جامعه سینما: شکیب شیخی/برای برقراری عدالت تا کجا پیش میرویم؟ آیا میتوان از طریق انتقام به عدالت رسید؟ اعمال خشونت را میتوان مسیری برای احقاق حق دانست؟ اینها سوالاتیست که ذهن مکدونا و هر ایرلندی دیگری را سالهای سال به شدت به خود مشغول کرده و در تمام آثارشان پاسخها و صورتبندیها و حتی اشکال متفاوتی از خود پرسش به چشم میخورد.
یک مادر برای احقاق حقش که همان پیگیری یک پرونده جنایی است دست به اعتراض میزند. برخی مردم شهر و مسئولان به نحوه و لحن اعتراض او معترض میشوند. از گامی به بعد فضای اعتراضی تبدیل به میدان اعمال خشونت و تهدید میشود. این خشونت به نوعی انتقامگیری عجیب، آن هم از طریق خودکشی، میانجامد و در نهایت یک مسیر مشترک بین دو طرف دعوا ایجاد میشود که آن هم اعمال خشونت به یک شخص نهاییست و از این طریق عدالت به صورت غیر شخصی محقق میشود.
کافی است نگاهی به تبدیل و حرکت کلمه «خشونت» در بند بالایی بیندازیم تا متوجه شویم که حتی در خلاصه داستانِ روی کاغذ هم مکدونا به سادگی از خشونت نمیگذرد. خشونت در نگاه مکدونا در عین حال که بسیار ساده، بسیار پیچیده هم هست. از نگاه او زمانی میتوان در مورد خشونت به سادگی حرف زد، که خشونت در واقعیت مسیر پیچیدهای را پیموده باشد.
یک حرکت بسیار کلان در «مفهوم» خشونت در این فیلم دیده میشود. مادری در ابتدا به نادیده گرفته شدنِ سیستماتیک حقش معترض است، اما در انتها خشونتی که به صورت سیستماتیک بر او وارد میشود را به صورت شخصی جبران میکند. اینکه یک جامعه تا حدی فاسد است که کار به آن قتل بکشد، یا نظام پلیسی و قضایی تا آن حد ناکارامد است که مادری نیاز ببیند خود دست به کار شود تا حداقل صدایش به گوش دیگران برسد، بیانگر یک سیستم فاسد است، و یک سیستم فاسد به صرف همین که هست و وجود دارد، خود به خود شامل خشونت هم میشود. تمام مسیر فیلم حرکت از یک سیستم فاسد به اجزا و اشخاص است و مکدونا در این زمینه کاری اساسی کرده است.
کدام ما و کدام آنها؟
مسئله مهم دیگر این فیلم رابطه مردم عادی با هم و با مسئولان است. قاتل و مقتول و مادر، همه و همه مردمند، کلانتر و دستیارش اما عضوی از دولت در این فیلم هستند. تمام مشکل ما با طرح چنین شکلی از مسئله این است که ترکیبی بسیار صلب حاصل شده و قابلیت پرداخت نخواهد داشت، اما مکدونا با هوشمندی به مسئولان دولتی وجوهی میبخشد، که بتوانند در عین حال بخشی از مردم هم باشند، و از طرف دیگر به واسطه شکل و انگیزه اعمال خشونت و قدرت بین افرادِ مختلف مردم هم شکافهایی ایجاد میکند.
شاید برای بسیاری این مسئله ناخوشایند بیاید که در نهایت یک همکاری بین مادر و یک عضو دولتی صورت میگیرد و گویا یک اتحاد مردمی-دولتی برای حل مشکل شرارت رخ داده است که بسیار محافظهکارانه و حتی بدوی به نظر میرسد. در پاسخ به این نگاه میتوان گفت که قطعا اگر چنان شکلی از اتحاد صورت بگیرد، عملی بسیار عقبمانده و بعید از نویسنده-کارگردان پیشرویی همچون مارتین مکدونا خواهد بود، اما اساسا این اتحاد در فیلم صورت نمیگیرد. از لحظه اتفاقی که برای کلانتر بیمار این فیلم میافتد و نامهای که برای مادر باقی گذاشته، تا جایی که کوکتل مولوتف به سمت پاسگاه پرتاب میشود، دورهای طی میشود که پس از آن دیگر هیچیک از افراد کارکرد سابق خود را ندارند، یعنی دیگر نه مادر یک عضو عادی از مردم است و نه افسری که دیکسون نام دارد –با بازی بسیار درخشان سم راکوِل- آن مامور پلیس سابق است.
