جامعه سینما: محسن سلیمانی فاخر| سریال «در انتهای شب» شبیه زندگی بسیاری از ما و داستانهای ما، آدمهای معمولی تحصیلکردهٔ بیرانت است. داستان پایان گرفتن یک عشق روشنفکرانه، دانشگاهی و هنرمندمآب با تصویری از مشکلات و چالشهای زندگی مشترک در دنیای مدرن. هدف از این نوشته برشمردن برخی عوامل عِلّی از بین رفتن طبقه متوسط شهری است.
فقر تجربه
«فقر تجربه»، تجربهای وحشتناک است که منجر به اضمحلال زندگی میشود. فقر تجربه صفت کلی زندگی امروز ماست. فقری که ناشی از خستگی تجربهکردنهای پراکنده و اجباری و ناشی از فرط زیادهرویهای فردی و اجتماعی است!
فقر دانش نیازها و انتظارات در زندگی زناشویی، فقر تجربه عملکرد درست، فقر توانایی گفتوگو، فقر دانش حل مسئله، فقر توان سخن گفتن، فقر تجربهٔ شناختن کلمات و نشانهها و مفاهیم؛ درست مثل «ماهی»ها و «بهنام»هایی که تباه شدهاند. زندگی بیجان آنها که بیش از پیش هم بیجانتر میشود. همه چیز یخزده است. رفتارها هیستریک است. بیشتر «فیلم زندگی» را بازی میکنند تا زندگی! چرخۀ عبث روزمرهگی از معنای روزمرهگی هم تهی شده. رابطۀ عاطفی عاشقانهشان رفتهرفته کمرنگ شده. هیچ میانجی زبانی میانشان نیست، گفتوگو مرده است. زبان، خسته است، سخنگو خسته است. سخنشنو خسته است، دیگر حتی تابِ تحملِ صدای یک قهوه ساپ هم نیست، این طبقه دیگر از صدای سرخشدن همبرگر عاصی می شود، از صدای تیکتاک ساعت.
متناسب نبودن دشواریها، گویی امضای تمدن ماست، سخت کردن چیزهای آسان اهرم جامعه ماست، گویی همه به هم مدیوناند. سختی ها و ناملایمات طوری برخورد کرده که بقیه عمر را باید با چشم باز خوابید.
«بهنام» شب ها بیدار است و خواب ندارد. شبِ جنسی در میان نیست. آنقدر ملاحظه و قناعت کردهاند و از خواسته ها کوتاه آمدهاند که منجر شده وزن رؤیاها با حجمشان تناسبی نداشته باشد. انگار از استثنا قاعده ساختهاند و باور کردهاند این سبک زندگی قاعده است. دایرۀ خیال، مثل میدانِ دید بسته و محدود شده و تنها کلکسیونی از آرزوهای برباد رفته دارند و با همۀ بلند بالاییها دستشان به شاخسار رؤیاها نمیرسد. نهایت آرزوها داشتنِ مَرکبیست که می تواند جانشین «رولت روسی» باشد و یک سقف بالای سر با حداقل استانداردها!
تغییر دستاوردها
همه انسانهای خلق شده در این سریال ،خسته و دلزده اند. همه در وضعیت صبوری برای تحقق یک دستاوردند، یک شانس بزرگ، یک اقبال چشمگیر. «ماهی» با یک اختلاف سنی بالا دچار همان شیفتگی شاگرد نسبت به استاد شده اما الان هیچ ردپایی از آن عشق باقی نمانده است. حالا تنها هنر استاد دانشگاه دیروز نظارت بر تابلوهای مغازهها در کوچههای بافت کهنۀ شهر است، هنرمند که نشده هیچ، الان یک کارمند دون پایۀ شهری است که دغدغۀ ظاهری زندگیاش، رفت و آمد روزانه است. جهان همۀ ما و بهنامها ماهیتی «کیاتیک» دارد. در همه مواضع زندگی آشوب است. نه جایگاه شغلی درست است نه دلخوشیهای کوچک، برای خیلی از آدمها دیگر فرمول ازدواج تا پایان عمر، رابطه تا ابد، پیر شدن به پای یک نفر دیگر مطلوب و مقصود نیست.
