برای جامعه سینما:مصطفی اعلایی/«جوکر» یکی از شخصیتهای معروف «دیسیکمیک» است و در بسیاری از کتابها و فیلمها او را به عنوان موجودی خونخوار غیرقابل پیشبینی و یک روانی معرفی کرده اند که میخواهد جهان را در آتش ببیند. نقد روانشناختی و اجتماعی فیلم جوکر (Joker)
زندگیِ «جوکر» با آغازی غمانگیز شروع میشود. «آرتور» که نام واقعی اوست (آرتور جزو اسامی است که در تمام زبانها یکسان تلفظ میشود، شاید اشارهای است که این شخصیت میتواند در تکتک ما انسانها با هر زبان و فرهنگ و مذهبی حلول پیدا کند) با مادر بیمارش به نام «پنی فِلِک»(فلک در آلمانی به معنی لکه است) زندگی و از او مراقبت میکند.
«آرتور» به خاطر این که هویت پدرش نامشخص است، نامخانوادگی مادر خود را دارد، «آرتور فلک»! و این میتواند نشانهی عدم اختگیِ نمادین و عدم حضور «نام پدر» برای تشکیل یک سوژهی مستقل و هویتی متمایز برای او باشد. (مراجعه شود به نظریهی «عقدهی ادیپ»و «نام پدر» از «فروید» و «مرحلهی آیینهای»و «ساحت نمادین»از «ژاک لاکان».
در واقع، «آرتور» از اینکه از مادرش مراقبت میکند و از زمانی که خود را شناخته، مرد خانه بوده است افتخار میکند. از اینرو، «آرتور» یک فرد بسیار خوب و باوجدان است و هدف او در زندگی لبخند زدن بر چهرهی مردمی است که در جهانی سرد و خشن زندگی میکنند. مادرش به او یاد داده تا با چهرهای شاد و خندان به سمت دنیای بیرون قدم بردارد. او به عنوان دلقکی برای سرگرمی کودکان کار را آغاز میکند و آرزو دارد که روزی یک کمدین شود.
«آرتور» تمام نیازهای خود را نادیده گرفته (حتی نیازهای جنسی اش که مضمون آن در خطخطی کردن عکسهای مبتذل توی دفتر خاطراتش مستتر است) تا دیگران (به ویژه مادرش) را شاد کند. این وجه در واقع پرسونای اوست. پرسونایی که حتی دیده نمیشود و مورد اهمیت اطرافیان و همکارانش قرار نمیگیرد. «کارل گوستاو یونگ» اذعان دارد که خودِ دروغین هر شخصی به عنوان «پرسونا»شناخته می شود؛ نقابی که ما به چهره میزنیم و از این طریق خود را به دیگران میشناسانیم. چهرهی دلقکِ «جوکر»، نمادی از این پرسونای دروغین است.
در مقابل، هر کسی دارای سایهای است که بخش ناخوداگاه بُعد روانی انسان را شامل میشود و هر چه این «سایه»سرکوبتر شود، متراکمتر و خطرناکتر میشود. در سکانسی از فیلم، تن عریان و لاغر و نشستهی «آرتور» به نمایش گذاشته میشود (که خیلی شبیه به نقاشیهای «ایگون شیله» نقاش اتریشی سبک «اکسپرسیونیسم» است)؛ انگار چیزی از درون او درحال بیرون زدن است. گویی «آرتور» در حال استحاله شدن توسط سایه و هیولای درونِ خود است. هیولایی که به نظر نمیرسد از آن آگاهی داشته باشد و هر از گاهی بخشی از این هیولا و سایه به شکل خندههای غیرقابل کنترل، نمایان میشود. خندههایی از سرِ استیصال و درماندگی (در مواقع اوج ناراحتی و غم زیاد) که خاصیت پاردوکسیکال و تراژیک آن متاثرکنندهتر است.
«آرتور» خود را خوب میپندارد تا زمانی که پس از کتکخوردن توسط چند پسربچه و عدم دفاع از خود (همچون بچهای که بیدفاع است)، اسلحهای از طرف یکی از همکارانش برای دفاع از خود پیشنهاد میشود. همکاری که از لحاظ جثه بسیار تنومند و قوی میباشد. در مقابل همکاری کوتوله و زشت دارد که از طرف آن مرد تنومند و بلندقد مسخره میشود. در اینجا پرانتزی باز میکنم تا بهغیر از لایههای روانشناختی، لایههای سیاسی این فیلم نیز مشخص شود.
