جامعه سینما: جنگ یکم جهانی دنیا را تکان داد. کانون این زلزله بزرگ سیاسی و نظامی اما در مرکز اروپا در قلب امپراتوری مقدس پیشین روم و در کشور آلمان یا به عبارتی رایش دوم جای داشت. بسیاری از هنرمندان، نویسندگان و اندیشمندان چه در دوره جنگ چه دههها پس از آن، همه بر یک نکته همسخن شدند که آن جنگ بزرگ، ضربهای هولناک بر پیکره آرمان و اخلاق اروپایی به شمار میآمد. سده بیستم میلادی که با دگرگونیهای نوین علمی و صنعتی آغاز شد، آبستن رخدادهایی بود که از یک نگاه ناگزیر به نظر میآمدند زیرا جنگ بزرگ تنها یک رخداد عادی نبود که با قتل آرشیدوک فرانتس فردیناند آغاز شده باشد؛ تاریخنگاران، دورهای دراز و پیشتر، در واقع از تشکیل آلمان مدرن در ١٨٧١ میلادی را سرآغاز بحرانی میدانند که دستاوردهای آن در خندقهای وردن و سپس در استالینگراد نمایان شد؛ دورهای که صلح مسلح نامیدند.
جنگ بزرگ که تنها چهار سال به درازا کشید و در برابر جنگهای پیشین تاریخ اروپا مانند جنگهای سی ساله، هفت ساله و صد ساله در مقیاس زمانی کوتاهتر بود اما تاثیری بسیار هراسانگیز هم بر نمایِ مادی جوامع درگیر یعنی ویرانی صنایع و نهادهای اقتصادی و شهرها داشت، هم بدتر از آن تشنجی بر ذهن اروپاییها بر جای گذاشت. جامعه آلمان بیش از همه آسیب دید زیرا نه تنها قرارداد ورسای بر آن تحمیل شد که، حکومت امپراتوری فروپاشید، قیصر تبعیدگونه بیرون از کشور ماند و برای نخستین بار حکومت نوپای جمهوری روی کار آمد. فقر و آشوب سیاسی و اقتصادی در این میانه گریبان آلمان را گرفت. حکومت مرکزی به ویژه تا سال ١٩٢۵ میلادی عملا از اداره امور ناتوان بود؛ یک نظامی یا حزب در هر گوشه کشور کودتا میکرد که با کمک و دخالت ارتشِ برجایمانده نظام قیصری سرکوب میشد. مصیبتهای مردم در سال ١٩٢٣ میلادی اوج گرفت که ابرتَورم پرآوازه تاریخ اروپا در آلمان رخ داد و عملا واحد پول را به زبالهای تبدیل کرد که در اجاقهای خانهها به جای چوب و نفت میسوخت. این فقر از سال آخر جنگ در آلمان آغاز شده و صدای احزاب سوسیالیست و چپ را درآورده بود.
آن فقر اقتصادی را که کنار بگذاریم، رخدادهای دیگر همچون شکست نظامی در جنگ، خروج قیصر از کشور، سقوط دولت و بدتر از همه قرارداد ورسای، مردم آلمان را سرخورده کرده بود. این نماهای عینی اگر کنار زمینههای فکری جای گیرند، پرسشهایی پدید میآورند؛ چرا به اینجا رسیدیم، چرا چهار سال به کشتار یکدیگر دست بردیم، آیا آرمانهای تمدن پویای غربی قرار بود به اینسو برود؟ همه این زمینههای فکری و عینی تاریخی وضعیتی را پدید آورد که آن را «ذهن فروپاشیده آلمانی» میتوان نام نهاد. حال و هوای این هراس، بیاعتمادی و ناپایداری را در هنر نوظهور سینمای آلمان در این میانه میتوان دید؛ پیدایش سینمای اکسپرسیونیسم! چندی از جنگ نگذشت که فیلم «مطب دکتر کالیگاری» به کارگردانی روبرت وینه در سال ١٩٢٠ میلادی منتشر شد. تحلیلگران تاریخ سینما آن فیلم را آغازگر سینمای اکسپرسیونیسم برشمردهاند. کارل مایر، نویسنده و اریش پومر، پرنفوذترین فرد در سینمای آلمان، تهیهکننده آن بودند. کارشناسان، مطب دکتر کالیگاری را یکی از بهترین آثار برجسته سینمای اولیه ترسناک میدانند. این فیلم، بیثباتی ذهن، دیوانگی و آشفتگی را روایت میکند.
