جامعه سینما:مونا رحیم پور/ در بیستوپنج سال گذشته گیرمو دل تورو راوی قصههای پریان در سینما بوده است و اینبار، در فیلم شکل آب، از شاهزاده خانم بیصدایی سخن میگوید که در مرکزی تحقیقاتی در آمریکا در میانۀ جدال آمریکا و شوروی بر سر تفوق نظامی و فضایی کار میکند و دل به موجود آمازونیِ ماهیگونهای بسته که از زادگاهش در جنگلهای سبز آمازون ربوده شده و در تنهایی، بیصدایی و گمگشتگی با او همدرد است. پیوند فیلم با دنیای افسانه در همان پلان اول با صدای جادویی ریچارد جنکینز از سرزمین طلایی و پرنسس بیصدا خود را نمایان می کند. به سبک هزارتوی پن (٢٠٠۶) قرار است شاهد نسخهای از افسانه باشیم که خیال و واقعیت را درهم میآمیزد.
دل تورو داستانهایش را، هرقدر هم خیالپردازانه و واقعیتگریز به نظر بیایند، در زمانهای نامعلوم و سرزمینهای بینامونشان تعریف نمیکند و پریان و هیولاهایش همواره در یک بستر پررنگ سیاسی و اجتماعی ترسیم میشوند. در حقیقت با معاصرسازی قصه و قراردادن اتفاقهای عصر جدید در دل کهنترین الگوی قصهپردازی، دل تورو از فرم ثابت قصۀ پریان و پیچشهای روایی تعریفشده دراین ژانر بهره میگیرد تا درونمایههای محوری این روایتها همچون تنش میان خیر و شر، شور نافرمانی و مأموریت رهاییبخش را درعصر جدید بازنمایی کند.
ساختۀ پیشین دل تورو، هزارتوی پن دوران تاریک حاکمیت ژنرال فرانکو بر اسپانیا و تلاش آزادیخواهان برای رهایی از سلطۀ فاشیسم را به تصویر میکشید. این بار او آمریکای دهۀ شصت را در میانۀ تحولات و ناآرامیهای سیاسی و اجتماعی همچون رشد فزایندۀ تبلیغات، اختلاف طبقاتی و سرکوب جنبشهای مدنی (سیاهپوستان و همجنسگرایان) به عنوان پسزمینۀ کارش انتخاب کرده است. رقابتهای اطلاعاتی-جاسوسی آمریکا و شوروی به اوج خود رسیدهاند و پرده از دنیایی برمیدارند که بر مدار قدرتطلبی و سودجویی میچرخد. داستان شکل آب در دوران حاکمیت و جدال نیروهایی میگذرد که هردو نماد خباثت و سرکوباند و در قتل و نابودی در راستای اهداف سیاسی خود هیچ حد و مرزی نمیشناسند. تریلر جاسوسی دل تورو مرز میان خیر و شر را نه ملیت، بلکه عطوفت و بصیرتی تعریف میکند که هر دو طرف این جدال از آن محرومند.
سوی دیگر این تصویر آمریکای خوشبخت و پیشرفتهای است که در کاتالوگها و پوسترهای تبلیغاتی نمایش داده میشود: کارمندان و رؤسای خوشپوش در کادیلاکهای آخرینمدل و خانههای زیبای حومۀ شهر که لایۀ ظاهری جامعهای هستند در یکقدمیِ نابودی خودش و جهان، درنتیجۀ نزاعی کشنده با شوروی. از طرف دیگر نمایش بهظاهر تصادفی برخوردهای خشونتآمیز پلیس با معترضان سیاهپوست در تلویزیون در یکی از صحنههای فیلم اشاره به تنشهای دیگری دارد که زیر پوست این جامعه جاری است: جامعهای با تاریخچۀ دیگرستیزی.
