برای جامعه سینما: پویا عاقلی زاده/”واقعا تسلیت عرض میکنم!” جمله ایست که جامعه ی امروز ما شایسته ی آن است. جامعهای که بیش از هر زمان، نیازمند نگاه کردن به خودش است. به این که آدمهای آن چه میکنند؟ چگونه شغلشان را انجام میدهند؟ چگونه شغلشان را انتخاب میکنند؟ چگونه با وظایف شغلیشان مواجه میشوند؟ و از همه مهمتر چگونه تصمیم میگیرند؟
پاسخ به این سوالات برای جامعهای که جمعیت فراوان دههی شصت آن (که بیشترین آمار جوان را تاکنون داشته است) پا به میانسالی خود میگذارند، ضروری است و توجه به آن، باید از رسالت هنر این جامعه باشد. این سوالات و مواجهه با آنچه که هستیم در سینما، قدمتی بیش از نیم قرن و میراثی عظیم و مهم دارد که همان سینمای مدرن است. اگر زمانی برگمان و آنتونیونی با جامعهشان و مهمتر از جامعه، با خودشان در میانسالیشان مواجهه شدهاند و مدیوم سینما را برای بیان و ابراز دغدغههایشان انتخاب کردهاند، به همراه بیان دغدغه، شیوهای نو برای این هنر نیز آوردهاند وگرنه آنتونیونی توان نوشتن مقالهی جامعهشناختی را نداشت یا برگمان نمیتوانست جامعه و سینمای روز را با قلم خودش نقد کند؟! اما آنها فیلم ساختند. دغدغهها را در هنر سینما آمیختند تا سینما اعتلا یابد و نیروهای نهان خود را نشان دهد. حال، در این زمانهی خاص، معضلات جامعهی ما در همین میانسالی، شباهتهای بسیاری با آن زمانهی برگمان و آنتونیونی دارد. حال،سینمای ما امروز چگونه است؟ اصلا کسی حواسش هست که چگونه مردمِ مسخشده را به خودشان بیاورد؟ چگونه حواسشان را به آنچه هستند و آنچه انجام میدهند و تصمیماتی که میگیرند جمع کند؟
روزی روزگاری اصغر فرهادی نامی آمد و “جدایی نادر از سیمین” (۲۰۱۱) ای ساخت و اسکاری برد و وودی آلنی از او تعریف کرد و جهانی زیر پایش فرش قرمز پهن کرد، درست! ولی روی این فرش قرمز نوچهگان او را راه نمیدهند! چون دوران کپیکاری گذشته است. خیلی سال است که گذشته، از همان زمانهی برگمان گذشته است. ولی باز هم قبول است ما حداقل پنجاه سال از آنها عقبیم! بنابراین حالا دیگر وقتش است که حواسمان را جمع کنیم! اگر “جدایی” موفق بود، به خاطر دغدغهاش بود و به خاطر طرح نوی که در انداختهبود؛ نه چون بوی تعفن میداد!در جدایی جنینی مرده مساله بود، ولی چون فرهادی با دغدغهاش روراست بود، مدام مخاطبش را با سردخانه و تصویر خون و قبر و کُشت و کشتار و کثافتهای موجود جامعه مواجه نمیکرد.لازم است که بپرسیم چرا؟ مگر فرهادی نمیتوانست ما را ببرد به پزشکی قانونی تا زن را بررسی کنند؟ یک پلان که میتوانست بگیرد؛ ولی نگرفت چون تکلیفش با خودش مشخص بود؛ چون فیلمنامهنویس بود.