تمام این فیلم یک شبکه عظیم است که با توجه به اینکه افراد در چه نقطهای از آن بایستند، درکی متفاوت از یکدیگر و وقایع خواهند داشت. این شبکه نمونه نسبتا ساده شده یک اجتماع است و در کجای آن ایستادن، یعنی چگونگی دسترسی و فاصله هر فرد به منبع قدرت و اعمال زور و خشونت.
رستاخیز تصاویر
بیلبوردها به چه کار میآیند؟ نگاهی به همین شهرهای خودمان که میاندازیم چیزی جز تبلیغ و زشت کردن ظاهر شهر دستگیرمان نمیشود. بیلبوردها به ما دو چیز میگویند؟ چه چیزی بخریم و چگونه زندگی کنیم. یعنی با نگاهی به بیلبوردها هم میفهمیم کدام ماشین لباسشویی یا تلویزیون را بخریم و هم اینکه هنگام رانندگی کردن نباید از تلفن همراه استفاده کنیم. بیلبوردها نماینده کامل جامعه کنترلی هستند که امروز سویه غالب و فاتح جوامع بشری است. از کالیفرنیا گرفته تا سویل و شاخ آفریقا تا سنپترزبورگ و ایران و هند و توکیو، تمام ما در جوامع کنترلی زندگی میکنیم.
توضیح اینکه جامعه کنترلی چیست را در میان کتابهای میشل فوکو جستجو کنید، اما عجالتا اینطور در نظر بگیرید که در جامعه کنترلی، قدرت با نرمی سعی میکند تمامی شئون زندگی افراد را کنترل کرده و قید و بند درآورد، شئونی مانند رانندگی یا مصرف چای یا خرید ماشین لباسشویی. حالا که بیلبوردها نماینده این شکل هراسناک از جامعه هستند، در عنوان فیلم کارگردانی مانند مارتین مکدونا چه میکنند؟
فوکو در یادداشتی تحت عنوان «آیا شورش بیهوده است؟» چنین مینویسد:
«اگر جوامع مقاومت میکنند و دوام میآورند، به تعبیر دیگر اگر در این جوامع قدرت «مطلقا مطلق» نیست، بدین دلیل است که ورای همه رضایتها و اجبارها، تهدیدات و خشونتها و اقناعها، امکان فرارسیدن آن لحظه وجود دارد که نتوان بر سر زندگی معامله کرد و این همان جایی است که قدرت، بیقدرت میشود؛ جاییکه افراد در برابر چوبههای دار و مسلسلها، سینه سپر میکنند.»
«تهی شدن قدرت از قدرت» که فوکو از آن سخن میگوید خود را چگونه در فیلم مکدونا نشان میدهد؟ همین که آن بیلبوردها دیگر کارایی تبلیغاتی ندارند و بیکار و بیمصرف ماندهاند. بیلبوردی که دیگر «تبلیغ روز» یا «دستور زندگی» در آن وجود نداشته باشد، اساسا بیانگر این است که آن قدرتی که خودش را در جنبههای سیاسی و فرهنگی و مصرفی و تولیدی، تبلیغ و بازتولید میکند، مطلق نبوده و هنوز و هرگز نتوانسته و نمیتواند که تمام این دنیا را بپوشاند.
بیلبوردهایی که در شهرهای این جهان عامل زشتی و مصیبت و بیانگر درجهای شدید از انقیاد و عدم آزادی هستند در فیلم مکدونا تبدیل میشوند به ابزار اعتراض؛ یک بیانیه یا اعلامیه اعتراضی بزرگ که مستحکم سر جایش مستقر شده است. به یاد بیاوریم که تصویر در جهان معاصر دیگر نه وسیلهای برای بیان آزادی و زیبایی و مبارزه، بلکه ابزار سرکوب و دروغ است، اما مکدونا موفق میشود این حیثیت از دست رفته تصویر را به آن بازگرداند.
مارتین مکدونا گرچه برای نمایشنامههای توفانی خود و در جهان تئاتر بسیار شناخته شده است، اما به واسطه همین احقاق حقی که از تصویر میکند و درک درستی که از رسالت مسکوت و محذوف تصویر دارد، نشان میدهد که در جهان سینما هم کارگردانی بسیار شایان توجه بوده و «سه بیلبورد بیرون ابینگ، میزوری» یکی از بهترین فیلمهای سال ۲۰۱۷ است.
از : ۴۰ چراغ