در قصههای پریان معمولاً قهرمان متعلق به طبقات پایین یا فرودست جامعه است، ولی قهرمانان دل تورو نهتنها از طبقۀ فرودست جامعه، که همگی از اقلیت مطرود جامعهی ۱۹۶۰ آمریکا انتخاب شدهاند. جامعهای که در آن مرد آمریکایی سفیدپوست دگرجنسگرا با وضعیت مرفه اقتصادی به عنوان هویت غالب شناخته میشد و به قول سرهنگ استرایکلند (یکی از شخصیتهای اصلی فیلم) بازتابی از تصویر خدا بود.الیزا اسپوسیتو(با بازی درخشان سالی هاوکینز) زن تنهای مهاجری (مکزیکیتبار) است که توان برقراری ارتباط کلامی ندارد و یتیم و در فقر بزرگ شده است. زلدا (اکتاویا اسپنسر) مستخدم میانسال سیاهپوستی است که در ازدواجش هم جایگاهی بیش از مستخدم و آشپز ندارد. گیلز (ریچارد جنکینز) هنرمندی همجنسگراست که ارزش و اعتبار هنرش با هجوم استانداردهای تبلیغاتی در حال محوشدن است و پروفسور هوفستتلر(مایکل استولبارگ) جاسوس روسی است که از سبعیت هر دو نیمۀ این جدال پوچ بیزار و گریزان شده است. در کنار یکدیگر، قهرمانان دل تورو جهان کوچکی تشکیل میدهند از هر آنچه آمریکای دهۀ شصت نهتنها تمایلی به پذیرشش نداشت بلکه بهدنبال محوکردنش بود. در قصۀ دل تورو این غریبهها و بیگانگان دست به دست هم میدهند تا جادویی را نجات دهند که جریان غالب در تلاش است نابودش کند.
شخصیتهای خیرِ دل تورو همیشه نوعی تمرد و نافرمانی در ذهن و رفتار از خود نشان می دهند که الهامبخش است و نیروی محرک در روایت فیلم به حساب میآید. شخصیتهایی که نه داعیۀ قهرمانی دارند و نه متعلق به ایدئولوژی و نگرش خاصیاند ولی درعینحال قدرت ویرانگر و سرکوبگر حاکم را به چالش میکشند. الیزای شکل آب مانند افیلیای هزارتوی پن تنهاست و، ناتوان از سخنگفتن، با جهان اطرافش غریبه است. از همین روست که الیزا در همان اولین مواجهه با مرد دوزیست شیفتۀ شباهت مابینشان میشود: او هم مثل الیزا محکوم به سکوت است و زخم و خراش تجاوز بر جسم و روحش نمایان است.
با این وجود الیزای دل تورو در عین بیقدرتی و بیصداییاش، قدرت شگفتانگیزی در مواجهه با شور زندگی دارد و این شور نیروی محرکۀ این نافرمانی در برابر قدرت است. همان نگاه خالی از قضاوت و سرشار از پذیرش و ستایش مرد دوزیست کافی است تا الیزا بهدور از مصلحتاندیشی و نگرانی برای خودش برای نجات جان او قدم بردارد. امری که ناممکنی آن حتی نزدیکترین رفیقش را هم به اعتراض وامیدارد، اما میلی برخاسته از شور را نمیتوان خاموش کرد، حتی اگر ناممکن باشد. این شور الیزا را راهی مأموریتی میکند که در آن تمامی هستیاش در معرض خطر قرار میگیرد ولی الهامبخش است و به رهایی می انجامد.
در مقابل چنین رویکردی، سود، منفعت و فرمانبرداری کورکورانه محرک اصلی رفتار سویهی شر در افسانۀ دل توروست. سرهنگ استرایک لند (مایکل شنون) نیمۀ آمریکایی این نزاع را نمایندگی میکند. او سفیدپوست نژادپرست و سکسیت خشکهمذهبی است که ابزار قدرتش تهدید و خشونت است. دو خصلتی که با ازدسترفتن تدریجی قدرتش در طول فیلم شدیدتر و شیطانیترمیشوند. استرایکلند علیرغم ظاهر مرتبش دستکمی از هیولاهای کریهالمنظر ندارد و باطنی خبیث را پنهان کرده است. او خشکهمذهبی با تمایلات سادیسیتی-مازوخیستی است (صحنۀ کندن انگشتهای کبودشدۀ دستانش را به یاد آورید) که تنها به یکچیز فکر میکند: فرمانبرداری و جلب رضایت مافوقهای حکومتیاش که حتی کوچکترین خطا را تاب نمیآورند و به نابودی محض و مطلق تهدیدش می کنند. تقابل فرمانبرداری کورکورانۀ استرایکلند با نافرمانی الیسا و دوستانش از موتیفهای محوری روایت دل تورو است.
