جامعه سینما : فرزاد موتمن /تاکنون بیست و چند فیلم بر پایه رمانهـاى پاتریشیا هـایسمیت ساخته شده اند . هـیچکاک ، أوتان لارا ، میلر ، شابرول ، کلمان ، وندرس ، منینگلا و هـینز از فیلمسازانى هـستند که رمانهـاى هـایسمیت را اقتباس کرده اند . “ژرفاب” (مخمصه) پنجمین رمان هـایسمیت است که در سال هـزار و نهـصد و پنجاه و هـفت منتشر شد و مثل اغلب آثارش یک سایکوتریلر است .
این رمان قبلاً در هـزار و نهـصد و هـشتاد و یک در فرانسه توسط میشل دوویل با بازى ایزابل هـوپر و ژان لوئى ترنتنیان به فیلم برگردانده شده بود. وقتى فیلمى را تماشا میکنم که ارزش تمرکز دارد ، ابتدا یکبار آنرا بدون دقیق شدن بر داستان نگاه میکنم . به شکل و پلاستیک آن توجه میکنم .
“ژرفاب” در نگاه اول بنظر میرسد در حفظ “جریان نما” آسیب دیده. صحنه هـاى یک فیلم “تداومى” باید مثل رودخانه جارى باشند و در اتصال به صحنه بعدى هـم دچار توقف و سکون بى توجیهـى نشوند (مگر انکه فیلمساز عمداً بخواهـد تداوم را نادیده بگیرد) فیلمهـاى لین اتفاقاً از این نظر خوب هـستند اما در “ژرفاب” توقف ، پرش و سکونهـائى احساس میشود .
گوئى جاى بعضى چیزهـا خالى ست. نسخه اصلى فیلم دو ساعت و سى و سه دقیقه بوده اما در نمایش آنلاین به یکساعت و پنجاه و پنج دقیقه تقلیل داده شده . این بلائى ست که تهـیه کنندگان و پخش کنندگان سر فیلمهـائى میاورند که نسبت به آنهـا انگیزه اى ندارند . از آنجا که فیلمهـاى خود من هـم به چنین سرنوشتى دچار شده اند ، حال کارگردان “ژرفاب” را خیلى خوب میفهـمم . بسیار دردناک است . این فیلمى ست که بد آورده است .
ظاهـراً قرار بوده که فاگس آنرا پخش کند اما در جریان ساخته شدنش دیسنى ، فاگس را خرید و براى این فیلم که مایه هـاى ملتهـب جنسى دارد ، جائى نداشت ، اصولاً در هـالیوود این سالهـا فیلمهـا اساساً براى خانواده هـا ساخته میشوند و کمپانى هـا چندان آماده پذیرش چنین فیلمهـائى نیستند .
برخوردهـا با فیلم چنان هـیستریک بود که امید چندانى هـم به اینکه نسخه طویل ترى از آن در آینده پخش شود وجود ندارد. اگرچه رمانهـاى هـایسمیت روانکاوانه اند اما شخصیت هـا ابعاد روانشناختى غلیظى پیدا نمیکنند . اغلب اعمالشان تقدیریست و نویسنده براى کنش هـایشان دلایل روانکاوانه پر رنگى ارائه نمیکند.
کافیست که شخصیتهـاى “بیگانگان در قطار” و “بازى ریپلى” (که وندرس بر اساس آن “دوست آمریکائى” را ساخت) بیاد بیاوریم . آنهـا هـیچوقت توضیح نمیدهـند ، صرفاً انجام میدهـند. از این منظر ، ادریان لین مناسب ترین فیلمساز براى کارگردانى “ژرفاب” است زیرا اگر دقت کنیم در مى یابیم که کاراکترهـاى فیلم هـاى او هـم وجوه تقدیرى دارند.
کافیست که شخصیتهـاى “بیگانگان در قطار” و “بازى ریپلى” (که وندرس بر اساس آن “دوست آمریکائى” را ساخت) بیاد بیاوریم . آنهـا هـیچوقت توضیح نمیدهـند ، صرفاً انجام میدهـند. از این منظر ، ادریان لین مناسب ترین فیلمساز براى کارگردانى “ژرفاب” است زیرا اگر دقت کنیم در مى یابیم که کاراکترهـاى فیلم هـاى او هـم وجوه تقدیرى دارند.
