فیلم کلوزآپ در سال ۱۳۶۸ به کارگردانی، نویسندگی و تدوین عباس کیارستمی ساخته شد. تهیهکننده این اثر علیرضا زرین و مدیر فیلمبرداری آن علیرضا زریندست بودند. این فیلم بر اساس یک داستان واقعی درجشده در مجله سروش ساخته شده است و بازیگران این فیلم همگی در نقش خود بازی میکنند. حتی سربازی که سبزیان را در فیلم دستگیر میکند همان سربازی است که واقعاً سبزیان را دستگیر کرده است. این فیلم در سبک درام و رئال طبقهبندی میشود و از جمله کارهای شناختهشده کیارستمی است.
حسین سبزیان به خاطر علاقهای که به سینما دارد و به دلیل شباهت نه چندان زیادش به کارگردان مشهور یعنی محسن مخملباف، در یک موقعیت ناگهانی خود را محسن مخملباف معرفی میکند و همین کار باعث راه یافتن او به خانه یک خانواده ثروتمند میشود. پدر خانواده که به حسین مشکوک است تصمیم میگیرد درباره او تحقیق کند و … باقی ماجرا.
حسین سبزیان متولد سال ۱۳۳۲ فردی بود از قشر ضعیف جامعه. او کارگر یک چاپخانه بود اما از کودکی عاشق سینما و بازیگری بود. در این بین اما محسن مخملباف بزرگترین الگوی او در سینما بود و به گفته خودش با فیلم بای سیکل ران زندگی میکرد. او به دلیل نداشتن امکانات کافی برای تحقق بخشیدن به آرزوهایش تصمیم میگیرد خود را در نقش مخملباف جا بزند و در نهایت این کار باعث دستگیری او میشود. داستان او در مجله سروش چاپ میشود و عباس کیارستمی تصمیم میگیرد درباره او یک فیلم بسازد. او ابتدا به واسطه مجله سروش و بعد از آن با فیلم کلوزآپ به شهرت رسید.
hossain sabzianدر سال ۱۳۷۵ مسلم منصوری و محمد شکراللهی مستندی با نام کلوزآپ، نمای دور ساختند که درباره نحوۀ ساخته شدن فیلم کیارستمی و خصوصیات خود سبزیان بود. احمد آزاد و بهروز معاونیان طی یکی دو سال آخر زندگی سبزیان مستند عشق هفتم را درباره او ساختند. آزاده اخلاقی مستند مدرسهٔ سینمائی حسین سبزیان را در آخرین روزهای عمر حسین سبزیان و با حمایت عباس کیارستمی ساخت. این فیلم در جشنوارهٔ پوسان به نمایش درآمد اما سبزیان در آن زمان دیگر زنده نبود. بعد از اکران کلوزآپ، علاقه سبزیان به سینما بیمارگونهتر شد. شاید او میتوانست روزی هنرپیشه بزرگی باشد اما ظاهراً سینما او را دوست نداشت. او که به بیماری آسم مبتلا بود در ۱۵ خرداد ۱۳۸۴ در شلوغی متروی تهران به مشکل حاد تنفسی دچار شد و به کما رفت و در ۲۹ شهریور از دنیا رفت. سرنوشت حسین سبزیان بسیار عجیب است. میگویند او حتی پول خرید اسپری آسم را هم نداشت تا بر دردهایش التیام بگذارد. این شاید سرنوشت محتوم بسیاری از کسانی است که به پدیدههای زندگی مدرن بشری به صورت افراط گونه وابسته میگردند. روحش شاد.
کلوزآپ داستان دوربینی است که در جریان محاکمه واقعی حسین سبزیان تمام مدت به صورت لنز بسته روی چهره او قفل شده است. این ابتکار کیارستمی اساس تشکیل این فیلم است. از نکات اصلی این فیلم حضور نابازیگرانی است که همگی در نقش خودشان بازی میکنند. به نظر میرسد بازی گرفتن از این همه نابازیگر کاری است که تنها کارگردانی مثل کیارستمی از عهده انجام آن برمیآید. هیچ هنرپیشه معروفی در فیلم حضور ندارد. بااینهمه مکالمات و دیالوگها به طرز عجیبی طبیعی هستند تا جایی که گاهی احساس میکنیم نقشآفرینان فیلم بازیگرانی حرفهای هستند که تظاهر به آماتور بودن میکنند.
از نکات دیگر این فیلم به تصویر کشیدن دهه شصت با تمام ویژگیها و معضلات اجتماعی است. مانند صمیمیتی که در روابط بین آدمها در آن دوره دیده میشود. در فیلم میبینیم که کاراکترهای فیلم خیلی راحت برای هم قدم برمیدارند، به هم پول قرض میدهند و از همسایهها کمک میگیرند؛ آن هم در شمالیترین نقطه تهران. در بخشهای مختلف فیلم به معضل بیکاری نیز پرداخته شده است. مشکلی که انگار قدمتش از سن بسیاری از جوانان امروزی بیشتر است.
سکانس ابتدایی فیلم با حسن فرازمند خبرنگار داستان آغاز میشود. او به اقتضای شغلش کنجکاو است و در پی کنکاش در زندگی دیگران. این خصوصیات اخلاقی در بین تمام انسانها کموبیش وجود دارد و اگر نتوانیم آن را آنطور که باید کنترل نماییم ممکن است خسارت جبرانناپذیری به زندگی دیگران وارد نماییم. مانند دردسری که حسن فرازمند به خاطر نوشتن یک مقاله آبدار و رسیدن به شهرت برای نقش اصلی فیلم یعنی حسین سبزیان ایجاد کرد. با اینکه رفتار غلط سبزیان توجیهپذیر نیست اما میشد آن را با یک تشر و نصیحت و تعهد حل نمود. اما فرازمند ماجرا را به دادگاه و پلیس و بعد از آن به مجله سروش میکشاند. شاید اگر فرازمند جور دیگری رفتار کرده بود نه سبزیان به زندان میافتاد نه فیلم کلوزآپ ساخته میشد و نه ما به تحلیل آن میپرداختیم. بههرحال حسن فرازمند در این سکانس با دو مأمور از ژاندارمری ازگل سوار بر آژانس میروند تا مخملباف قلابی را دستگیر کنند.