آن مرد تنومند میتواند نمادی از «لیبرالیسم»باشد و آن اسلحه، «ایدئولوژیی» آن! اسلحهای که شروع بینظمی و آشوب در شهری فرضی به نام «گاتهام» را رقم میزند. «گاتهام» نمادی از جهان سیاه ماست و آن کوتولهی زشت هم نماد افراد ضعیف و کمدرآمدی است که همیشه توسط «لیبرالیسم» روز به روز در حال له شدن هستند. (در ادامه بیشتر به این موضوع پرداخته میشود).
«آرتور» در یکی از اجراهایش در کودکستان، اسلحهاش ناخواسته میافتد و به خاطر حمل اسلحه از طرف رئیسش مورد سرزنش قرار میگیرد و از کار اخراج میشود. او در این حین متوجه میشود همان دوست تنومندش که اسلحه به او داده، او را لو داده است! (اسلحه در نماد ایدئولوژیِ «لیبرالیسم»، خود باعث بیکاری و فقر اقشار آسیب پذیر میشود).
بعد از آن در مترو، با سه نفر که مزاحم یک دختر شده بودند درگیر میشود و از آنها کتک میخورد، در ابتدا مثل همان سکانس آغازین فیلم، شبیه بچهای بیدفاع روی زمین میافتد و از خود واکنشی نشان نمیدهد؛ ولی ناگهان انگار هیولای درونش فوران کرده و به آن سه نفر شلیک میکند و آنها را میکشد. بعد از این قتل، باز همانند بچهها به سمت خانه فرار میکند. (در تمام سکانسهایی که او در حال فرار است، شبیه یک بچه پا بهفرار میگذارد که میتواند نشانهای از تثبیت در دوران کودکی و عدم سوژگیِ مستقل باشد).
وقتی وارد خانه میشود، در سکانسی نمادین، در ابتدا پای او نشان داده میشود (که تا چند لحظه پیش در حین فرار بود) و سپس دوربین روی دستهای او میرود و بعد رقصکنان در حالتی خلسهوار رو به آیینه میایستد و دستان خود را به حالتی رها و پیروز باز میکند. بعد از این سکانس، سریعا و پیروزمندانه به آپارتمان دختر سیاهپوست همسایه میرود (که قبلا در آسانسور با او آشنا شده بود) و ناگهان از آن بوسه میگیرد و در بسته میشود. این سکانس در واقع پیش درآمدی از آغاز هویتی جدید از «آرتور» میباشد.
قبلا اشاره کردم که مادرش همیشه به او میگفت که پسر خوبی باش و تا الان فکر میکرد که واقعا پسر خوبی است؛ ولی ناگهان با جلوهی دیگری از خود مواجه میشود. جلوهی هیولاییِ خویش! او زندگی خود را صرف تصویری کرده بود که همیشه مادرش برای او متصور بود. در اینجا با «کهن الگوی مادر بلعنده» مواجه میشویم.
مادری که میوههای خود (بچههایش) را میبلعد تا باعث اعتبار خود به عنوان «نقش مادر» شوند. «آرتور» همچون میوهای که به شاخههای مادرش چسبده و انگار هنوز از رَحِمِ مادر جدا نشده بود تا جهان مستقلی را تجربه کند، حال متوجه میشود که قتلهای او در مترو در رسانهها به شدت منعکس شده است و افراد معترض و فقیر و اقشار آسیبپذیر شهر «گاتهام» نیز به تقلید از او، نقابِ جوکری بر چهره گذاشتهاند. متوجه میشود که حالا در حال دیده شدن است! این در دیالوگی که در دفتر روانشناسش شکل میگیرد کاملا مشهود است:
“امروز یه آهنگی از رادیو شنیدم به خوانندگی کلانفورد؛ کلانفورد اسم دلقکیِ منه! تا دیروز احساس می کردم کسی منو نمیبینه، حتی نمیدونسم وجود دارم یا نه! مردم دارن متوجه میشن که من وجود دارم!”
به نظر میرسد که بخش سایهی «آرتور» در حال طنیناندازی و «تشدید» به کل مناطق فقیرنشین شهر «گاتهام» است و «سایهی جمعی»را به صورت اعتراضات و آشوبهای عمومی علیه ثروتمندان و سرمایهدارن نشان میدهد. سرمایهدارانی که «توماس وین»-به عنوان کاندیدای شهردار (نماد منجیِ جهان) و پدرِ «بروس» (بروس شخصیتی است که بعدها تبدیل به «بتمن» میشود)-یکی از نمادهای آن می باشد.