در “جذابیت مرگبار” و “بى وفا” آدم هـا خودشان را توضیح نمى دهـند ، عمل میکنند. چرا در “جذابیت مرگبار” مایکل داگلاس به زنش خیانت کرد؟ چون امکانش پیش آمد. مگر گلن کلوز نمیدانست که این مرد متأهـل است ؟ چرا با او وارد رابطه شد ؟ چرا او را بى خیال نمیشود؟ چون غمگین و ناراحت و به هـم ریخته است و فیلم هـم با هـوش تر از این حرف هـاست که در کودکى او دنبال دلایلش بگردد.
در “نه و نیم هـفته” مرد در انتهـا جائى شروع به صحبت کردن درباره خود و خانواده اش میکند که دیگر زن رفته است ،چرا در “بى وفا” دایان لین به هـمسرش خیانت میکند؟ چون پیش آمد. اگر سوار آن تاکسى خالى اى که از کنارش گذشت شده بود ، هـیچ اتفاقى نمى افتاد . چرا ریچارد گیر جوانک فرانسوى را به قتل میرساند؟ او که خیلى صلح آمیز بدیدار مرد جوان رفته بود تا قانع اش کند که خودش را کنار بکشد ! چون براى یک لحظه کنترل خودش را از دست داد.
چرا گوئى که با آن بر سر مقتول کوبیده بود را با خود به خانه برد؟ تا به هـمسرش بگوید که معشوق اش را کشته است؟ وقتى ریچارد گیر در مصاحبه اى درباره “بى وفا” از خصلت شکسپیرى فیلم هـاى لین صحبت میکند (حالا کارى نداریم که دارد کارگردان اش را زیادى تحویل میگیرد! هـالیوود است دیگر) در واقع دارد به هـمین خصلت تقدیرى بودن آدمها و مناسباتشان در فیلمهـاى لین اشاره میکند و درست هـم میگوید.
در این سایکو تریلر (یا در این مورد سایکو سگسوئل) هـم اگر این نکته را در نظر نگیریم ، تماشاى فیلم در لحظاتى برایمان دشوار میشود. ممکن است احساس کنیم با چیزى مازوخیستى طرف هـستیم، اما اگر خود را به ماجرا (اکشن) ى فیلم بسپاریم دیگر سئوال چندانى ایجاد نمیشود و فیلم بنظر هـیجان انگیز میاید با این هـمه “ژرفاب” اتفاقاً در زمینه مناسبات آدمهـا و انگیزه هـایشان ، فیلم شفافیست . وقت نمیکشد . از هـمان ابتدا درست به هـدف شروع میشود. چیزى از گذشته شاد و خوشى که ویک و میلندا با هـم داشته اند ، نمى بینیم. از جائى شروع میشود که این زوج توافق کرده اند که از هـم جدا نشوند اما یک ازدواج “باز” را تجربه کنند. فیلم به رمان کاملاً وفادار است بجز در دو نکته .
در رمان رابطه بین زن و شوهـر کاملاً مرده است اما در فیلم بنظر میاید که هـنوز عاشق یکدیگر هـستند، حتى با هـم نزدیکى میکنند ، طبعاً دیگر ماجرا مثل داستان اصلى نمیتوانست در شهـر کوچک یخ زده اى در ماساچوست بگذرد ، فیلم در نیو اورلئانز میگذرد تا آتمسفرى سرخوش و عیاشانه به خود بگیرد ، اما خانه (زن / مرد / بچه / سگ) که از موتیف هـاى هـمیشگى فیلمهـاى لین است (جذابیت مرگبار / نردبان جیکوب / بى وفا) اینبار به هـم ریخته و آشفته است ، اینبار حتى سگ مریض بنظر میاید و بو میدهـد.
وقتى در ابتداى فیلم میلندا ، ویک را به اطاقش مى کشاند تا درباره لباس مهـمانى اش نظر بدهـد ، میگوید :”به ریخت و پاش نگاه نکن به من نگاه کن” . تغییرات صورت گرفته در فیلم در قیاس با رمان که مورد اعتراض منتقدین قرار گرفته ، در عمل به نفع فیلم تمام شده و لایه هـاى جذابى به آن بخشیده. در رمان زن و مرد دردسرهـاى طلاق را تحمل نمیکنند که اگرچه میتواند تماشائى باشد اما تماشاچى را با فیلم سرد ترى روبرو خواهـد کرد .
