برای جامعه سینما:محسن سلیمانی فاخر/ داریوش ارجمند«ناخدا خورشید»را یکی از شاخصترین شخصیتهای سینمای ایران کرد. ناخدای یک دستی که همت و ارادهاش را در کار با همان یک دست و دو پایش نشان داد و نتیجه همان شد که می بایست می شد وناخدا لوح زرین بهترین بازیگر را از پنجمین جشنواره فیلم فجر دریافت کرد.
ناخدا خورشید لجباز و مغرور،اعتقادی به قانون نداشت.اما با همین طرز تفکر به انتقام و اجرای شخصی قانون نمی اندیشید او به فکر زندگی خویش و نان درآوردن برای خانوادهاش بود و نمیدانست قانون را چه کسی نوشته، اما معتقد بود که آن را برای او ننوشته اند پس به دنبال مفری از قانون بود که در حد خودش کارساز باشد.
او چونان خواجه ماجد طماع نیست بلکه راهی جز جبران خسارت وارده بر زندگی را ندارد وباید از لنجی که در آخر مسلخگاه اوست ارتزاق کند لیکن برای زیر بار نرفتن به استثمار مجبور است که از راهی دیگر روزی کسب کند. اما با این حال گام برداشتنش با تردید است حتی به چشمان خاتون نگاه هم نمی کند .
باری او خوب حقش را می شناسد و می داند که هیچ قانونی نیست که آدمیزاد را گشنه بخواهد .تا زمانی که زن و بچه ماجد نان می خورند زن و بچه او هم باید بخورند.
در نخستین سکانس فیلم که نگاهش مملو از درد است کسی نمی توانست جز«ملول»از خوف در چشمانش بنگرد چرا که همه هستی اش که بارقاچاق سیگار بود را جلوی چشمانش سوزاندند تا این برای اولین بار بهانه ای باشد برای آنکه به تنها حقه بازی که در مسیر زندگی اش قرار گرفته بود اعتماد کند :
به «قاچاقی جاندار» و خطرناک و با واسطه هایی جانی که تنها پول نزدشان تکلیف همه چی را روشن می ساخت. ناخدا این راهکار را تلاشی می دانست برای بقا وبه ناچار و با ادراک تدریجی استبداد و خشونت باید به قاچاقی موثرتر می اندیشید :
قاچاق تبعیدی های خسته و آواره و طماع و تروریستهای فراری و شاید به زعم درونی وباطنی اش«مبارزان آزادی طلب» که به تاریخ سیاسی ایران و ترور نخست وزیر، ربط داشتند درغنا بخشیدن به عمل و تصمیم ناخدا موثر واقع شد.
نیاز به پول، یا عبور از ورشکستگیِ ناخدا سادهترین علت برای تن دادن او به فراری دادن تبعیدیها است و فیلمساز با کارگذاشتن یک کد گذاری کوچک در ابتدای داستان این انگیزه را تا حد نیاز انسانیِ شخصیت ارتقاء میدهد.
ناخداخورشید مانند «هری مورگان» شخصیت اصلی رمان «داشتن و نداشتن» با لنچ فرتوتش قاچاق حمل میکند، ادامه سرگذشت او تا درگیریاش با مامورین گمرک و مصادره لنج و قطع دست راستش با منبع اقتباس همسو ست اودیگر نمی خواهد در زندگی اش بازنده مال و جانش باشد.می داند که در زندگی اش کسی به او رحم نکرده،مردم آنسوی خلیج یک دستش را گرفته اند و مردمان زادگاهش به زندگی اش و مال و منالش آتش زنده اند .
ناخدا مصصم است و می خواهد چهره«قهرمان زخمی»همیشگی«ارنست همینگوی »باشد اما در تاروپودی پیچیده چنان آشفته و درگیر است که تنها به دنبال فرصت جبران سرمایه از رفته اش است و در این راه پرمخاطره شاید آخرین سفرش با لنجش یاشد لیکن با نگاهی مملو از حیا و عزت نفس با همسرش خداحافظی می کند به فرزندانش آب می دهد .
