مختص جامعه سینما: محسن سلیمانی فاخر/ انسان عبارتست از«شبکه انسان ها». بنا به منطق احساس، انسان ها بزرگترین دومینوی جهان را شکل می دهندکه اگر با کمی انرژی به دیگری ضربه بزنند،همین میزان اندک ضربه کافی است تا موقعیت انسان های بسیاری را تغییر دهد.
انسان ها، اگرچه بنا به منطق عقل ودر قالب قراردادهایی با یکدیگرتفاوت دارند، اما در دنیای احساس همه به یکدیگر وابسته اند.در دنیای احساس میان انسان ها حد و مرز وجود ندارد.جهان لحظه های احساس، جهان محو شدن تمامی اختلاف های بیرونی و پیوند انسان ها در قالب«یک انسان» است.
فیلم جاماندگان (The Holdovers) نشان می دهد که « مردم» شدن حاصل« پرسش» شدن از زندگی موجود و تامل درباره خود است. فیلم درباره معلمی به نام «پل هانام»(پل جیاماتی)است که این روند سخت را طی می کند تا احساس را در جهان خود زنده کند .
او موجودی ناتوان ،ضعیف و فاقد ارتباط در ساختار و روابط انسانی است ،همچون مفسری است که به تفسیر دائم علل و معلولی نظام آموزش می پردازد .معلمی خشن و قالب گرفته که مدیر مدرسه دربارهی رفتار او با دانشآموزان در تعطیلات،می گوید: «وانمود کن که یک انسانی!»
در انتهای فیلم زمانی که دانش آموزش«انگس» درآستانه اخراج از مدرسه است ،آقای معلم احساس می کند از خود بپرسد آیا این شیوه زیستن شایسته اوست یا باید به خلق یک جامعه بدیل بپردازد.
گویی در درون آن معلم خودخواه وسنگدل ومنزوی انقلاب رخ می دهد، لحظه ای که پاسخ همه سوالات به پیوند انسانیت و ایثار ختم می شود .او نمی گذارد رنجی که خود متحمل شده در دمینوی انسان ها به آسانی ازانسانی به انسان دیگر منتقل شود و از آن ها «انگس» نویی می سازد که می تواند «جهان دیگر» را بسازد.
گویی ،تنهایی، آدمها ،کتاب و… باعث آشنایی او با جهان و رنج ها و آرزوهای دیگران می شود تا همنوعان را به درون خویشتن آورد، تاهمه غریبه ها با ورود به جهانش جزیی ازجهانش شوند.
پل آنگاه که گذشت شاگرد سرکش و رنجور خود را موقعه آسیب دیدن دستش می بیند، نیکوکاری و گذشت را جذب میکند و باعث می شود حرکت به سمت دیگران و تواضع و فروتنی در مقابل انسان ها را بیاموزد .
آن بوسه «خانم مری» سرآشپز آرام و عزادار و آن نگاه «خانم کرین»هم نسیمی از دوست داشته شدن و عشق را به او ارزانی می کند و اشتیاق و شور زیستن می گیرد و همه ی این تجارب در دوران کوتاه تعطیلات کریسمس به او اخلاق را هدیه می دهد .
نامتناهی دیدن وجود انسان ها و تجربه حیرت چشمان دیگری درعین تجربه تواضع و محبت، در او زبانه می کشد.او یک درخت کریسمس تازه میخرد، برای هم زیست هایش هدیه می خرد و طعم غذا را برای اولین بار می چشد و تازه یادش می افتد که یک ظرف شیرینی از خانم کرین هدیه گرفته است .
تلاش برای بهتر زیستن، این معلم در آستانه فسیل شدن را با تجربه امری متعالی آشنا می کند که به غایت در درون خود ادبیات،نیکوکاری،عشق و اخلاق را به هم می آمیزد واحساسی از ابتهاج و شادی را در وجود ش جاودانه می سازد.
پل در«سفر»کریسمسی به خویشتن خویش می رسد ،همنشینی او با دو آدم تنها وغمگین، در شلوغترین و شادترین لحظات سال پارادوکسی عمیق برای خود کاوی کسی است که اکنون مراقبه و چالشی را تجربه می کند، گویی از ایدئولوژی در بنده شده اش، رها می شود.
او از گذر«خودت را بشناس »به راهرو «افکارت را بگو» می رسد، یعنی شنیدن ازمردم و گفتگو کردن با نزدیکان و نشان دادن توان آن ها برای ایجاد تغییر در موقعیت گرفتاری و عسرت .پل، انسان اهل فکری می شود که بر وجود انسانی خود آگاه است و انسان بودگی خود را احیا می کند .به جای رفتار خشک و رسمی وعاری از احساس و گذشت، رو به سوی همنوع خود می کند وبا یادآوری دائمی انسان بودگی آدم ها به توان کودک بودگی، آنها را دعوت به طرح پرسش های تازه می کند.
در فیلم؛ مدرسهی شبانهروزی «بارتون»،چیزی جز یک نظم ساختگی تاریخی حاصل تکرار نیست که می توان به طور دائم چفت و بست های آن را شل کرد وباردیگر به شکلی تازه آن را برساخت کرد.بنابراین، وظیفه تفکر انتقادی پل در پذیرش خطای انگس چیزی جز به پرسش کشیدن دائمی نظم اجتماعی موجود نیست.
قوانین خود ساخته و زمخت در شخصیت اقای معلم لوچ، او را برده اندیشه ها و رفتارها و نیازهایی کرده که وجود ش را از انسانیت تهی ساخته و او را تبدیل به “هیچی”ساخته که تصور می کند کانون عالم است .اما «سفر»کودک درون و«آنِ» انسانیت را برایش احیا می کند.به دلالت های تازه و تفسیردرست راه می کشد،آنجا که پس از خروج از جلسه مدیر مدرسه و خانواده انگس، سربلند بیرون می آید و به چشمش اشاره می کند که اموخته باید جهان را با کدام دیدگاه و چشم خود بنگرد .
او حال به تماشای نبوغ وهوش شاگرد خود نشسته است، در یافته که کلمه های زبانش بسامد دارد، تاثیر دارد، او درظاهر اخراج می شود اما در باطن، کسی او را به رفتن فرا می خواند. رفتن از درون و کالبد و جان و تن و ذهن. او در لحظات خدافظی با«انگلس» و «مری» می فهمد که «حال» را باید فهمید و برای لمس حقیقت و مفهوم زندگی، باید نقاب ها و دلبستگی ها را کنار زد.
اینجاست که سخن « نیچه» که درست فراخوان می شود: یکبار به «بودنمان» به مثابه «شَر» نگاه کنیم، یک شَر مطلق. وقتی همه چیز را دور بریزی، خود را می یابی.