نیروهای شر در افسانۀ پریان دل تورو قدرت و جایگاهی خداگونه برای خودشان قائلاند و از همین روست که فرمانبرداری محض و بیچونوچرای زیردستان برایشان اصلی خدشهناپذیر است و تخطی از آن مجازات و عقوبتی بیش از مرگ دارد. مافوق ارشد استرایک لند، ژنرال هویت، با یونیفورم مرتب و اتوکشیده و ردیف مدالهای نظامیاش نمونهای از این خداگونگی است. او در مقابل اعتراض پروفسور هاستللر به نابودی مرد دوزیست، جایگاه قطعی خود را به عنوان تنها مرجع تصمیمگیری به او یادآوری میکند و در همین جایگاه است که عقوبتی بس سنگینتر از مرگ را پیش چشمان استرایکلند تصویر میکند: «سوراخی به بزرگی تو در جهان جا میگذارم.» وحشت و تحقیری که از شنیدن این کلمات در جان استرایک لند میافتد درنهایت به برجاگذاشتن ردپایی از خون منتهی میشود. در قصههای دل تورو همیشه نقطهای کلیدی در روایت وجود دارد که نیروی شر از خباثت باطنیبودنِ صرف خارج و در ظاهر شخصیت نیز به نمایش گذاشته میشود. سیاهشدن تدریجی انگشتان قطعشده و بخیهشدۀ استریک لند مشابه صحنهای است در هزارتوی پن که فرمانده صورتِ با چاقو پارهشدهاش را با دستان خودش بخیه میزند و ماهیت ترسناکش در ظاهر و چهره نیز نمایان میشود.
قصههای پریان معمولاً با جادو و دنیای فرازمینی در ارتباطند، ولی در افسانۀ «روزگار آشوبزدۀ» دل تورو (عنوانی که او در ابتدا برای فیلمش برگزیده بود) جایی برای جادو نیست و عطش ویرانگر علم در خدمت پیشرفت و برتریجویی نظامی همهجا را فراگرفته است. عطشی که راهحلش برای هر آن چیزی که از قوۀ درک و محدودۀ محاسباتش فراتر است، بهبندکشیدن و تکهتکهکردن است. مرد دوزیست عاری از اعتبار و قداست بومی پیچیدگیهای بیولوژیکی و حتی توانش در برقرای ارتباط تنها بهعنوان کالایی نگریسته میشود که حق حیاتش (حتی در بند) وابسته به فایدهای است که میتواند در نزاع قدرت میان دو حاکمیت برترجهان داشته باشد و در غیر این صورت میتوان تکهتکهاش کرد و دورش انداخت.
درست در نقطۀ مقابل چنین کنجکاویِ ویرانگری است که نگاه عمیق، بصیرت ظریف و عاطفۀ الیزا در پذیرش این معمای پیچیده خودش را به بهترین نحو نشان میدهد. مرد ماهیگونۀ دل تورو عاشق رمانتیک وخوشقیافۀ قصهها نیست. موجود سبزرنگ پولکتنی است که برای بقا به آب کثیف سبزرنگی نیاز دارد که بیشباهت به استفراغ نیست وتنها صدایی که از خودش درمیآورد نالهای حیوانی است. با این حال الیزا او او همانگونه مینگرد که او نیز الیزا را: ستایش وپذیرش تفاوت. متفاوتبودن دیگری در این رابطه به پلی تبدیل میشود برای رهایی خود و دیگری از زندانی که در آن محبوس شدهاند. الیزا از زندان سکوت و بیصدایی در جامعهای که او را نمیشنود رها میشود و مرد ماهیگون از زندان هیولاهای انسانصفتی که تنها معیار ارزشگذاریشان منفعت است.
