مختص جامعه سینما :محسن سلیمانی فاخر /«یورگوس لانتیموس»در«بیچارگان» هرچالشی که می تواند به این اشرف مخلوقات ربط می دهد تا نشان دهد چگونه می توان عاشق خویش شد و چگونه عاری از دیدگاه دیگران آزمون و خطا کرد تا خویشتن خود را شناخت .
فیلم ثابت می کند که «بدن» مالامال از بازتابندگی است،بدنی که انسان همیشه آذین بندی اش کرده و به ناز پرورده و گاهی هم در تکاپوی آرمان والاتری، عذابش داده است .«بیچارگان» در بطن ماجرایی علمی و تخیلی از «بدن» به عنوان واقعیتی تحلیلی و مرئی سخن می گوید که می شود برای آن هر کاری کرد ،می توان پیوندش داد و میتوان ازو متنفر بود و یا دوستش داشت، امری که نطقه کانونی اقرار و اعتراف مدرن شده است .
زن –اما استون – در قالب موجودی نو«زاد» با تجربه آموزی در مورد جهان پیرامونش و «بدن» به منزله ذات انسانی اش به مخاطب می گوید که آدمی چیزی نیست جز«شناخت عقلانی» در مورد خویش ومفهومی که دیگران درموردش می گویند .همان استنباط نیچه«یکبار نشان دهید انسان کجاست»؛آیا ما همان جامعه ایم یا جزآنچه جامعه به ما می گوید؟
زن درجهان کنکاش گری اش؛در جایی به قطعیت می رسد که باید خود و بدن خویش را در سفری محسوس بشناسد .بیندیشد که بوده وبا این «من» و با این «بدن» چه می شود کرد.او چونان کودک درون خویش هر نوع برچسبی را می پذیرد تا بفهمد کیست وچه نقشی در هستی اش دارد ؛ نمی خواهد بنیان شناختش ماحصل ذهنش باشد. در وادی تجربه اش روز به روز می فهمد که شناخت از خویشتن باید حاصل تجریه های زیسته اش باشد.او حتی در همآغوشی متعدد با مردان بررسی می کند تا کیفیات را در ذهن کوچکش تحلیل کند .
و در نهایت فیلم به زعم«فوکو» نشان میدهد که «ما مکلف به گفتن حقیقت در مورد خویشیم، ما چیزی نیستیم جز شناخت عقلانی خویش»