داستان فیلم درباره مردی دیوانه به نام دکتر کالیگاری است که فردی خوابگرد به نام سزار را ملعبه دست خود برای نمایشهای خیابانی کرده است. شخصی به نام آلن، روزی از سزار میپرسد تا چه زمان زنده خواهد بود و او پاسخ میدهد تا سپیدهدم؛ آلن در سپیدهدم کشته میشود. فرانسیس، دوست وی در پی حل ماجرا برآمده، درمییابد سزار به دستور دکتر کالیگاری دوستاش را کشته است. او در ادامه میفهمد دکتر کالیگاری مدیر یک تیمارستان و شیفته یک سالِک به نام کالیگاری است که از روشی یکسان برای قتل انسانها بهره میبرده است. داستان اما اینجا پایان نمییابد؛ بیننده فیلم سرانجام درمییابد فرانسیس و سزار، خود بیماران روانی آن تیمارستان بودهاند و همه این داستان، زاده تخیلهای متوهمانه او بوده است.
مطب دکتر کالیگاری واقعا یک اثر بیبدیل سینمایی است. دکتر کالیگاری چالشهایی بسیار را دامن زده است، از جمله این که زیگفرید کراکائر بر این باور است. اگر این جنبههای پیشگویانه را کنار بگذاریم و به بافت خود فیلم بپردازیم، ترس و وحشتی که داستان فیلم و آهنگسازی کمنظیر آن همراه با بازی سایهها و دکورسازی عالی به ویژه زمختی و بلندی دیوارها و خانهها یا دندانهدار بودن کوهستان و سقف خانهها، همچنین بازی چشمگیر نور، همه به راستی حسی از دلهره و وحشتی ناخودآگاه به بیننده میرسانند؛ وحشتی که از فضای بیثباتی ذهنی و اجتماعی آلمان پس از جنگ برخاسته است. این فیلم درخشان، روایت دوگانگی و نسبیت حقیقت است. مخاطب تا پایان فیلم به آسانی قانع میشود فرانسیس، مردی بیمار را یافته است اما با گذر از این فلشبک و رسیدن به زمان کنونی درمییابد اتفاقا همین فرانسیس، دیوانه و زیر درمان پزشک بوده است. مارتین اسکورسیزی از چنین طرحی به خوبی در فیلم «جزیره شاتر» بهره برده است. این دوگانگی حقیقت اما از کجا آمده است؟ آیا از نگاهی تاریخی به داستان نمیتوان نگریست؟ زمانی که آرمانها و شعارهای قیصریِ چهار سال پیش، در سنگرهای اروپا از میان رفتند و ملتی که از زمان بیسمارک مدعای بزرگی در قاره سبز داشت ناگهان به حضیض سقوط کرد، تحقیر شد و در آشوب شورش، فقر، بیکاری و بیثباتی فرورفت.
در فضایی که میدانِ جنگ کمونیستها و دست راستیها شده و به روایت دوروتی تامپسون، کشور هزار حزب شده است، چه کسی میداند حقیقت چیست و که دارد از حق و حقیقت سخن میراند؟ مردم آلمان از میانههای جنگ بزرگ طعم تلخ فروافتادن در دام فقر را چشیدند. مردم پس از تسلیم نیروهای مسلح، در برآورد نیازمندیهای روزانه نیز با دشواری روبهرو بودند. سرگشتگی ذهن تودهها در پسِ جنگی ویرانگر که با جیب تهی پیوند خورد، نومیدی و افسردگی را در جامعه پراکنده بود. مردم میدیدند دولت جدید هرچند برمبنای دموکراسی و آزادی بنا شده اما عملا از اداره کارها ناتوان است و این نه ویژه سال پس از جنگ بود، که، دستکم تا هفت سال تداوم یافت. دکتر کالیگاری همانند سایههای فیلم، پریشان است و اگر کراکائر معتقد بود او نماد قدرت افسارگسیخته دیکتاتوری است، جنونی که در داستان فیلم جریان دارد، چه کالیگاری و سزار روانپریش، چه در واپسین پرده، فرانسیس متوهم، نشاندهنده فروپاشی نظم سنتی ذهن آلمانیها و گذر دورهای از ترس و بیثباتی است. سینمای اکسپرسیونیسم آلمان در چنین فضایی پدید آمد، هرچند برخی آثار بعدی آن به گسست از بافت جامعه و زمانه خود دچار شدند.
روزنامه شهروند