جامعه سینما: مقصود فراستخواه /«شطرنج باد» فیلمی از محمد رضا اصلانی/بهمن فرمان آرا آذرماه ۱۳۵۵ در سینما دیاموند اکران شد و بی درنگ از دو سو ؛ هم از بالا وهم از پایین، طرد شد و لگدکوب شد و قربانی شطرنج «باد» شد.
همه رویدادها در یک خانه ،در عمارتی مجلل اتفاق میافتد. داستان ،داستان مناسبات سنتی واشرافیتی فاسد و نظامی گر و رانت جو و رشوه خوار است با بزک های تازه از سرمایه داری مالی دلالی،بیع وشرای صنعتی!سبک زندگی متناسب یا آن .خود را از چشمها پنهان می دارد و دوباره به شکلی دیگر بازتولید می شود تا همچنان آزمندی و شهوتِ و شرارت نهفته در طبیعت بشر را ظاهر بکند
حاج عمو(محمد علی کشاورز) از طریق صیغه شرعی«خانم بزرگ» وارد خانه شده وجاخوش کرده، رمضان وشعبان را نیز از طایفه خود به اینجا آورده است. با مرگ خانم بزرگ، حاجی عمو، شهودی از اهالی دست وپا می کند؛ و با مهرهای جعلی، بنجاق ها را به نام خود انتقال می دهد و چپق تازه می کند و البته که به تمام آداب شریعت و نماز و سجاده نیز پایبند است. شعر های روحانی می خوانند و او رقص های جسمانی می کند .
خانه مجلل وهم انگیزی که همه چیز آن بادآورده است و معروض باد؛ شاید استعاره ای از جامعه ای بدون بنیه طبقاتی. اتابکی که از او تنها عکسی بر قاب روی دیوار مانده و لعنت زنان رختشوی. خانم بزرگی که صیغه شرعی یک شبه حاج عمو شده و اکنون بر سر مرده ریگش جنگ همه علیه همه به راه افتاده ،حاج عمو با مهر های قلابی اش واسناد جعلی اش که همه در آتش سوخته اند، خانم کوچک(فخری خوروش) وارث خانه، در بالاترین طبقه بر روی صندلی چرخدار نه بر مال خویش مالکیت دارد ونه حتی به بدنش؛ آخر سر نیز خود را بسختی بر روی زمین و از پله ها پایین می کشد و نفس زنان به زیر زمین عمارت و سرداب و حمام می رسد: حاج عمو و کنیزک پشت بخار متصاعد در عشرت اند. شهوت و جنایت در هم می آمیزند.
رمضان وشعبان میان طبقات درگیر طمع و وسوسه اند و مدام پله ها را بالا و پایین می دوند.طبیب نیز در طبابت خویش در می ماند ، تجویزش قدری تریاک است و از بیمارش می خواهد که به مقدسات فکر بکند. دایه هم که از اسپند ودعایش دیگر دودی نیز بر نمی خیزد. کم سن وسال ترین فرد باقی مانده از خانه، پسربچه کتک خور نوکر هراسانی است فانوس به دست، بی همه چیز؛ رهسپار آینده ای مبهم در شهری زوار در رفته
بیرون از خانه، جهان مردم عادی را می بینیم قرین آب و باد و آتش وخاک. جهانی که اما اصلا جهان خوب وعادلانه ای نیست: زنان رختشوی یک ریز به همراه مالش مشتها با آب و پارچه ها به صدایی درهم وبرهم با هم سخن می گویند؛ درباره داخل عمارت: «حاجی جادو وجنبل هم بلد است..روی مردم سرب داغ می ریخت،به بچه هایش هم رحم نمی کرد، فقط شلاقش نصیب ما شد، خدا نمی گذارد، خدا گذاشت، این دفعه حضرت عباس نگذاشت و…،» اینها همهمه دارند ولی مکالمه نه اصلا! چیزهایی می گویند اما گفتمان ندارند .