دیگر بهترین جواب بدگویی، خشم، درد، سختی، خوبی، زندگی و شکست؛ سکوت، صـبر، تحـمل، توکل، تـشکر، قناعـت و امیدواری نیست. گویی صبوری و گذشت، در عصر مدرن با ماهیت انسان در تعارض است.
منطق «مقصر تویی»
آنچه این زوج را خسته ساخته منطق دوگانه خواستن و نخواستن است. بهنام در یک منطق تکراری گرفتار است و با کوچکترین تنشی به الگوی منطق «مقصر تویی» رجعت می کند، انگار زندگی آنها در وضعیت اضطراری گردن نگیری اشتباهات است.
عشق هایی که به صورت هیجانهای شدید، در حد شیداییهای بی حد و فَوَرانی شروع میشود ، بصورت تجربه لحظهای که انگار فقط در طول عمر یکبار قرار تجربهاش می شود . یک غرق شدگی در احساست اِروتیک، توام با روابط تنانه، عشق، احساسات آتشی، که در نهایت به یافتن مقصر ختم می شود .باج گیری آغاز می شود .چشم ها باز تر می شود و سختی ها نزدیکتر!
حتی فرزند با باج گیری عاطفی بزرگ می شود. برای فرار از تقصیر زوجین به شرطی های باج دهنده مبدل می شوند. در طول فیلم، بهنام بارها به ماهی میگوید: «تصمیمهای احساسی تو یه عمر گند زد به زندگی ما!» بین واژههای خستگی و فرسودگی تفاوتی ظریف وجود دارد. آدم خسته دیگر توانی برای تحقق یک امر ندارد، فرسوده اما، دیگر هیچ امکانی برای تغییر ندارد. ماهی ها و بهنام ها درست اینجا ایستادهاند، فرسوده و رنجور در هیاهویی از نشدنهای تکراری که نامش را زندگی گذاشتهاند، آنها زندگی را به دنیایی باخته اند که زورش از آنها بیشتر است.
سختیها، لزوماً آدمی را بهتر نخواهد کرد، گاهی همان آدم سابقی، تلخ و زمختتر، خسته و فرسودهتر، فقط ادامه میدهی .تاریخهای مشترکی که از دل یک رابطه شکل میگیرد دیگر نمیتواند دردسرهای دنیای بیرون را پشت خود پنهان کند. بهنام حتی بیماری فرزندش را اینگونه تشریح می کند: «دارا مریض نیست تو مریضی» و می شنود که «در زندگی با تو مریض شدم».
منطق اجتماعی جامعه، گرفتار دوگانه هاست، مقدس/ نامقدس، درست/ نادرست ؛ تصمیم دوگانه ادامه وطلاق. بودن ها گرفتار ذهنیت های دوگانه آدمهاست. امروز دیگر اینقدر با حسابگری و قناعت و آینده نگری زیست کرده اندکه هیچ دلبستگی به اصل منطق ندارند. احساس حقارت در زندگی بهنام مشهود است، از مراحل بازجویی نهاد امنیتی تا تعلیق در پُست اداری، خانه خریدن، انگار معضل زندگی شده. خانواده ایی چون او از تلاش و پاک زیستن خسته است، چون این منطقِ دوگانه روابط، زندگی و ابعاد مختلف آن را مختل ساخته است.
مستاجر بودن یا در عسرت خانه دار شدن، زندگی تمام شده را تحمل کردن یا جدایی، ساختن یا سوختن. ماهی و بهنام از این حدود و مرزهای باید و نباید ها خسته اند، چون جهان امروز، جهان خودشان نیست. دوست دارند راحت زندگی کنند، خطا کنند، ولی انسان بودن خود را تجربه کنند. توانایی خرید وسایل مورد نظر، رفتن به سرکار با آژانس، داشتن وقت برای کتاب خواندن و یا نقاشی کردن. زیستن در دو گانه ها، به آنها یک فروپاشی ذهنی را در کنار بحران های متعدد دیگر ارمغان داده است. بحران «داشتن زندگی آبرومند» فرسوده شان کرده و حالا در زندگی اجباری خود و عاری از شوق و تفریح، حیات خود را بر باد رفته می بینند.