«یونگ» متوجه خطر «سایههای جمعی» در طول قیام نازیها در آلمان شده بود. او بیان داشت: “تغییر شخصیت توسط «نیروهای جمعی»عجبآور است. یک موجود آرام و عاقل، قابل تحول است به یک دیوانه و حیوان وحشی!”
آشکارا میبینیم که خشونت و وحشیگریِ معترضین (آنارشیستها) در حال افزایش است و بیتوجهی به این «سایهی جمعی» نیز مشهود میباشد (جایی که «توماس وین»، معترضین را دلقک مینامد). از سویی دیگر، «آرتور» به نظر نمیرسد که از افراد ثروتمند متنفر باشد؛ او فقط نمیتواند با این واقعیت رو به رو شود که مردم با هم وحشیانه برخورد میکنند.
وی بعدا در شوی تلویزیونی «موری فرانکلین»اعتراف میکند که علت کشتن آن سه نفر در مترو همین بوده است. «آرتور»، ذوب در «سایهی جمعی» میشود و در واقع به «فردیت» نمیرسد. او کاملا تحت تصرف و تسلط سایهی خود قرار دارد. چراکه از این امر آگاه نبوده که هیولای درونش به عنوان «جوکر»، در ورای کنترلش، قدرت رشد و سرکشی دارد. در لحظات کوتاهی از خودآگاهی در طول انتقال بین این دو فاز، به نظر میرسد سایهی وجودش را به عنوان جلوهای از حقیقت خود، در مییابد. همان جایی که قبلا اشاره کردم، میگوید: “من در تمام زندگی نمیدانستم واقعا وجود داشتهام یا نه!”
در سکانسی که «آرتور» در حال استندآپکمدی روی استیج است مشاهده میکنیم که از دوران کودکی خود سخن میگوید، درچند نما سایهی او را روی پردهی پشت سرش میبینیم و در یک نمای واضحتر مشخص است که فاصلهی نسبتا زیادی بین او (بهعنوان پرسونا و خودِ آگاهی که در حال اجرای استندآپکمدی است که همیشه آرزو داشته) و سایهاش (بهعنوان بخش ناخودآگاه و سایهی هیولایی) وجود دارد و نشاندهندهی این است که جنبهی انسانِ خوببودنِ او، از بخش هیولای درونش جدا افتاده و سایهاش که در این سکانس بزرگتر بهنمایش گذاشته شده، بر آن غلبه پیدا کرده است.
«آرتور»، متوهم و روانی است. این موضوع زمانی خود را نشان میدهد که تعاملاتش با «سوفی دوموند»(زن سیاهپوست همسایه) آغاز میشود. جایی که فقط «فانتسم»هایش میتواند محصول تنهایی شدید و تمایل به همراهی باشد. او در ادامه متوجه میشود که چیزی در زندگی و ذهنش درست نیست و در واقع حلقهی مفقودهای وجود دارد. ضربهی آخر به جنون و دیوانگیاش زمانی است که حقیقت را در مورد مادرش و خودش میفهمد. مادری متوهم و خودشیفته که در جوانی روابط نامشروعی با مردان داشته و به آنها اجازه میداده تا «آرتور» را مورد تجاوز جنسی قرار دهند.
مادر در نقش کهن الگوی مادر منفی
وقتی «آرتور» فهمید که مادرش با او چه کرده است در بیمارستان مادر خود را با یک بالش خفه میکند و بعد میگوید: “همیشه فکر میکردم که زندگی من یه تراژدیه، اما حالا میفهمم که یه کمدیِ کوفتیه”! «جوکر» با این جمله، دیدگاه فلسفی خود را فریاد میزند و با هویتِ جدیدِ خود ادغام میشود.
اکنون وارد حوزهی فلسفهی فرانسه-الجزایر میشویم؛ جایی که «آلبرت کامو» معتقد بود که زندگی پوچ است. اعتقادی که در رمانهای او وجود دارد. انگار زندگی و همهی هر آنچه در آن است، امری تصادفی است. این با جملهای که «آرتور» درون دفترش نوشته بود بهخوبی تطابق دارد: “فقط امیدوارم که مرگم بیشتر از زندگیم با عقل جور دربیاد”.