«می گن می گنِ» آنها نمادی از صدای بی صدایان است و حاوی سوء تفاهم های مکرر زمانه است.فرزندانشان بی خبر از اینده موهوم خویش به هم می لولند. رختشوی ها با پچ پچ خویش تمام احساس حقارت و محرومیت خویش را با هم رد وبدل می کنند: انباشت نفرت وبیگانگی تا سیکل های تازه ای از خشونت وهیاهو و غوغای توده ها. نظام بهره کشی به صورت عمودی و افقی جریان دارد: اربابان از رعایا و رعایا از همدیگر .مناسبات کثیف تو در تویی که بذر نفرت وشرارت می کارد تا انتقام جویی درو کند
تمام داستان در همان خانه است: خانم بزرگ- حاج عمو – خانم کوچک- کنیزک(شهره آغداشلو)- رمضان و شعبان. اینان از بالا تا پایین بر سر مرده ریگی، شطرنج میورزند ؛ خود نیز مهره های شطرنج می شوند ؛ جنگ همه علیه همه. شطرنج بازان ومهره ها جا به جا می شوند، با موزیک متنی از ساز و کوبه وطبل و شیپور و ابهام مکرر سکوت. شطرنجی هوس آلود، آزمندانه، شرارت آمیز و در نهایت جنایت بار . پیچ وتاب خشونت وجنایت از تعلیمی تا تپانچه. به همراه مهر وسجاده و تسبیح، عبادت وشهوت، تجوید و جنایت، شعر و وشراب وقرابه : بریکولاژی درهم برهم از قدیم و جدید.
جهنمی برافروخته شده از ستم وسیاهی ،دوزخی که یک یک همه را در لهیب خود فرو می برد و همچنان هل من مزید می گوید . عمارت مجلل از بالا تا زیر زمین، از نقشه های شیطنت آمیز خودآگاه تا ناخودگاه امیال و سرکوفتها و عقده ها که خفایای متعفنی در پشت بزک های یک اشرافیت فاسد را برملا سازد
رمضان رو به برادر کوچک(شعبان) می گوید: «ما دیگر کار لازم نداریم، مزد برای چی؟ کارگر می خواهیم چکار»،«زرگری ضرر داره، بهتره مِنْ بعد بیع وشرا کنیم، اصلا می صرفه فقط دلالی کنیم، دو معامله در سال جور کنیم از کل زرگری های ما سره» . یک طبقه بی ریشه در حال ظهور با ادا و اطوار تازه اما همان قواعد زندگی قدیمی! . مردانی بر ضد یک زن همدست می شوند با استدلال های مذکر: «یک الف ضعیفه و این خانه در اندشت».
نظمیه چی ها نیز در ساخت و پاخت با طرفهای مختلف دعوا هستند. و تمام فکر وذکر شان بالا بردن سهم خود در این میان . کمیسر بر سر صفحه شطرنج می آید و وارد بازی می شود: « آقا ! می شود در نظمیه حل کرد، خرج دارد البته، ما سرسپرده ایم…». فساد از خانه ها تا ادارات، از مغزها و دلها و باورها و مقدسات و دستها تا مناسبات رسوخ کرده ، ومدام تمام شراشر زندگی اجتماعی را مثل خوره از درون می خورد.
اینها همه شطرنجی در عمارت است….اما شطرنج باد که گویا از محیط همهمه مردمان عادی، زنان رختشوی آغاز می شود.باد از بیرون خانه بر می خیزد. باد را در فیلم چند بار می بینیمِ؛ آنجا که زنان رختشوی دور حوض، بر رختهای چرکین مشت می مالند. شطرنج باد که نابهنگام آغاز می شود شطرنج آدم مهم ها را درهم می ریزد. سرصحنه ساختن فیلم نیز بادی به اتفاق آمد و نویسنده و کارگردان به او تن دادند .
مناسبات ظالمانه ثروت وقدرت ومنزلت، با خود شرارتهای نهفته در نهاد بشری را بیدار می کند و فورانی از فساد و آزمندی و هوسبازی به راه می افتد. آنچه در خانه نیست جوشش زندگی و عشق است. وآنچه در بیرون خانه ودور حوض در آن زنان رختشوی نیز باز نیست شور و شکوفایی زندگی است. آنجا هم فقط سرپا نگه داشتن خود در سطح نازلی از معیشت تحت استثمار وبندگی است .