رابطهی میان الیزا و مرد ماهیگون غیرزبانی و حسی است و بر محور نگاه میچرخد. زبان به عنوان ابزار اصلی ارتباط هیچ کارکردی در رمانس دل تورو ندارد و در فیلم به عنوان ابزار توطئه، تهدید و در خدمت خبائث نیروهای شر بهکار گرفته میشود. شخصیتهایی که در فیلم توان صحبت دارند از برقراری ارتباط ناتوانند. زلدا و همسرش کاملاً با هم بیگانهاند و گیلز تنهاست و نمیتواند ابراز احساسات کند. تنها ارتباط حقیقی در فیلم میان موجودات بیصدایی اتفاق میافتد که از بهکارگیری کلمات عاجزند. الیزا و محبوبش زبان خودشان را برای ارتباط خلق میکنند: زبانی بیکلام. از این روست که میشود شکل آب را افسانهای در ستایش سکوت نامید. مهمترین سکانسهای فیلم در سکوت میان الیزا و موجود دوزیست میگذرد و با این وجود، تصویری ناب از میل و شور پرحرارت انسانی ارائه می دهد. زبان مشترک آنها سکوتی است که تنها به ضرباهنگ زیبای موسیقی شکسته میشود. موسیقی پراحساس و تاثیرگذار اکساندر دسپلت در بزنگاههای عاطفی فیلم، سکوت میان دلدادگان بیکلام فیلم را جبران میکند و با استفاده از اکاردیون تمی زیبا خلق میکند که بهخوبی با روایت عاشقانۀ فیلم گره میخورد. یکی از درخشانترین سکانسهای فیلم لحظهای است که در میان سکوت غمانگیز و نگاه پرشور دو دلداده رنگها کم کم سیاه و سفید و اتاق به سن اجرا تبدیل میشود، الیزای بیکلام و معشوقش بهسبک عاشقانههای کلاسیک موزیکال در آغوش هم میرقصند و آواز میخوانند.
دل تورو دنیایی خلق کرده که در آن عنصر جادو و تهدید در کنار یکدیگر قرار دارند و ملزومات یکدیگرند. به سبک و سیاق قصههای پریان هیولای قصه در پی نابودی نیکی است ولی اینبار هیولا ظاهری آراسته دارد و شاهزاده در هیبتی عجیب و غریب ظاهر میشود. اما تغییری درکار نیست. پایانی همچون دیو و دلبر در انتظارمان نیست. دیوانی است که خباثت و پلیدی را در پشت ظاهر آراستهاش و در باطنش نهان کرده و شاهزاده پولکتن سبزرنگی است که در آخر قصه ناگهان به مردی زیبارو مبدل نمیشود. تغییر در ثبات و پایداری شخصیتها بهواسطۀ مهر و عاطفهای که به هم پیوندشان داده رخ میدهد. به عقیدۀ دل تورو فیلم راجع به ارتباط میان آدمها، و عطوفت و درک متقابل برای دوامآوردن در جهانی سخت تیره و تاریک است. تنها راه نجات شاید در پذیرش دیگران است و تمرین عطوفت برای آنچه/آنکه شبیه ما نیست و در قالب از پیش تعریفشدۀ ما نمیگنجد.
شکل آب با آب شروع میشود و در آب به پایان میرسد. طیفهای متنوع رنگ سبزی که در بیشتر سکانسهای فیلم غالباند به صحنهها کیفیتی میدهد که گویی زیر آب رخ دادهاند. دوربین به روانی وبا حرکتی یکنواخت از قابی به قاب دیگر حرکت میکند وحس تعلیق وشناوری را در ذهن مخاطب ایجاد میکند. قصۀ پریان دل تورو مابین دو غوطهوری رقم میخورد واز شاهزادهها وپریانی سخن میگوید که به شکل اباند و لطافت و روانی در تن و روحشان جاری است.
از کافه نقد