زنده بودن خطایی بنیادین
اسفناک تر آنکه در ذهن «ثریا» -معشوقه دردمند بهنام- انگار زنده بودن اشتباهی هولناک و خطایی بنیادین است، انگار باید مانند زالویی که پرورش می دهد در ادامه زندگی به کسی بچسبد، برای خودش مونس و برای فرزندش پدر بیابد. گویی هر برهه ای از زندگی مالامال از حس فقدان است. اختلال زندگی ، از خستگی خسته، از انتظار بی نتیجه خسته است. از مرتفع نشدن آرزوهای ناکام کوچک زار است و تمام تحقیرهایی که در گذشته نکبت بارش شده ، جزوی از تقدیرش می داند. به احساساتش چنگ می زند. می خواهد از چرک و باتلاقی که خودش آن در زندگی قبلی اش ساخته رها شود ، اما شرایط،آن هم به او نمی دهد.
ثریا درگیر یک اکوسیستم مخرب بوده و هست، همسرش یک کنترلگر رابطه بوده ، در رابطه با بهنام یک آینده روشن برای خود می شازد هدفی که خود را وارد یک مارپیچ وهم گونه و خیال آینده میکند ، در ابرهای رویا ناکام می شود . بهنام خودش در کنترل و مدیریت زندگی خویش در مانده است . هیچ کس به کسی نمی تواند یاری رساند، مرهم باشد، معشوقی کند و…
وضعیت طلاق عاطفی
وضعیت زندگی بهنام و ماهی قبل از طلاق ثبتی شان، طلاق عاطفی است، به اجبار کنار هم اند، در خیال خود در فکر گریز و فرارند. مرد از نظر همسرش، شخصیتی سر به هوا، بیفکر نسبت به آینده و بیتوجه به زن و فرزند دارد ، گویی متوجه احوالات همسر و فرزندش نیست که همه معلول نقد ساختاری است. همسرش به او می گوید:« زنتم حق داره مثل تو لذت ببره، فکرت همه جا بود جز پیش من.» جرقه های کوچک به سرعت آنها را هل می دهد برای جدایی. ماهی دختر پرشوری که در زندگی مشترک خود به دلیل بیمهری و بیتوجهی شوهر خودخواهش، طاقتش طاق شده. آدم ها همچون پدر ماهی، سهمی برای «عاطفه» در جدایی قایل نیستند، پدر علل جدایی را در خیانت، زدن و عقیم بودن جستجو می کند.
بدترین حالت در یک رابطه در جریان است، اینکه میدانی ادامه دادنش چیزی جز سقوط نیست ولی در کمال نادانی و حفظ آبرو ادامه میدهی!حتی در مسیر سقوط، گاهی از خود متنفر میشوند، خودشان را سرزنش میکنند اما باز هم ادامه می دهند! آنجا به پایان می رسند که دیگر عادت را کنار گذاشته و خسته شدهاند از این ادامه دادن. خسته که شدند میایستند به مسیری که طی کردهاند نگاه می کنند و می فهمندعمرشان به باد رفته و هیچ چیز جز آه و اشتباه و ناکامی نصیبشان نشده. اینکه شاید روزی خواهی فهمید تنهایی قدم زدن شرافتمندانهتر است.
آنها به نقطهای رسیده اند که روح شان دچار کهولت و بیماری است، تحمل سیاهیها و رنجهای پشت و درون اتاق خوابشان سالها روی هم تَلَنبار شده، این دلیل بخشی از خسته شدنها و نرسیدنهاست، اینکه شروع کردن هر تصمیم بزرگی در زندگی مثل خانه خریدن و حاشیه نشینی سخت ست، با قدرت و تردید شروع می شود با پشیمانی و سختی ازحرکت می ایستد.