در فیلم به لحاظ تماتیک نکته بسیار جذابى وجود دارد که به آن توجه نمیشود ، در حالیکه میلندا از رابطه اش با مردان براى تحریک ویک استفاده میکند ، ویک هـم بدون رعایت ملاحظات انسانى و اخلاقى تخصص اش در اختیار صنایع نظامى گذاشته و در تولید پهـباد هـائى که از آنهـا براى کشتار استفاده میشود مشارکت دارد. ویک و میلندا هـر دو آدم هـائى بى اخلاق و فرصت طلب هـستند . تغییرات صورت گرفته ، این مزیت را دارد که دیگر جدا نشدن این زوج از یکدیگر مورد سئوال قرار نمیگیرد.
حالا موقعیت بسیار روشن میشود . ویک مى پرسد : ” از من نمى ترسى ؟” و میلندا جواب میدهـد : “نه ، تو بخاطر من آدم میکشى” . بدین ترتیب میتوان حدس زد که این زن این مرد را ترک نمى کند اما به خیانت به او ادامه میدهـد و این مرد هـم این زن را ترک نمى کند حتى به این قیمت که آدم بکشد . آنهـا دو روى یک سکه اند . آنهـا یکدیگر را کامل میکنند. به این موقعیت در بحث درباره توئیست پایانى فیلم برخواهـیم گشت. بن افلک کاراکترش را با چهـره اى مستأصل و چانه اى جا خورده ، انگار که به آن مشت کوبیده باشند و بدنى با عضلات فشرده و منقبض و دستهـائى افتاده و بلاتکلیف بازى میکند که بنظر عده اى بد آمده ، حال آنکه این بهـترین استفاده ایست که میشد از بدن براى درآوردن شخصیتى که در مخمصه اى گرفتار آمده انجام داد. اما آنا دآرماس به نقش میلندا ، تا اندازه اى شبیه به زنى در یک آگهـى تبلیغاتى براى لباس هـاى زنانه ظاهـر شده است .
او هـمواره با لباسى باز و جامى در دست و در آغوش یک مرد دیده میشود ، اما مشکل از او نیست . شخصیت میلندا تک ساحتى نوشته شده و عمق ندارد. رمان هـفت ، هـشت سال پیش از آنچه بنام “انقلاب جنسى” معروف شد ، نوشته شده، مطمیٔن نیستم چنین عاملى تا چه اندازه بر هـایسمیت که آنقدر بى پروا بود که حتى در دهـه هـاى چهـل و پنجاه هـم لزبین بودن خود را پنهـان نکند ، تأثیر داشته ، اما کاراکتر میلندا بعنوان زنى که در یک ازدواج “باز” زندگى میکند، بیش از آنکه ملموس جلوه کند ، بوالهـوس رنگ آمیزى شده ، از آغوش مردى به آغوش مرد دیگرى میرود اما لایه اى پیدا نمیکند.
آنا د آرماس مواد چندانى براى پرداختن به این کاراکتر در اختیار نداشته است. این دقیقاً جایٔیست که تماشاگر فیلم آرزو میکند که کاش لین و هـمکاران نویسنده اش در رمان دست میبردند. بعنوان فیلمسازى که یکبار در فیلم “سایه روشن” با کاراکتر دختر بچه اى که دچار بلوغ زودرس است، کار کرده ، شخصیت تریگسى ، دختر پنج ساله این زوج را با دقت ویژه اى تماشا کردم .
گریس جنکینز بازیگر این نقش ، این گفته استانیسلاوسکى را که ” طبیعى ترین بازیگر یک بچه پنج ساله است” در عمل ثابت میکند، اما حضور تریگسى به شکلى که تصویر شده نه تنهـا کمکى به فیلم نمیکند که به پاشنه آشیل آن تبدیل میشود. او که از سالهـاى بلوغ بسیار دور است ، هـم هـوش سرشارى از خود نشان میدهـد و هـم در مواردى دیالوگهـایٔى بزبان میاورد که از سن اش پذیرفتنى نیست.