«آرتور» وقتی آن سه نفر را در مترو میکُشد، انگار به نتیجهی مشابه «آلبرت کامو» میرسد. او همچون «آلبرت کامو»، اعتبار اینکه چه چیز خوب است یا بد یا به طور اخص، چه چیز خندهدار است یا نیست را زیر سوال میبرد. او میبیند که همه چیز توسط هنجارهای جامعه، ارزشگذاری و بر اساس این هنجارها، همه چیز با آن مقایسه و با آن قضاوت میشود. چارچوبی که جهان شمول نیست، بلکه محصول ذهن انسان است. «کامو» در رمان خود به نام «بیگانه» دربارهی شخصیتی به نام “مرسو” مینویسد که مردی عرب را که با دوستش اختلاف دارد، میکشد.
قبل از این واقعه، مادر «مرسو» میمیرد و او احساسی از خود نشان نمیدهد و حتی مراسم تشیع جنازهی مادرش او را اذیت و متحیر میکند. او در نهایت به جرم قتلِ آن مرد عرب، محاکمه و اعدام میشود و حتی در آن لحظه هم بدونِ احساس است. آنچه «کامو» در این رمان نشان میدهد، شخصیتی است بسیار ساده، ولی به سختی احساسات بیرونی خود را نمایش میدهد (حتی در زمان فوت مادرش)؛ اما چون رفتارش خارج از نُرم است، جامعه او را مظنون میکند و این در واقع نوعی پوچی است! مجازات کردنِ کسی به مرگ، به خاطر این که در فرهنگی خاص، رفتارش غیرعادی محسوب میشود!
بنابراین «جوکر» به این نتیجه میرسد که نظام فعلیِ اخلاقی، کاملا مسخره است و او قصد دارد خودش تصمیم بگیرد که چه چیز خوب است و چه چیز بد! او خود را تا مقام قاضی ارتقا میدهد و تصمیم میگیرد که خود، حکم را صادر و اجرا کند. در سکانسی که دوست تنومند (همان کسی که اسلحه به او داد و در ادامه باعث شد از کار اخراج شود) و دوست کوتولهاش با همدیگر به خانهاش میآیند؛ بر اساس حکم خود، دوست تنومندش را میکشد و به دوست کوتولهاش کمک میکند تا فرار کند (نوعی مضمون انتقام از لیبرالیسم و حمایت از اقشار ضعیف و آسیبپذیر جامعه).
او حتی «موری فرانکلین» را در شوی تلویزیونی-که به صورت مستقیم روی آنتن در حال پخش است-میکُشد و میگوید: “آنچه شایستهی شماست، گیرتون میاد”. «جوکر»، پوچی را در آغوش میکشد و آن لحظه است که احساس آزادی و قدرت میکند. او موقعیت خود را نسبت به زندگی تغییر میدهد. از تراژدی به کمدی! (این در حالی است که تا قبل از این و بعد از اخراجش از کار، زندگی را یک تراژدی میدانست؛ این نکته در خط کشیدن بر روی تابلوی don’t forget to smile و تبدیل آن به جملهی don’t smileمشخص است) و چون زندگی تبدیل به کمدی میشود از اخلاق رایج، فراتر میرود و به سمت «آشوب»پا میگذارد.
«اخلاق» از «اطلاعات»شروع میشود، اما با افزایش سطح آگاهی به «ابتکار» تغییر شکل میدهد. «اریک اریکسون» روانکاو دانمارکی این مطلب را در «نظریهی روانی-اجتماعی رشد» خود به تفصیل بیان کرده است.
مرحله اول-«اعتماد بنیادی در مقابل بیاعتمادی بنیاد»: در این مرحله، کودک یاد میگیرد که مراقبان اصلیاش قابل اعتماد هستند یا خیر. و از آنجا که نقطهی اتصال کودک با دنیای بیرون همین مراقبان اصلی وی (عمدتا پدر و مادر) هستند، ارزیابی او منجر به این میشود که مجموعهی دنیای بیرون را قابل اعتماد یا غیرقابلاعتماد ببیند. بنابراین شرط لازم برای اطاعت، اعتماد است. ایجاد اعتماد نسبت به یک «کانون ارزیابی» منجر به این میشود که ما رفتارمان را با این کانون تطبیق دهیم. در واقع ما از استانداردها، اطاعت و تبعیت میکنیم.