در حین طلاق بهنام، «گل» را مهریه فرمالیته می داند، گلی که نماد حقوق عاطفی ست؛ گفته ای که نشان می دهد که حقوق عاطفی در زندگی تشریفاتی و آذین بخش است، بی توجهی به این حقوق، به نارضایتی جنسی نیز انجامیده است.
ماهی آنقدر از نبود عاطفه در زناشویی رنج برده که به پدر خشمگین خود می گوید «نمیخواستم مادرش باشم میخواستم زنش باشم». اما بعد از طلاق و بازگشت به خانه پدر، خود را در قفسی دیگر می بیند که جنس بی عاطفه گی ، توهین، ناسزا و کنترلگری تغییر یافته است.بهنام هم رنجور عاطفه است با بهانه یا بی بهانه:«بعد زایمان دارا شد همه چیزت؛ پسرت، کارت، هدفت، عشقت، گذشتت، آیندت » و ماهی پاسخ بهتری دارد «چون از تو محبت نمی دیدم».
سقوط طبقه متوسط
طبقه متوسطی چون آنها، به طبقه فرودست سقوط کرده، اقساط زندگی آنها را فلج کرده و در وضعیتی تراژیک گرفتارند. بخاطر همین زندگی حداقلی باید تمامی تحقیرها و بی حرمتی ها را تحمل کنند. خود را به زندگی مشغول کرده اند که فراموش کنند، اما مغروق در استرس های روزانه، دلی گرفتار تعلقات زندگی دارند.
دوست دارند شرایط را کنترل و مدیریت کنند، می خواهند همه چیز را برای دیگران عادی جلوه دهند و بگویند ما در حال زندگی کردن هستیم، اما واقعیت ماجرا چیز دیگری است. از دور همه حسرت آن ازدواج عاشقانه را می خورند و خودشان در حسرت درک و آسایش اند.
سرگردان و رنجور کنار یکدیگرند اما چون قادر به کمک کردن به همدیگر نیستند از گفتگوی عقلانی با یکدیگر امتناع می کنند تا مجبور به پذیرش مسئولیتی نشوند و بار وجود خود را سنگین تر نکنند. سخن گفتن را ترک گفته اند تا نشنوند، عاشقی را ترک گفته اند تا مسئولیت نپذیرند. بی انگیزه و ناتوان و خسته اند.
به واسطه گفتن های مکرر خواسته های حداقلی، دردهایشان سطحی شده است که دیگر حتی از سخن گفتن از رنج هایشان طفره می روند. تحمیل زندگی کارمندی، کنار گذاشتن رویای هنری، فاصله گرفتن عاطفی از هم، مصائب داشتن فرزند بیش فعال توانایی زندگی را ربوده است.
بهنام و ماهی در حال سقوط به طبقه ی پایین تری هستند. ریاضت و قناعت و قربانی کردن زندگی حال شان، هم نمی تواند شانیت جایگاه اجتماعی آنان را حفظ کند. گویی بهنام همین که با زنی مطلقه و ضعیف از نظر فکری و اقتصادی رابطه برقرار می کند از همین سقوط طبقاتی او نشات می گیرد. تلاش ها گویی در مقابل بی ثباتی و به هم ریختگی وضعیت اقتصادی بی ثمر است. جدال آنها برای برای رسیدن به جایگاهی برتر نیست، بلکه تلاشی محتوم به شکست برای نگه داشتن آسایش روزمره در مواجهه با واقعیت دشوار اجتماعی است، در چنین موقعیتی «کتاب» حکم سرمایه مالی پیدا می کند و مرد می خواهد با فروش کتاب ها برای پرداخت بدهی و اقساط خانه چارهیابی کند.