حاج عموی پیر بر سجاده نماز رو به قبله نشسته با هوس دستانش بر پاهای لخت کنیزک جوان. کنیزک میگوید نمازتون قضا میشه آقا، و او جواب می دهد: ای شیطون. ارباب و رعیت، طبقات ستمگر و ستمدیدگان، بر ضد یکدیگر، اما با قواعد یکسان …. عاشقان معشوق کش اند و قاتلان برای مقتول خویش نذر می کنند و در حرم ها بست می نشینند . برادر ، برادر را با دستان خویش خفه می کند
طغیان مال و منزلت وقدرت با لایه ای از شریعت، سرمایه های اجتماعی را یکسره بر باد داده: «به کی می شود اطمینان کرد». بدانجا می رسیم که گویا فقط ضعیف ترین آثار یک وجدان منکوب شده در این خانه باقی است و با صداهای مرددی در کابوس های روزانه! می پیچد در آفتابی بدون سایه: « چرک خاک وخون همه ما را گرفته ، گمونم یه مدت دیگه خاک همه مونو بگیره ». اثری از عشق در شعبانِ جوان نیست و در پایان، سرمست از خیال دستیابی به ثروت خانه، رو به کنیزکی که پنهانی با او نیز لاس سکس داشت اکنون می گوید: «می شوی کنیزم …خری که فکر کردی عاشقت شدم کار تمام!»، «الان کارخانه دار ها هستند که دنیا را می گردانند ، هزار تا کارگر زیر دستت….». عمارتی مشحون از شهوت وقدرت و نفرت و بیگانگی و شرارت و جنایت …
در پایان ، به همراه دوربین فیلم از خانه به بیرون سرک می کشیم : پشت بام های شهری بی قواره را می بینیم و دکل ها و کولرها و تابلوهایی که یک یک سر بر می آورند تا جا را برای درختان روی زمین و مرغان آسمان تنگ بکنند وآب و خاک وهوا را بیالایند ، آدمها را باز به وسوسه بیندازند و تمام پوچی های کمین کرده در نهادشان را فعال بکنند :«مشغول داشت شما را نبرد کردن با یکدیگر به انبوهی….تا آنکه مردگان نیز در گور بشمرید… نه، نه ، آگاه شوید، آری آگاه شوید…».
همه رویدادها در یک خانه ، در عمارتی مجلل اتفاق میافتد. داستان ،داستان مناسبات سنتی و اشرافیتی فاسد و نظامی گر و رانت جو و رشوه خوار است با بزک های تازه از سرمایه داری مالی دلالی، بیع وشرای صنعتی! سبک زندگی متناسب یا آن .خود را از چشمها پنهان می دارد و دوباره به شکلی دیگر بازتولید می شود تا همچنان آزمندی و شهوتِ و شرارت نهفته در طبیعت بشر را ظاهر بکند.
حاج عمو(محمد علی کشاورز) از طریق صیغه شرعی«خانم بزرگ» وارد خانه شده وجاخوش کرده، رمضان وشعبان را نیز از طایفه خود به اینجا آورده است. با مرگ خانم بزرگ، حاجی عمو، شهودی از اهالی دست وپا می کند؛ و با مهرهای جعلی، بنجاق ها را به نام خود انتقال می دهد و چپق تازه می کند و البته که به تمام آداب شریعت و نماز و سجاده نیز پایبند است. شعر های روحانی می خوانند و او رقص های جسمانی می کند .
خانه مجلل وهم انگیزی که همه چیز آن بادآورده است و معروض باد؛ شاید استعاره ای از جامعه ای بدون بنیه طبقاتی. اتابکی که از او تنها عکسی بر قاب روی دیوار مانده و لعنت زنان رختشوی. خانم بزرگی که صیغه شرعی یک شبه حاج عمو شده و و اکنون بر سر مرده ریگش جنگ همه علیه همه به راه افتاده ، حاج عمو با مهر های قلابی اش واسناد جعلی اش که همه در آتش سوخته اند،خانم کوچک(فخری خوروش) وارث خانه، در بالاترین طبقه بر روی صندلی چرخدار نه بر مال خویش مالکیت دارد ونه حتی به بدنش؛ آخر سر نیز خود را بسختی بر روی زمین و از پله ها پایین می کشد و نفس زنان به زیر زمین عمارت و سرداب و حمام می رسد: حاج عمو و کنیزک پشت بخار متصاعد در عشرت اند. شهوت و جنایت در هم می آمیزند.