مرحله دوم-«خودگردانی در مقابل شرم و تردید»: در این مرحله فرد اقدام به انتخابهایی میکند که مسئول آن نه «کانون ارزیابی»، بلکه خودِ اوست. در واقع او به جای اتکا به «کانون ارزیابی»، خود «ابزار ارزیابی»را به دست میگیرد و انتخاب میکند که کدام مسیر برای او خوب یا بد است. این مرحله، نسبت به مرحلهی قبلی دشوارتر است، چرا که مسئولیت هر نوع اشتباه با خود فرد است، نه با «کانون ارزیابی». اگر چه این فضا، «آزادی» بیشتری برای فرد ایجاد می کند، اما مسئولیت او را نیز سنگینتر می کند. در نتیجه فرد در انتخابها دچار تردید میشود. این مرحله چنان دشوار است که به قول «اریک فروم» و «ژان پل سارتر» منجر به «گریز از آزادی» میگردد و فرد مجددا به جستجوی «کانون ارزیابی» و «راهنمای هدایت» برمیآید.
مرحله سوم-«ابتکار در مقابل احساس گناه»: در این مرحله، فرد نه تنها از «کانون ارزیابی» آزاد که حتی از «ابزار ارزیابی» نیز آزاد میشود. او خود «استانداردها» و «حد و مرزها» را برای خود تعریف میکند. در واقع یک «اخلاق شخصی» بسته به «سطح آگاهی» و جایگاه منحصر به فرد خود در هستی ایجاد میکند. بدیهی است که برای به انجام رساندن این مرحله، فرد درگیری شدیدی با «احساس گناه» خواهد داشت (که جوکر فاقد درک احساس گناه است).
در طول این فیلم شاهد تغییر شگرف «آرتور» از یک انسان مطیع و بیدفاع تا موجودی شوم و سرکش هستیم که خود دست به ابداع یک نظام اخلاقی میزند و عدهی زیادی از مردم نیز پیرو آن نظام اخلاقی میشوند (نوعی آنارشیسم که تودهها مخالف هرگونه قدرت حاکم متمرکز هستند). از سوی دیگر، اگر نگاه دقیقی به فیلم بیاندازیم در طول آن شاهد اعداد و اشاراتی هستیم که بعید میرسد حالت تصادفی داشته باشند. اعدادی که به صورتی نمادین (بازی ورق) و هم شمارش معکوس برای تبدیل شدن یک انسان به یک هیولاست. در جدول زیر سعی کردهام اعداد و شمارهها و همچنین اشارات مرتبط با آن را در فیلم، با «نظریهی رشد روانی-اجتماعی» «اریک اریکسون» تطبیق دهم.
شماره | اشاره در فیلم | مراحل رشد اریکسون |
۱۱ | در سه سکانس فیلم، سه ساعت وجود داشت که ساعت ۱۱:۱۱ را نشان میدهد. اولی در مطب روانپزشک و بلافاصله در نمایی داخل تیمارستان Arkham هنگامی که سر خود را به شیشه میکوبد؛ و آخری هنگامی که از کار اخراج میشود و مشت بر یک ساعت میکوبد. | مرحله اول |
۱۰ | شمارهی آپارتمانی که در آن زندگی میکند. | مرحله اول |
۹ | بعد از شلیک به سه نفر داخل مترو، در سکوی شماره ۹ پیاده میشود و در طول تیراندازی، ۹ گلوله شلیک میکند. | آستانهی ورود به مرحله دوم |
۸ | زمانی که بعد از شلیک به خانه میآید و بعد از رقص با حالتی از خود بیخود شده به درِ خانهی «سوفی» (زن سیاهپوست همسایه) میرود و زمانی که در بسته میشود روی آن نوشته شده: ۸B (کانونی ارزیابی خود را از مادر به آن زن تغییر میدهد و در سکانسی میبینیم که وقتی «آرتور» و «سوفی» در حال قدمزدن هستند و روزنامههایی که در مورد قتل آن سه نفر توسط «جوکر» در مترو را میخوانند، «سوفی» بدون اطلاع از اینکه این کار توسط خودِ «آرتور» رقم خورده است؛ کار آن «جوکر» را تائید میکند و میگوید که هنوز افراد زیادی مثل آن سه نفر در شهر هستند که باید بمیرند! و در آن لحظه است که «آرتور» تلنگر جدی میخورد و عمل خود را با معیار ارزیابی «سوفی» تطبیق میدهد و احساس رضایت میکند) | مرحله دوم |