نبود رابطه های ناب
«رابطه ناب» بین بهنام و ماهی وجود ندارد. رابطهای با برابری جنسی و عاطفی. عواطفها مسدود شدهاند، آرمانگراهای دل مرده ای که دلشان میخواهد یکی مراقبشان باشد. «رضا » همکلاسی گذشته ماهی، هم ناکام دیگری است، هر چند مال و منال و مکنتی دارد. او مترصد شکار است، به محض جدایی ماهی سر می رسد، دم از عشق گذشته می زند. سخن گفتن از عشقی که تمام شده ، ماهی اما بی حوصله است و تنها به دنبال اجرایی کردن یکی از آرزوهای شغلی اش است که آنهم بی نتیجه می ماند.
بهنام مردی بیتوجه و خودخواه که انگار از کُشتن دنیای همسرش ابایی نداشته. داعیه آن دارد که درد و رنجش به دلیل خطای دیگری است و حالا او را از پا در اورده است. آن سو ماهی که رفتار مادر گونه دارد، چه از تر و خشک کردن همسرش، چه راست و ریس کردن خرید خانه. او حقوق عاطفی خود را طلب می کند. از بیتوجهی و بیمهری همسرش می رنجد. خطاها و نادیده انگاری هایی که هر یک مدعی هستند آنها را تحت تاثیر قرار داده و زندگی شان را تبدیل به یک زندگی پر از بحران ساخته است و حالا اندک انرژی باقی مانده را نیز بواسطه خشم از دست می دهند.
آدمهای «در انتهای شب» تلخ و ناامیدند. به تماشای منفعل جهانند. زندگی ماشینی، تکاپو برای کار و به دست آوردن پول، نبود تفریح، مدار تکرار زندگی، تنهایی، تهی شدن رابطه درست با فرزند.
آدمهای «مجمعالجزایر گولاگ»
در اجتماع «در انتهای شب» انگار همه در شب زیست می کنند، تا زبان باز می کنند که از خود سخن بگویند، روایت ها تکراری و تلخ و آه دار است، در روایت های جدی انگار هیچ کس خوشبخت نیست، از «حکیمه» همکار ماهی که در تجرد قطعی مانده و بیمار است تا پدر ماهی که تا دهان باز می کند از ناکامی است ، از ثریا تا همسرش . زندگی ناملایم روزمره، آنها را در مقابل بحران های اجتماعی ضعیف تر و ناتوان تر کرده است. انگار مانند شخصیت های رمان «مجمعالجزایر گولاگ» هستند، فیلم در واقع تلاشی دارد تا تصویری قابل درک از گستردگی سایهی شر بر زندگی میلیونها طبقه متوسط رو به سقوط را بازنمایی کند.
آدمهایی که در اوج نیاز و تنهایی، حتی نزدیکان را نیز از دست می دهند. تصمیمات عادی سازی شده ای که حساسیت ها را نسبت به یکدیگر از گرفته است. مخاطب این سریال هم فقط از لاک زدن و رقصیدن پسری با مادر بیمارش در آسایشگاه خردسند می شود و به شعف می آید .
عصر آدم های دموکرات منتقم
زوج در انتهای شب در اوج آگاهی فکری ، از خشونت هم گریزان نیستند، انگار انتقام از دیگری گرفتن، بد نیست. ماهی، استاد بهنام را با تیغ می زند و اعتراف می کند از قصد زده است. طعنه و منت های استادی هنرمند و روشنفکر که از جنس تمناهای طبقه فرودست است، چرا که او هم درگیر رزومره گی ها و امرار معاش ست. گویی روح و روان آزرده را ، خشونت آرام می کند. خشم برآمده از نقصان های مالی بنیاد خانواده را رباییده است.
دموکراسی در تجربه های زیسته انسانی نیز هست. دموکراسی یعنی تجربه صلح،عشق، مهربانی، دوست داشتن، گوش دادن، سخن گفتن، استدلال،کردن و بردن همه بیگانه ها به درون خود و تجربه کردن درونی همه آنانی که مانند ما نیستند و با ما متفاوتند.
