مختص جامعه سینما:محمد هاشمی/افلاطون در رسالۀ فایدروس معتقد است که عاشق، دیوانه است و ناعاشق هشیار. اما دیوانگی همیشه بد نیست و گاهی هدیۀ خدایان است چنان که کاهنان غیب گو این گونهاند.
بیخودی از خود وقتی منشأ الهی داشته باشد چیز نیکی است. به همین اعتبار بیخودی بر هشیاری غلبه دارد چون حالت خدایی است که به حالت بشری برتری دارد. غیب گویی از این قبیل دیوانگی است. نوع دیگری از دیوانگی است که مسبب آن فرشتگان هنر یا موزها هستند.
این فرشتگان به ارواح پاک الهام میبخشند و در اثر این الهام است که آنان نغمههای زیبا سر میکنند و کارهای بزرگ قهرمانان گذشته را میستایند تا آیندگان را منشأ الهام و درس عبرت باشد. خرد مرد حکیم سبب میشود که تا آخرین حد توانایی دلبستۀ چیزهایی باشد که به خدا تعلق دارد و راه حقایقی را مییابد که به سوی کمال است و امور زندگی روزانه را مهمل میداند و بدین جهت دیگران او را دیوانه میدانند. این چهارمین نوع بیخودی است که وقتی فرد به آن دچار میشود با تماشای زیباییهای زمینی یاد زیباییهای حقیقی در دلش زنده میشود.
کسی که دل دادۀ زیبایی است عاشق میخوانیم زیرا از این حالت بهره دارد. از نظر افلاطون دیوانگی بر دو نوع است. یکی نوعی بیماری که عارض آدمی میشود و دیگری برکتی است خدایی که آدمی را از بند آداب و رسوم میرهاند و رهایی میبخشد.
دیوانگی خدایی چهار نوع است: ۱- دیوانگی غیب گویان که خدایش آپولون است ۲- دیوانگی خداپرستان که خدایش دیونوسوس است ۳- دیوانگی شاعران که خدایش موزها هستند و ۴- دیوانگی عشق که بهترین نوع دیوانگی است و خدایش آفرودیت است.
نفس هریک از آدمیان از دیدار حقیقت بهرهای برده است تا توانسته در تن آدمی فرود کند اما برای همۀ نفوس یادآوری آنچه دیدهاند به یکسان میسر نیست. اما از حقایق آن عالم تنها زیبایی است که تصویر بهتر و روشنتری از آن در این جهان میتوان یافت. این چنین عشقی راه به سوی کمال میبرد و عاشق و معشوق، هردو را در این مسیر قرار خواهد داد زیرا صفات خدا را در درون خود یاد دارند و شباهت به خدا را برای خود و معشوق میجویند.
به معشوق رشک نمیورزند و میکوشند تا جایی که میتوانند او را به خدای خود نزدیک کنند. در اینجا نفس که شامل یک ارابه ران و یک اسب شریر و یک اسب نیک سرشت است در مقابل زیبایی معشوق این گونه عمل میکند که نفس شریر میخواهد چموشی کند و ارابه ران را به زیبایی موقتی و لذت سایه وار معشوق که موقتی است، وادار کند اما ارابه ران سرانجام با خشونت مهار اسب پلید را در دست میگیرد تا عاشق بتواند زیبایی حقیقی را در معشوق بیابد.
اگر عاشق و معشوق به همین ترتیب تا پایان نفس خود را مهار کنند نیکبخت خواهند بود. عشاقی هم هستند که افسار نفس خویش را هرچند به دست اسب بدسرشت نمیدهند اما لذت زمینی و محسوس را میچشند و هرچند به هم وفادارند و بهرهای از زیبایی دارند به زیبایی حقیقی دست نمییابند. آنها برای پرواز کوشش کردهاند و پاداش خواهند گرفت.
در فیلم سینما پارادیزو اسب شریری اگر که باشد، همان است که توتو را به هوای توهم ایدۀ عشق از روستا/ غار به بیرون هدایت میکند. اسب نیک سرشت همان اسبی است که میتوانست النا و توتو را در غار/ روستا به وصال هم برساند و از نظر این فیلم، انگار همان، عشق ایده آل و والاترین نوع عشق بود که ارابه ران باید عاشق و معشوق را به سمت آن هدایت میکرد.
پس اسب شریر، در اینجا همان اسبی است که سالواتوره را از درون جایی که خود زیبا قرار دارد (غار/روستا/سینما) در جستجوی ایدۀ زیبا به جایی در بیرون غار هدایت میکند که باعث سردرگمی و سرگردانی سالواتوره در بقیۀ زندگیاش میشود.
ارابه ران/ سقراط/ آلفردو گمان میکند اسب شریر نفس توتو را کنترل کرده در حالی که کاملاً به عکس عمل کرده است و همین، جنبۀ مهم دیگری از دیدگاه انتقادی فیلم سینما پارادیزو را نسبت به نظریۀ معرفتی افلاطون شکل میدهد.
از سوی دیگر، اگر بخواهیم از منظر جنون افلاطونی به عشق بنگریم، تنها کسی که در فیلم، انگار حقیقتاً به ایدۀ زیبایی و عشق دست یافته همان مجنونی است که از ابتدا تا انتهای فیلم مدام ظاهر میشود و میدان سینما پارادیزو را از آن خود میداند.
او در این آرمان شهر/ بهشت میماند و برای همیشه آن را تصاحب میکند درحالی که به نظر میرسد در پایان فیلم، هریک از شخصیتهای روستا، آن روستای آرمانی سابق را از دست دادهاند.
تلویزیون، به جای سینما آمده است تا سایۀ حقیقت و زیبایی را به جای خود حقیقت و زیبایی جا بزند و مردم روستا، غمگنانه شاهد ویران شدن بهشت/ سینمایشان میشوند. این هم زمان با مرگ آلفردو هم رخ میدهد. همان کودکانگیی که سرچشمۀ معرفت است و برای همیشه نابود میشود.