودهی دراماتیکی در فیلم دوم، ایجاد نمیکنند. کارگردان یا خواسته «آنچه گذشت» را برای کسانی که فیلم اول را ندیدهاند مرور کند، یا روی «نوستالژیبازی» با کاراکترهای فیلم اول حساب ویژهای باز کرده تا ما نگوییم فیلم اول، هیچ ربطی به فیلم دوم ندارد!
اصلاً بیایید تیر خلاص را به فیلم بزنیم. ما قرار بود با یک دوئت جنونآمیز طرف باشیم. یک جنون مشترک دونفره از آقای جوکر و بانو هارلی کوئین! جنونی که نه مشترک میشود و نه حتی جداجدا شکل میگیرد. هارلی در فیلم چیزی برای عرضه ندارد. عشقش که مفروض است و ته ته جنون آنارشیستی هارلی، خلاصه شده است در شکستن شیشهی یک مغازه و برداشتن یک تلویزیون که در حال نمایش جوکر است!
آرتور هم که نشان چندانی از شخصیت فیلم اول ندارد و تلاشش برای تبرئهشدن، حتی هارلی کوئین را نیز از جنون او ناامید میکند! آرتور در کل فیلم، به جز تصمیمش برای کنارگذاشتن وکیل خود، در انفعال محض است. او حتی نقشی در انفجار دادگاه و بازشدن راه فرارش هم ندارد.
جالب است که هارلی نیز در این انفجار بینقش است و عامل این رخداد مهم در داستان، عدهای از طرفداران رادیکال و البته رندوم جوکر معرفی میشوند. در ادامه، نوستالژیبازی دیگری با پلههای معروفِ خانه قدیمی آرتور در فیلم اول صورت میگیرد و عاشق و معشوق، برای آخرین بار روی این پلهها ملاقات میکنند؛ ملاقاتی که میخ آخر را بر تابوت «جنون مشترکی» میزند که نه از ابتدا اشتراکی وجود داشت و نه جنونی! ما به جای «جنون مشترک» دو شخصیت اصلی، شاهد «سقوط مشترک» تاد فیلیپس و واکین فینیکس در فیلم دوم بودیم و ای کاش نمیبودیم!
برخی معتقدند بدبودن فیلم، آگاهانه و قصدمند بوده و تاد فیلیپس، نامهای به طرفداران فیلم اول نوشته است که اولاً قرار نبود کاراکتر ضد قهرمان و شرور فیلم اول، محبوب بشود و ثانیاً قرار نبود دنبالهای برای فیلم ساخته شود و بهنوعی جوکر ۲، واکنش فیلیپس به دنبالهای است که او دوست نداشت آن را بسازد.
حتی سکانس پایانی فیلم و مرگ مضحک آرتور توسط فردی که تداعیکنندهی جوکرِ هیث لجر است را نیز در همین چهارچوب تفسیر میکنند. اگر این فرضیه را هم بپذیریم، باز هم این نامهی ۲۰۰میلیون دلاری کارگردان، نه توجیه سینمایی دارد و نه حتی اقتصادی و شکست تمامعیار فیلم در گیشه نیز مؤید این است که ای کاش تاد فیلیپس، بهجای نوشتن این نامه، شجاعت نساختن را میداشت!