نینا، در طی سالیان درازی که بالرین است از بهترین ها بوده اما مشکلی وجود دارد. این دختر معصوم که حتی اکنون در ۲۸ سالگی نیز با مادرش زندگی می کند در درون خود بری از شرارت و بدی است و این مساله زمانی که کارگردان باله اعلام می کند می خواهد هر دونقش قو را به یک نفر بسپارد به بزرگترین مشکل نینا تبدیل می شود. آیا نینا می تواند به همان زیبایی که معصومیت و خوبی پرنسس را نمایش می دهد نمایش دهنده ذات شریر قوی سیاه هم باشد؟
فیلم “قوی سیاه” از آن دسته فیلمهای چند لایه ایست که می توان از جنبه های مختلفی به آن نگریست. به عنوان ساده ترین نگاه، می توان آن را به نمایش زیبای دشواری های یک هنرپیشه برای رسیدن به نقش تعبیر کرد مانند بازیگری که آنچنان در نقش خود غرق شده که تا سالیان سال اثرات آن در روح و روانش جاریست تا آنجا که برخی را به سمت فنا سوق می دهد .یا حتی می توان فیلم را از منظر رقابت خوب و بد، سیاه و سفید و خیر و شر بررسی کرد جاییکه دختر معصومِ در اجتماع غرق نشده در کنار دختر شرّ از سان فرانسیسکو آمده برای بقا می جنگد.
این فیلم را می توان از منظر روان شناختی خیر و شرّ درونی هر انسان دید آنجا که در وجود تک تک ما دو نیروی متضاد هر یک با تمام نیرو ما را به سوی بهتر شدن با بدتر شدن می کشانند.
قوی سفید و قوی سیاه هر دو در وجود نینا هستند اما برای اینکه بتواند نقش هر دو را بازی کند نخست می بایست قوی سیاه خفته در درون نینا بیدار شود. بیداری ای که عواقب دهشتناکی را به دنبال خواهد داشت. روح سفیدی که لکه های سیاه (مانند پرهای یک قوی سیاه) بر وجودش می نشینند تا کجا تاب زجر کشیدن را خواهد داشت؟ سرانجام این دوئل خیر و شر ِدرونی، یا مرگ (سیاهی) است یا رستگاری و عجیب نیست که آرنوفسکی (و صد البته چایکوفسکی) هر دو، چنین مرگی را عین رستگاری می دانند.
نینا، با جنبه های شرارت سرکوب شده در وجودش آشنا می شود. جاییکه به علت حضور مادر (نماد فرشتۀ مهربان) حتی با نیازهای غریزی درونی اش هم بیگانه مانده و از روابط حیله گرانه و کثیف انسانی محیط بیرون بیخبر است. فاجعه از جایی آغاز می شود که همکار جدیدی از همان دنیای بیرونی مسیر زندگی دیگری را به او نشان می دهد. جاییکه شایستگی هر فرد نه با معیار بی نقصی و کمال که با شاخص انطباق پذیری و همانند دیگران بودن و دریدن و خرد کردن و خراب کردن تعیین می شود.
از دید قصه، این آشنایی برگشتی ندارد جز با مرگ، یعنی اگر نمی شود خوب و بد، خیر و شر و زشت و زیبا در وجود یک انسان به توافقی برسند تنها راه رسیدن به کمال همانا مرگ است. اینجاست که لاجرم می بایست حجاب تن را برداشت و از میان قائله برخواست.
وقتی موسیقی عنصر اصلی هنر باله باشد باید هم انتظار داشت که در فیلمی بر اساس این هنر، موسیقی جایگاه رفیعی داشته باشد. به حق اینبار هم موسیقی فیلم آرنوفسکی چیزی بیشتر از یک شاهکار است جاییکه “کلینت منسل” آهنگساز همۀ فیلمهای آرنوفسکی، شهامت تغییرات بزرگی را در اصل موسیقی چایکوفسکی به خود می دهد و اثری به شنونده هدیه می کند که تا مدتها بعد از تماشای فیلم در ذهن و جان آدمی می ماند.
بی شک بعد از موسیقی تکان دهندۀ فیلم، بازی بازیگران از مهمترین شاخصه های قوت فیلم است جاییکه “ناتالی پورتمن” و “وینسنت کسل” انگار نه فقط برای این فیلم بلکه انگار برای این هنر (باله) به دنیا آمده اند. ثمرۀ یکسال تمرین بالۀ پورتمن این است که بیننده لحظه ای او را در حال بازی نمی بیند بلکه بیشتر به بالرینی می ماند که دارد در یک فیلم واقع گرا (رئال) بازی می کند.
از: عصر نوشتن