دموکراسی یعنی زیستن تفاوت که در خانواده بهنام وجود ندارد. همه خشم ماهی خشم از دیده نشدنو نشیدن او ست، گویی انسانی زائد است. شوهر با زبان و رفتارش زن را می کُشد، خواهر خواهر را، پدر دختر را و خواهر (عمه ماهی) برادر را. پدر ماهی با سالها زندگی، هنوز خانه ی مستقلی ندارد. خواهرش سربار اوست و او سربار وراث. در مقابل طلاق دخترش، پشتیبان و حامی نیست. گویی آنقدر تاوان زندگی داشته که در زمان سالخوردگی نای تاوان دادن دیگری ندارد.
او با دستان خود، با دهان خود، با کلمات خود، مرهمی که نیست، بلکه زخم است. انگار همه جدایی ها یک عامل دارد و آن خیانت است. هیچ کس مرحم دیگری نیست، تا بتوان در تجربه انسان بودن و عشق مانع از کشته شدن از طریق زبان و کنایه شویم .
استبداد روانی
بزرگترین استبداد، استبداد به روان انسان ها است. دوستی ها و زندگی ها و ازدواج ها تنها یک قرارداد است که با فسخ آن تعهد های اخلاقی نابود می شود . بهنام برای باز پس گیری حضانت پسرش در حال سناریو چینی و انگ زدن به همسر سابقش برای داشتن روابط نامشروع است. تبدیل شدن به هیولای انسانی در کسری از کوچک از زمان شکل می گیرد. استادشان می خواهد هدیه سالها قبل را به دلیل ارزش یافتن پس بگیرد و شاگرد بدش نمی آید که او را ناکار کند. همه می خواهند در میانه منفعت و حقانیت، هیولا وار رفتار کنند. بهنام که زمانی در جراحت وارده به استادش او را از پیگیری قضایی منصرف می کند حالا از او می خواهد برای خواسته ی خود، همسرش را یک جانی معرفی کند. تقلیل زندگی یک استاد دانشگاه هنر به یک شاهد ازدواج و طلاق و جنایت، پایان رفاقت انگار پایان شرافت هم هست.
آدم های «در انتهای شب» خسته، معمولی، بدون دستاورد، در جهانی پر از آشوب، گاهی تلخ و سیاه، گاهی پر از هیجان مصنوعی .مایه افتخار کسی نیستند ، آنها با خرید خانه در حاشیه شهر « به هدف شان می رسند، نه به آرزوهاشان»، این اولین چیزی هست که باید در جهان مدرن یاد گرفت که از یک جایی به بعد، در زندگی، زمان چیزی نیست جز، انباشتی از «حجم»، زندگی هیچی جز غَلت خوردن در لایههای زمان نیست.
انگار «رنج امروز مساوی هست با رنج فردا». فرسودن به بهانه فردایی بهتر، همان فردای لامکان و لازمان را زایل می کند. فردایی که خارج از مفهوم واقعی ست، حتی معنی انتزاعی هم ندارد. زن پس از طلاق از یک سو آزادی محدود شده تر از سوی پدر دارد و از سوی دیگر با تنهایی و انزوا روبروست. او طلاق می گیرد اما باز دلش پیش شوهرش است و به بهانه های متعدد به خانه اش می رود. به بهانه فرزندش می خواهد او معشوقه اش را رها کند، انگار «به فکور نبودن» ثریا حسودی می کند، به بی هنر و بی سواد بودن او رشک می ورزد و یادش رفته که بهنام دیگر مال او نیست. احساسات داشتن همسر سابقش او رامی ترساند و بهنام هر چند که رانندگی یاد می گیرد اما مشکلات همچنان او را له می کند.
انسان امروز در تنهایی و رهایی انگار در تعارض است و نمی داند چه چیز ی او را به آسایش خواهد رساند. جامعه ای که وام ازدواج، دهک را بالا می برد ، زیستن فرسودگی است. دوستی تعریف می کرد چند روز قبل جوری دویدم تا به اتوبوس برسم که تا ۵ دقیقه نفس نفس می زدم، ولی در چهارراه بعد فهمیدم خط را اشتباه سوار شدم. گویی دویدن های خیلی از مردم طبقه متوسط همین گونه است؛ دویدن در مسیر اشتباه و نرسیدن.(به نقل از عصر ایران)