در فیلمى که به موقعیت نادر و کمیابى میپردازد ، حضور چنین کودک غیر قابل باورى ، به فاصله بین تماشاچى و فیلم دامن میزند. با اینهـمه به “ژرفاب” که فیلم تیره ایست ، باید این امتیاز راداد که جرأت کرده و ستارگان خوش چهـره و جذاب اش را در موقعیتهـایٔى به نمایش میگذارد که اغلب فیلمهـا توان نزدیک شدن به آنهـا را ندارند. چرخش پایانى فیلم که طى آن میلندا آثار جرم را از بین میبرد تا فیلم با پایانى الاکلنگى خاتمه بگیرد اگرچه ناگهـانى بنظر میرسد و زمینه هـایش را از قبل احساس نمیکنیم اما در ترکیب با فضاى مشنگى که نماى ترانه خوانى تریگسى در میانه تیتراژ انتهـا ایجاد میکند که این یکى اتفاقاً ناگهـانى هـم نیست و این لحظات کمیک را مثل کل کل میلندا و دخترش بر سر ترانه کودکانه “اولد مک دانلد” قبلاً هـم در طول فضاى تیره فیلم تجربه کرده بودیم، به بیانیه فیلم تبدیل میشود و تصویر دقیقى از خانواده اى که ظاهـر دلچسب و فریبنده اى دارد اما از درون ترسناک است ارایٔه میکند.
من به تریلرهـائى مثل “ژرفاب” میگویم تریلرهـاى “مکتب قدیم” . در “هـالیوود دیجیتالى” طى دو دهـه اخیر ، تریلرهـا ابعاد “علمى-تخیلى” پیدا کردند، بلاک باستر شدند ، “کوانتوم”ى شدند و حال و هـواى “جهـان هـاى موازى” پیدا کردند. کم کم تماشاى یک “تریلر نوارى” داشت به آرزو تبدیل میشد که “ژرفاب” آمد .
فیلم کاملى نیست اما هـمین هـم ذوق زده مان کرد. نقد هـاى بسیارى از منتقدین امریکائى را خواندم که جز یکى هـمه منفى بودند. چیزى که در هـمه این نقدهـا مشترک است ، پیش فرضى ست مبنى بر اینکه ادریان لین فیلمساز خیلى خوبى بوده که دیگر نیست . شخصاً با این فرضیه موافق نیستم .
لین هـیچگاه فیلمساز فوق العاده اى نبوده، بیاد ماندنى ترین کارش ، “بى وفا” فیلم نسبتاً خوبیست . نه چیزى بیشتر و البته نه چیزى کمتر. او متعلق به نسلى ست که در دهـه هشتاد تأثیر بسیارى بر تصویر سازى و دکوپاژ فیلمهـاى امریکائى گذاشتند و گرایشى که از نیمه هـاى دهـه هـفتاد براى ساخت فیلمهـائى استیلیزه تر بوجود آمده بود ( با مثلاً مایکل چیمینو ) را کامل کردند
این نسل تصاویر فیلم را یکسره به مدیران فیلمبردارى نسپرد. خودش ایده داشت. ایده هـائى که ملهـم از عکاسى ، گرافیک و “پاپ آرت” بودند. ادریان لین و آلن پارکر بویژه در تصویر سازى و پل ورهـوفن مشخصاً در دکوپاژ ، بسیار تأثیر گذار بودند . در مورد لین من مشخصاً اینسرت هـایش را بسیار دوست دارم که اگرچه در ابتدا مثلاً در “نه و نیم هـفته” بیشتر اتمسفریک اند (مثل آن نماى معروف گوجه فرنگى) اما بتدریج داستانگو تر شدند و در “بى وفا” به اوج خود رسیدند. فقط آن دو اینسرت از گردن دایان لین ، جائیکه در آپارتمان معشوقش ، کت اش را در میاورد، یکى از جلو و دیگرى از پشت سر که به هـم ، بشکل ١٨٠ درجه قطع شده اند را بیاد بیاوریم که تا چه اندازه به درک حال و هـواى زنى که براى اولین بار دارد دست به خیانت میزند کمک میکنند .
در “ژرفاب” هـم این اینسرت هـا هـستند ، (از حلزون هـا) که به اندازه فیلمهـاى سابق ما را به وجد نمیاورند . “ژرفاب” در تصویر سازى در مقایسه با فیلمهـاى قدیمى لین تنبل بنظر میاید اما هـمچنان حال و هـوائى آتمسفریک را حفظ کرده. شاید روزى بتوانیم نسخه کامل فیلم را ببینیم تا ارزیابى کامل ترى داشته باشیم. (از صفحه شخصی نویسنده )