واقعا تسلیت عرض میکنم به جامعهی سینماگران این مملکت که فیلمنامهنویس ندارد!فیلمنامهنویسانی که از نوشتههایشان فیلمهایی روی پردهی نقرهای چرک گرفتهی امروز سینمایمان تماشا میکنیم، یا تکلیفشان با خودشان مشخص نیست یا آنقدر توان و هوش ندارند که از پسِ کار سخت و گاه طاقتفرسای خلق یک اثر منتهی به پردهی سینما برآیند! حاصل این ناتوانی، ایدههایی است که گاه درخشان و گیرا شروع میشوند و مخاطب را روی صندلی سالن سینما میخکوب میکنند ولی به سرعت به آنها خبر میدهند که کسانی که پشت دوربین برای شما فکر کردهاند چیزی بیش از شما نمیفهمند؛ آنها تحقیق و دقت در مورد پزشکی قانونی و اشتباه نداشتن در دیالوگهای تخصصی شخصیتهای فیلمهایشان را به برقراری ارتباط مخاطب با آنها ترجیح دادهاند؛ پس مخاطب زود خواهد یافت که فرقش با این اسماًحرفهایها فقط این است کهاین حرفهایها توانستهاند بنویسند و فیلم بسازند آنها نتوانستهاید! به شخصه فکر میکنم مشکل اول فیلمنامهنویسان ما آنجایی است که با خودشان روراست نیستند! حاضرند خودشان را از آنچه میتوانند باشند پایین و پایینتر بیاورند تا فقط فیلمنامه تمام شود و “پایان” را تایپ کنند و به تهیهکنندهی محترم و گرامی تحویل دهند و هدیه تهرانی را برای نقش خانم دکتر پیشنهاد بدهند تا آب از دهان محترمان جاری شود؛ سپس برچسب فیلم پیشرو هم به فیلمشان بزنند تا در همان بخشی که فیلم بیشترین ضعف را دارد از ونیز و فلورانس و گوانتانامو جایزه ببرند!
واقعا تسلیت عرض میکنم به جامعهی سینماگران این مملکت که فیلمسازانی بینشان است که این چند ساله هر جا فیلمشان میلنگیده با دوستان ایتالیاییشون رایزنیهای مناسبی داشتند و حداقل جایزهی ونیز رو در همان بخش، لنگزنان از آنِ خود کردهاند!
واقعا تسلیت عرض میکنم به جمع قلیلی که چند سالی هست آرزو به دل ماندهایم کسی بیاید و در ایران “فیلم” بسازد! کوچکترین تلاشی برای رسیدن به حداقلهای یک فیلم (مثلا فیلمنامهای باورپذیر در مدل رئالی که همه دیگر استاد پرداختن به آن شدهاند! یا فیلمنامهای خیالین در مدل دیگر سینما) منجر میشود که آنها را باالقابی چون شاهکار سینمای ایران و همشهری کینِ ایران و زمان یا پرسونای امروز فریاد بزنند! واقعا چرا تسلیت عرض میکنیم؟ تا به حال فکر کردهایم که تسلیت قرار است تسلایمان دهد یا به فکر وادارمان کند؟ به جرات میتوانم بگویم که اگر پاسخ این سوال را با تمام وجود درک کنیم، حداقل مسیری را برای قرار گرفتن در آن خواهیم یافت! این تازه از حداقلهاست. از همین الآن این را بگویم که اگر به این حداقل رسیدیم، شاهکار زندگی امروزی را نیافریدهایم، فقط اولین قدم را درست برداشتهایم، همین. حواسمان باشد که تازه اول راه است!
“بدون تاریخ، بدون امضا” فیلمی است که قدم اولش را سست برداشته است. فیلمی است که وقتی کلمهی “پایان” برای فیلمنامهاش تایپ میشده، تصمیم گرفته شده است اولویتشنیاز و دغدغهی جامعه و مخاطب داخل سالن سینما نباشد اما فیلمی ظاهرا اجتماعی از آن دربیاید!در فیلم، صحنههای مهم و تاثیرگذاری با دغدغهی انسان امروزِ جامعهی ما طراحی شده است. مثلا رویارویی بار اول در زندان که دیالوگی تاثیرگذار بین امیر آقایی و نوید محمدزاده ایجاد میشود و دوقطبیِ قشر متوسط و پایین جامعه، روبهروی هم در مورد مسالهای مشترک با هم صحبت میکنند. آنچه در پرداختن به چنین موضوعیمهم است، خط قرمز فیلمنامهنویس برای بغرنج کردن شرایط به هر قیمتی است!