۷ | زمانی که پرونده مادرش را از تیمارستان میدزد در راهپلهی شماره ۷ توقف میکند و پرونده را میخواند. (زمانی است که دیگر به صورت کامل از مادرش به عنوان «کانون ارزیابی اولیه» ناامید میشود و متوجه میشود که تا الان به کسی تکیه کرده که اصلا قابل اعتماد نبوده است و همین امر باعث میشود تا از طریق خفه کردن مادرش، «کانون ارزیابی اولیه» خود را نابود کند) | آستانهی ورود به مرحله سوم |
۶ | هنگامی که از دست پلیسها فرار میکند و به داخل مترو میرود، در سکوی شمارهی ۶ پیاده میشود. | مرحله سوم |
۵ | بعد از پیادهشدن از مترو، هر دو دست خود را روی دست خود میگذارد و شروع میکند به رقصیدن و این میتواند نشانی از عدد ۵ باشد. | مرحله سوم |
۴ | زمانی که «آرتور» پشت صحنهی شوی تلویزیونی «موری» نشسته است عدد B4 در پس زمینهی آن مشخص است. | مرحله سوم |
۳ | «آرتور» وارد صحنهی شوی تلویزیونی «موری» میشود که ۳ مهمان دارد و در آن برنامه او اعتراف میکند که ۳ نفر را در مترو کشته است و همچنین برنامه توسط ۳ دوربین در حال فیلمبرداری است. همچنین «موری» را با شلیک ۳ گلوله میکشد. | مراحل سوم |
۲ | در ادامه «موری» میگوید که ۲ پلیس فدرال که در مترو توسط مردم مجروح شدهاند وضعیت وخیمی دارند. | مرحله سوم |
۱ | هنگامی که «آرتور» دستگیر میشود و داخل ماشین پلیس است، قبل از اینکه ماشین آمبولانس به ماشین پلیس بزند و او از مخمصه رها شود، در پسزمینه، سالن سینمایی نشان داده میشود که در محلی به نام Ace in the hole قرار گرفته است. Ace یا «آس» در بازی «ورق» به معنای «تک» یا به تعبیری همان ۱ است. | مرحله سوم |
جوکر | بیرونآوردن «آرتور» از ماشین پلیس توسط معترضین و آشوبگران و ایستادن «آرتور» روی ماشین پلیس درحالیکه معترضین بهدورش جمع شدهاند و او را بهعنوان یک رهبر ستایش میکنند. اینجاست که «جوکر» به معنای واقعی شکل میگیرد. (در بازی «ورق» برگ اول و رویی تصویری از یک جوکر است) | مرحله سوم |
لایهی سیاست!
فیلم «جوکر» مانیفستی است علیه نظام «لیبرالیسم» و «سرمایهداری »و هرگونه قدرت حاکم بر جامعه. چپهایی که از فیلم «جوکر» ناراحتند، چپهای «فوکویامایی» هستند. کسانی که فکر میکنند نظام «لیبرال دموکراتیک» بهترین نظام ممکن است و ما فقط باید آن را تحمل کنیم. در حالی که وقتی به دنیای کنونی و عصر تکنولوژی و ارتباطات نگاه میاندازیم میبینیم که آگاهانه یا ناآگاهانه اهداف غولهای تکنولوژی و ارتباطات مثل مایکروسافت، فیسبوک، اینستاگرام و … با نظام «سوسیالیسم» قرابت بیشتری دارد.
درسِ «جوکر» این است که برای نارضایتیِ روز به روز در حال گسترش، تغییرات اساسی و بنیادینی لازم است و نظامهای حاکم نمیتوانند با اصلاحات تدریجی جوابگوی سطح رو به گسترش این نارضایتی باشند.
در این فیلم یک بازی هوشمندانه با اسمها صورت پذیرفته است؛ از اسم «آرتور» (که در ابتدا بهآن اشاره کردم) تا نامخانوادگی «فِلِک» که در زبان آلمانی به معنی «لکه» است. برای درک بهتر موضوع، ارجاع داده میشود به تابلوی «سفیران»اثر «هلبیاین»که در این تابلو در قسمت پایین، لکهای دیده میشود که شکل خود را از دست داده است، اما وقتی با زاویهی خاصی به آن تابلو نگاه میکنیم متوجه میشویم که آن لکهی بیشکل و بیمعنا در واقع، شکل یک جمجمه است (نماد مرگ). بنابراین، برای دیدن «جوکر» و فهمیدنِ آن باید نگاه ویژه و غیرمعمولی داشته باشیم. نوعی نگاه انتقادیِ سختگیرانه به وضعیت موجود جهان!
2 Comments
هدیه
نقد بی نظیری بود ممنون از شما
ادمین
از اینکه مطالعه کردید سپاس