کاپیتان خوب می داند که نه پول و سوادی دارد و نه یک جفت دست کامل و نمی تواند شغل فانوس کشی ملول را هم انجام دهد و این در درک شرایط عزمش را برای راهی پرخطر و بی بازگشت هموار می کند.او آزادی خواه است ،تفتیش و تحقیر را نمی پذیرد این را می شود در سکانس که می خواهند تبعیدی ها شیشه را بر سر«سنگ سر» بشکند می توان دریافت.
ناصر تقوایی تصویری از مردانگی وعزت نفس را در ناخداخورشید طراحی می کند ،همان کاری که«هوارد هاکس» برای شخصیت «همفری بوگارت»سامان داد.با این تفاوت که داستان همتایش به مارتینیک پس از سقوط فرانسه درجنگ جهانی دوم مرتبط کرد و زن و فرزندش راحذف میکند تا تعلقات اجتماعیاش راکمتر و وارستگی شخصیتیاش را برجستهتر کنند،اما ناخدا خورشید همه ی هم وغم و خلاف هایش که در تضاد با ظاهر و باطن مردانگی و مناعت طبعش است تنها به یمن و وجود خانواده اش برمی گزیند و این همان جامعه شناسی زندگی اجتماعی مردمی است که خانواده را به هر چیزی رحجان می دهند .
در این میان همسرش این اهمیت قایل شدن به کانون خانواده را ارج می نهد وهم خوب جواب ایثارگری شوی یش را می دهد انجا که ناخدا پسر داشتن را برای حمایت همسرش ارزو می کند می گوید«مرد اگه خیلی مرد باشه بچه هاش همه دختر می شن » .
باری ،هر چه هری مورگان همینگوی غم نان دارد و مینالد و محنتزده است، ناخدا خورشید با وجود همان نیازها ی ابتدایی میکوشد آقایی و عزتنفس خود را حفظ کند و هر چه مورگان مغبون شرایط است،ناخدا خورشید میکوشد شرایط را تغییردهد و استحاله در ساختار شخصیتی او برای مخاطب تدریجی و محسوس است.
البته تقوایی به لحاظ تعلق به اتمفسر و ادم های جنوب ، بیشتر از هری مورگان به شخصیت ناخدا خورشید نزدیک شده و به او شخصیتی پر جرات ، دل به دریا زده و قهرمانانه داده است. با این تفاوت که همینگوی پایان داستان را با آوردن جسد پروتاگونیست ش به ساحل و تک گویی سوگوارانه همسر او به پایان می برد اما حتی مرگ ناخدا ی ما با عظمت و با ابهتی چشمگیر و با لنجی شناور و غوطه ور و بیناخدا به کنار ساحلی ارام و پر سکوت به نمایش میدر می اید.
توازن تشخص بین «بمبک »و ناخدا در حس آمیزی و دلبستگی شخصیت به «وسیله امرارمعاش» کارساز جلوه می کند .او دریا را بزرگ می داند اما لنج ش با شکوه ست و کوچکی اش را را در برابر دریا می پذیرد واین تبحر تنها از فیلمسازی چون تقوایی بر می اید چرا که بمبک بعد از مرگ ناخدا باقی میماند و بمبک است تنها عضو باقیمانده ناخداست که بی او هم به حیات نامعلومش ادامه میدهد. مورگان در لحظهی قبل مرگ میگوید: «مهم نیست که یک نفر به تنهایی به شانس لعنتی نرسه.» در ناخدا خورشید تصویر پایانی بمبک روی آب، عینیت یافتن همین دیدگاه و دیالوگ است.
در شناخت شخصیت ناخداهمین بس که او ضربهای به بینی ملول میزند، در می یابیم که ناخدا آنقدر منش و سینه ای ستبر دارد که برای حفظ جان ملول او را تحقیر کرده است.