مفهومیترین سکانس این فیلم از دقیقه یازدهم آغاز میشود. دوربین به جای آنکه به دنبال ادامه ماجرا و دستگیری مخملباف قلابی برود، انتظار راننده آژانس را به تصویر میکشد. نشان دادن شخص کماهمیت داستان شگرد کیارستمی است تا بیننده را برای دیدن ادامه داستان به تکاپو بیندازد. اما هدف اصلی به اعتقاد من نشان دادن اهمیت کارهای کوچک و به ظاهر کماهمیت است. در آسمان یک جت در حال صعود است. راننده به آن خیره میشود. دود جت آسمان را به دو قسمت تقسیم میکند. راننده از میان تلی از برگهای خشک تلنبار شده چند شاخه گل پیدا میکند و از آنها یک دستهگل میسازد. در این حین یک قوطی اسپری خالی از میان برگها بیرون میافتد. کلید اصلی سکانس همین قوطی خالی است. ابتدا راننده به آن لگد میزند و ما در یک نمای طولانی و در زمانی غیرمعمول شاهد غلط خوردن قوطی اسپری هستیم و بعد لبخند نقش بسته بر لبهای راننده را میبینیم. چند دقیقه بعد وقتی خبرنگار پس از یک جستجوی طولانی ضبط دستی دلخواهش را مییابد با شادی لگدی به همان قوطی اسپری نگونبخت میزند. این سکانس تمام حرف فیلم را در همان دقایق ابتدایی بیان میکند. انسانها به طرز وصفناپذیری به انجام کارهای بیهوده علاقه دارند و از آن لذت میبرند. دنیا مانند این قوطی اسپری در حال چرخش است و ما از تماشای آن تنها مسخ شده و میخندیم. اینکه فردی بر اساس عقده درونی و شهوت معروف بودن خود را کارگردان محبوب آن دوره معرفی میکند هم نشان از حرکتی احمقانه اما عمدی دارد. با اینکه میداند کارش خلاف شعور انسانی است اما باز به انجام آن پافشاری دارد. فاجعه زمانی نمود پیدا میکند که سبزیان خودش اقرار میکند برخلاف نص صریح قرآن من با یاد خدا آرامش نمیگیرم. من فقط با مخملباف شدن آرامش پیدا خواهم کرد. خبرنگار داستان هم در جایی میگوید دوست دارد مانند اوریانا فالاچی معروف باشد و از او تقلید کند. بهتر است ما هم قدری در خود کنکاش کنیم. نکند ما هم دوست داریم شبیه کس دیگری باشیم؟
بررسی درونمایه فیلم با توجه به شخصیت پیچیده حسین سبزیان نیاز به تخصص روانشناسانه دارد. اولین اشتباه سبزیان جایی رقم خورد که در یک تصمیم ناگهانی در مواجهه با مادر خانواده آهنخواه، خود را محسن مخملباف معرفی میکند. مشخص است که سبزیان از زندگی سخت کارگری خسته شده و دوست دارد خودش را به طبقات بالای جامعه پیوند بزند. به خاطر همین قلمبهسلمبه حرف میزند. از واژههایی استفاده میکند که شاید معنیشان را نمیداند. حتی در مواقع خاص به جای حرف زدن به شعر متوسل میشود. او به دنبال چیزی است که هیچگاه نداشته است. همسرش بابت فقر و بیکاری طلاق گرفته و او را تنها گذاشته. او زخمی است و میخواهد برتر از چیزی باشد که هست. چون داشتهای ندارد که بتواند او را به اهدافش برساند تصمیم میگیرد خود را در آنچه که دوست دارد تصور کند و نقش بازی کند تا خود را به عنوان شخصیت مورد علاقهاش جا بزند.
عدهای سبزیان را متهم میدانند و عدهای جامعه و شرایط نابسامان را دلیل این ناهنجاری میپندارند. اما کمتر کسی به نقش خانواده آهنخواه در تشویق و تقویت حس دروغ در سبزیان اشاره میکند. اگر امثال خانواده آهنخواه نباشند که چشمبسته و بدون در نظر گرفتن ابعاد مختلف شخصیتی افراد مشهور به ستایش و شیفتگی آنها بپردازند؛ شهوت رسیدن به شهرت در جامعه کمتر میشود و کمتر کسی حاضر میشود خودش را به هر قیمتی مطرح کند.
احساسیترین سکانس فیلم ورود مخملباف واقعی به فیلم و مواجهه او با سبزیان است. احساسات سبزیان و اشکهای او هر کسی را منقلب میکند. این سکانس مانند اغلب سکانسهای فیلم به طور واقعی طراحی شده است و همه چیز باید در یک برداشت ضبط شود. مخملباف از سبزیان میپرسد: حالا مخملبافی بهتره یا حسین سبزیانی؟ میکروفون کار گذاشتهشده در لباس مخملباف قطع و وصل میشود اما میشود برترین دیالوگ این فیلم را از لابهلای همین صداها کشف کرد. آنجا که مخملباف میگوید: “مرد حسابی من خودم از مخملباف بودن دل خوشی ندارم. اون وقت تو خودت رو جای من جا زدی؟
نویسنده: میثم تراشیه