جامعه سینما/ پویا سعیدی : یک/«والد» و «معلم» از یک جهت شبیهاند به هم؛ هردو خدمتگزارانِ آیندهاند. بذر میپاشند و دانه میکارند و «خود» را در دیگری ادامه میدهند. بچه/شاگرد چکیده و نماینده و ادامه دهندهی زندگیهای نزیسته و سفرهای نرفته و راههای نپیموده و خواستههای بیسرانجامشان هستند.
جبرانِ تمامِ حسرتها و تمدیدِ حلاوتِ آرزوهایِ نشده. مادامی که کسی مسئولیتِ والدِ کسی را شدن، و معلمی وظیفهی به کسی آموختن را میپذیرد، آینده وجودِ خارجی دارد. امید هم. که اگر با من و این زندگی نشد، شاید که آینده.
دو/پل کِلهی نقاش، تابلویِ مشهوری دارد به نامِ «فرشتهی تاریخ» شمایلِ یک موجودِ اسطورهای، یک فرشته، با سری بزرگ و بالهایی کوچک، دو چشمِ سیاهِ نافذ به زیر، تن به پیش و مشغولِ پرواز، سر به پَس، با چشمداشت به گذشته. همزمان که پریده تا برود، دل نکنده از عقب و چشم دارد به مسیرِ طی شده. شبیهِ تفسیرِ معلمِ فیلم، هر تجربهی تاریخی، هر سطر از دفترِ پربرگِ تاریخ هر آنقدر که دربارهی گذشته است، حاویِ اشارهای است به حالا، رو به چشماندازی به آینده. تاریخ کاوشِ گذشته است به منظورِ درکِ آینده.
سه/ بدعنقترین و منفورترین و منزویترین و بدبوترین معلمِ مدرسه، کسی که حتا روزِ آخرِ پیش از تعطیلات هم میخواهد فصلِ جدیدی درس بدهد، با تقلب و دروغِ یکی از همکارها، مسئولِ مراقبت از ولشدهترین بچههای مدرسه میشود. بچههایی که والدینشان حتا در تعطیلاتِ کریسمس هم گردن نمیگیرندشان.
قرار است دوهفته با معلمِ ملالآورترین درسشان و تحتِ اوامرِ سختگیرانهاش همان تعطیلاتی که بقیه تمامِ سال منتظرش هستند را سپری کنند. چند روز بعد اما، همه راهی برای رفتن پیدا میکنند جز یکیشان. یکی که هم بهترین نمرهی کلاسِ تاریخ را میگیرد و هم بیشترین تضاد را دارد با معلمش. و این دوتایی شدن و تنها باهم بودن، زمینهسازِ تغییرِ بزرگی میشود که زندگیِ معلم را تحتِ تاثیر قرار میدهد.
چهار/ الکساندر پین برگشته به حیطهی تخصصیاش. سفری تحولآفرین با شخصیتی منفور و مطرود و بدعنق. اینبار دوباره با یارِ دیریناش «پل جیاماتی» که دیگر به سنِ شخصیتهای از میانسالی گذشتهی اغلبِ فیلمهای پین رسیده. پر از چشماندازهای چشمگیرِ برفی، صحنههای گفت و گویِ درگیر کننده، صحنههای چندنفرهی دقیق پوشش داده شده، حرکت دوربینهای کمینه اما همیشه موثر، موسیقیِ متنِ گوشنوازِ پرحجم و اینبار-برای اولینبار در کارنامهاش-در زمینهای تاریخی. دههی عصیانگرِ هفتاد. دههی هالیوودِ نو و پوست انداختنِ سینمای امریکا. با زومهای آهسته و شلاقی، پالتِ رنگیِ مایل به سرخ و قهوهای. ادایِ دِینی آشکار به هال اشبی، آرتور پن، ملیکِ روزهای بهشت و برهوت.
پنج/ «جا ماندهها» قصهی سادهای دارد. با وجودِ پیچیدگیهای سبکی هم، رویِ هم رفته تن به سهولتِ ممتنع میدهد، بازیِ ریزبافت و زیرپوستیِ بازیگران و حتا تفسیرِ ظریفِ پیچیده با تار و پودِ اثر دربارهی تاریخ هم، سعیِ ساده گفتن و نپیچاندن در خود دارد. این سادگی اما، سخت به دست آمده. «جا ماندهها» پیش از هرچیز اشاره دارد به امکانِ شکستنِ اصلِ ثابتِ «تکرار» در زیستهای انسانی. اعلامِ ابطالِ مفهومِ تقدیر، در عینِ اعتقاد به وجودِ مستحکمش است.
این درست که با هر قدم که به قصدِ دور شدن از تقدیرمان برمیداریم به سمتِ تقدیرمان قدم میگذاریم اما، همیشه امید هست که جایی، جوری، این چرخهی انگار ابدی را بشکنیم. که هر تجربهی تاریخی، در عینِ تاییدِ تکرار، امیدِ شکستنِ تکرار هم هست. میشود دانش آموزِ محکوم به طرد، بماند و معلمِ تمامِ عمر محبوس با طرد شدن، به رهایی برسد. این است هنرِ ظریفِ الکساندر پین و پل جیاماتی و دیوید همینگسون.( از صفحه شخصی نویسنده )