رمضان و شعبان میان طبقات درگیر طمع و وسوسه اند و مدام پله ها را بالا و پایین می دوند. طبیب نیز در طبابت خویش در می ماند ، تجویزش قدری تریاک است و از بیمارش می خواهد که به مقدسات فکر بکند. دایه هم که از اسپند ودعایش دیگر دودی نیز بر نمی خیزد. کم سن وسال ترین فرد باقی مانده از خانه، پسربچه کتک خور نوکر هراسانی است فانوس به دست، بی همه چیز؛ رهسپار آینده ای مبهم در شهری زوار در رفته
بیرون از خانه، جهان مردم عادی را می بینیم قرین آب و باد و آتش وخاک. جهانی که اما اصلا جهان خوب وعادلانه ای نیست: زنان رختشوی یک ریز به همراه مالش مشتها با آب و پارچه ها به صدایی درهم وبرهم با هم سخن می گویند؛ درباره داخل عمارت: «حاجی جادو وجنبل هم بلد است… روی مردم سرب داغ می ریخت، به بچه هایش هم رحم نمی کرد، فقط شلاقش نصیب ما شد، خدا نمی گذارد، خدا گذاشت، این دفعه حضرت عباس نگذاشت و…،» .
اینها همهمه دارند ولی مکالمه نه اصلا! چیزهایی می گویند اما گفتمان ندارند . «می گن می گنِ» آنها نمادی از صدای بی صدایان است و حاوی سوء تفاهم های مکرر زمانه است. فرزندانشان بی خبر از اینده موهوم خویش به هم می لولند. رختشوی ها با پچ پچ خویش تمام احساس حقارت و محرومیت خویش را با هم رد وبدل می کنند: انباشت نفرت وبیگانگی تا سیکل های تازه ای از خشونت وهیاهو و غوغای توده ها. نظام بهره کشی به صورت عمودی و افقی جریان دارد: اربابان از رعایا و رعایا از همدیگر …مناسبات کثیف تو در تویی که بذر نفرت وشرارت می کارد تا انتقام جویی درو کند
تمام داستان در همان خانه است: خانم بزرگ- حاج عمو – خانم کوچک- کنیزک(شهره آغداشلو)- رمضان و شعبان. اینان از بالا تا پایین بر سر مرده ریگی، شطرنج میورزند ؛ خود نیز مهره های شطرنج می شوند ؛ جنگ همه علیه همه. شطرنج بازان و مهره ها جا به جا می شوند، با موزیک متنی از ساز و کوبه وطبل و شیپور و ابهام مکرر سکوت. شطرنجی هوس آلود، آزمندانه، شرارت آمیز و در نهایت جنایت بار .
پیچ وتاب خشونت وجنایت از تعلیمی تا تپانچه. به همراه مهر و سجاده و تسبیح، عبادت وشهوت، تجوید و جنایت، شعر و وشراب وقرابه : بریکولاژی درهم برهم از قدیم و جدید. جهنمی برافروخته شده از ستم وسیاهی ،دوزخی که یک یک همه را در لهیب خود فرو می برد و همچنان هل من مزید می گوید . عمارت مجلل از بالا تا زیر زمین، از نقشه های شیطنت آمیز خودآگاه تا ناخودگاه امیال و سرکوفتها و عقده ها که خفایای متعفنی در پشت بزک های یک اشرافیت فاسد را برملا سازد
رمضان رو به برادر کوچک(شعبان) می گوید: «ما دیگر کار لازم نداریم، مزد برای چی؟ کارگر می خواهیم چکار»، «زرگری ضرر داره، بهتره مِنْ بعد بیع وشرا کنیم، اصلا می صرفه فقط دلالی کنیم، دو معامله در سال جور کنیم از کل زرگری های ما سره» . یک طبقه بی ریشه در حال ظهور با ادا و اطوار تازه اما همان قواعد زندگی قدیمی! . مردانی بر ضد یک زن همدست می شوند با استدلال های مذکر: «یک الف ضعیفه و این خانه در اندشت».