بچهای میمیرد، دکتر پزشکی قانونی میفهمد که ممکن است به خاطر یک تصادف ساده موجب مرگ بچه شده باشد، همه میگویند که نه! اما دکتر باوجدان فیلم، خودش را تا انتها متهم میکند، در دادگاه به راحتی اقرار میکند و خودش را محکوم میکند و پس از رای اولیهی دادگاه مبنی بر متهم بودن او، خیلی شیک در ماشیناش مینشیند و به سوالهای زنی که دوست دختر یا نامزد یا زن قبلی یا هر چیزِ دیگر او میتواند باشد، جواب میدهد و بدون آن که کوچکترین گزندی به او وارد شود، به مسیرش ادامه میدهد!خب پس چه شد؟! اگر هر کدام از ما به اعمالمان شک کردیم، بریم مردهها را از قبر بیرون بیاوریم، نبش قبر کنیم و بریم دادگاه اعتراف کنیم و بعد هم بریم ناهار در کنار عشقمون بگذرونیم؟! آیا این شخصیت را میپذیریم؟ امیدوارم جواب هیچکداممان این نباشد که خب فیلمه! یا درامش که خوب بود! یا از این قبیل عبارات نابودگر سینمای امروز ما! این روند متهم کردنِ خود اگر قرار است برای روشن کردن وجدان خاموش جامعهی میانسال ما باشد، باید آنها را درگیر کند و حداقل آنها را در موقعیت تصمیمگیری قرار دهد، اما فیلم بیشتر از آنکه مخاطب را به دکتر (امیر آقایی) نزدیک کند، به سمت نوید محمدزاده و اعمالش میبردکه باز تداعیگرِ بدبختی مردم ما و وضعیت نابرابرِ اجتماعی است. دیگر خسته نشدید اینقدر که هرجا در فیلمنامههایتان کم آوردید، شخصیت را بدبخت و قاچاقچی و عوضی جلوه دادید و یک دعوا هم ساختید که در آن، یکی اون یکی رو میزنه و طرف میره تو کما؟!
باور دارم که ایدهی ابتدایی این فیلم و موقعیت بغرنجی که در ادامه پدید میآید، با دوری از تقلیدها و کپیکاریهایی که ایرانِ ذلیل را جلوی دوربین میبرد تا ونیز و سایرین خوششان بیاید، میتوانست دغدغهی اصلی جامعهی ما را به تصویر بکشد و از بازی بینظیر نوید محمدزاده در نقشش در یک فیلم خوب استفاده کند! کارگردانی فیلم، بسیار پرنقص است؛ مهمترین نقص تصویر، از سردرگمی کارگردان در نوع استفاده از دوربین نشات میگیرد؛ دوربین رودستی که با مسترشاتهایی با دوربین ثابت و ترتمیز همراه است و تکلیفش نه با مخاطب بلکه با خودش هم مشخص نیست! رنگ و بوی تعفن موجود در فیلم و نماهای زشت و بدقواره و نامشخص که عموما از پشتِ سر شخص و ناواضح هستند، بازیِ نامتناسبِ امیر آقایی با نقشش، انتخاب و بازیِ عروسکوارِ هدیه تهرانی در نقشی که گویا قرار بوده تلاشی برای تکرار نقش لیلا حاتمی در جدایی نادر از سیمین باشد و کوتاه بودن همراهی دراماتیک مخاطب با شخصیت اصلی فیلم (امیر آقایی)، باعث شده تا متوجه شویم نوید محمدزاده چقدر تواناست و چگونه میتواند در فیلمی ناهمگون بدرخشد. شباهت صحنههای مواجههی دو قشرِ پایین و متوسط جامعه (پزشکان و خانوادهی بچه) و سکانس بازسازی دعوا، حتی از نظر دیالوگی هم شباهتهای زیادی به “جدایی” فرهادی دارد؛ مثلا آنجا که زنِ محمدزاده میگوید که به خدا، به محمد، جوابشو پس میدهید و اینجور جملات و فریادها در فیلم! اما افسوس که فیلمساز دغدغهی فرهادی را درک نکرده و هنگام نوشتن و ساختن فیلمش، اولویتش جامعهاش نبوده؛ شورِ ساختن فیلمی ایرانی بر اساس الگوی جوابپسدادهی بینالمللیاش را سرلوحه قرار داده است؛ این نگاه مرا یادِ جملهای میاندازد که به نقل از صادق هدایت میگویند: “خاک بر سرِ ملتی که روشنفکرش من باشم!”؛ گویا امروز این جملهایست که اصغر فرهادی باید بگوید تا این نوچهگان فکر نکنند که فرش قرمزی که برای فرهادی انداختهاند جای هر کسی که نوچگی کند هست! این را تاریخ ثابت خواهد کرد به امضای من! با تاریخ، با امضا!
به امید روزی که سینمای ما نیز فیلمنامهنویس به معنای هنرمند آن داشته باشد و عقیقیها و اصلانیها فقط به سینمای امروزمان تسلیت عرض نکنند؛ بلکه بخواهند که در آن سینما، بسازند و “فیلم” خلق کنند؛ سینمای آن روزم آرزوست…