نظمیه چی ها نیز در ساخت و پاخت با طرفهای مختلف دعوا هستند. و تمام فکر وذکر شان بالا بردن سهم خود در این میان . کمیسر بر سر صفحه شطرنج می آید و وارد بازی می شود: « آقا ! می شود در نظمیه حل کرد، خرج دارد البته، ما سرسپرده ایم…». فساد از خانه ها تا ادارات، از مغزها و دلها و باورها و مقدسات و دستها تا مناسبات رسوخ کرده ، ومدام تمام شراشر زندگی اجتماعی را مثل خوره از درون می خورد.
اینها همه شطرنجی در عمارت است….اما شطرنج باد که گویا از محیط همهمه مردمان عادی، زنان رختشوی آغاز می شود.باد از بیرون خانه بر می خیزد. باد را در فیلم چند بار می بینیمِ؛ آنجا که زنان رختشوی دور حوض، بر رختهای چرکین مشت می مالند. شطرنج باد که نابهنگام آغاز می شود شطرنج آدم مهم ها را درهم می ریزد. سرصحنه ساختن فیلم نیز بادی به اتفاق آمد و نویسنده و کارگردان به او تن دادند .
مناسبات ظالمانه ثروت وقدرت ومنزلت، با خود شرارتهای نهفته در نهاد بشری را بیدار می کند و فورانی از فساد و آزمندی و هوسبازی به راه می افتد. آنچه در خانه نیست جوشش زندگی و عشق است. وآنچه در بیرون خانه ودور حوض در آن زنان رختشوی نیز باز نیست شور و شکوفایی زندگی است. آنجا هم فقط سرپا نگه داشتن خود در سطح نازلی از معیشت تحت استثمار وبندگی است .
حاج عموی پیر بر سجاده نماز رو به قبله نشسته با هوس دستانش بر پاهای لخت کنیزک جوان. کنیزک میگوید نمازتون قضا میشه آقا، و او جواب می دهد: ای شیطون. ارباب و رعیت، طبقات ستمگر و ستمدیدگان، بر ضد یکدیگر، اما با قواعد یکسان .عاشقان معشوق کش اند و قاتلان برای مقتول خویش نذر می کنند و در حرم ها بست می نشینند . برادر ، برادر را با دستان خویش خفه می کند
طغیان مال و منزلت وقدرت با لایه ای از شریعت، سرمایه های اجتماعی را یکسره بر باد داده: «به کی می شود اطمینان کرد». بدانجا می رسیم که گویا فقط ضعیف ترین آثار یک وجدان منکوب شده در این خانه باقی است و با صداهای مرددی در کابوس های روزانه! می پیچد در آفتابی بدون سایه: « چرک خاک وخون همه ما را گرفته ، گمونم یه مدت دیگه خاک همه مونو بگیره ».
اثری از عشق در شعبانِ جوان نیست و در پایان، سرمست از خیال دستیابی به ثروت خانه، رو به کنیزکی که پنهانی با او نیز لاس سکس داشت اکنون می گوید: «می شوی کنیزم …خری که فکر کردی عاشقت شدم کار تمام!»، «الان کارخانه دار ها هستند که دنیا را می گردانند ، هزار تا کارگر زیر دستت….». عمارتی مشحون از شهوت وقدرت و نفرت و بیگانگی و شرارت و جنایت .
در پایان ، به همراه دوربین فیلم از خانه به بیرون سرک می کشیم :پشت بام های شهری بی قواره را می بینیم و دکل ها و کولرها و تابلوهایی که یک یک سر بر می آورند تا جا را برای درختان روی زمین و مرغان آسمان تنگ بکنند وآب و خاک وهوا را بیالایند ، آدمها را باز به وسوسه بیندازند و تمام پوچی های کمین کرده در نهادشان را فعال بکنند :«مشغول داشت شما را نبرد کردن با یکدیگر به انبوهی….تا آنکه مردگان نیز در گور بشمرید… نه، نه ، آگاه شوید، آری آگاه شوید…».( از وبلاگ نویسنده )