جامعه سینما: عباس مؤذن/استنلیکریمر میگفت: «آن چه روی داده است، حالا دیگر حقیقت است و آن چه حقیقت است روزی روی خواهد داد.» اما در واقع، همیشه حقیقت جزیی از ایدئالها و آرزوهایی بود که آدمی در قصهها و افسانههای خود به آنها میپرداخت، زیرا آن چه پیرامون ما موجود است، واقعیات روزمرهی زندگی است، نه حقیقت آن.
میان تماشای یک فیلم و فرایند روانکاوی آدمی شباهتهای زیادی وجود دارد که «رؤیا پردازی برای رهایی و جولان “ناخودآگاه” ذهن انسان از زنجیر واقعیتهای موجود» یکی از این شباهتهاست. به همین دلیل است که همیشه تماشاگر سینما تنها با تمرکز بر روی یک فیلم است که میتواند با قهرمان آن همذات پنداری کرده و برای حتی ساعتی هم که شده از دنیای واقعی به جهان خیالی خود پناه ببرد. فروید، یکی از روان شناسانی بود که ضمیر ناخودآگاه انسان را عامل بروز بسیاری از رفتارهای نابهنجار در جامعه میدانست که به مرور زمان، از کودکی در او شکل میگرفت.
البته فروید در دورانی زندگی میکرد که هیولاها، نمودهای خود را در نظام های فاشیستی به رخ میکشیدند. شاید علت بدبینی او به آینده ی بشر نیز از همین بود چون این هیولاها از همان سالهای نخستین شروع سینما به این عرصه راه یافته و در قالب بیگانه، گودزیلا، فرانگشتاین و سایر موجودات زاییده ذهن جامعه ی مدرن، به جهان تصویر خزیده بودند تا ترس و هراس آدمی را از آینده ای ناشناخته، بازگو کنند.
آندره بازن، یکی از نویسندگان و منتقدین فرانسوی، سینما را آیینه تحولات اجتماعی میداند. در نگاه او فیلم و سینما خصلتی واقع بینانه دارد و آیندهی سینما به عنوان یک فرم هنری بر تکوین روان آدمی استوار شده است. انسان موجودی خارق العاده با هزارتویی به وسعت ابدیت است. شاید به همین دلیل است که سینما به عنوان رویکردی واقع گرا، با ابزارهای مختص به خود می تواند نشانه های ورود به این هزارتو را از جامعه گرفته، با پردازش و قالبی نو، دوباره به او باز شناساند.
اما رؤیا و خوابگونه های آدمی(سوبژه) باید ابتدا به تصویر در آیند تا بتوانند به عرصه واقعیت(ابژکت) راه یابند. سینما با این روش و ابزاری مانند نشانه شناسی، به ترمیم روح زخم خورده از دغدغه و اضطرابِ فرو رفتن در روزمرگی های زندگی میپردازد. انقلاب «موج نو» که در سینمای فرانسه اتفاق افتاد یکی از جریان هایی بود که بر این اصل تاکید داشت.
فیلم سازان مؤلفی مانند ژان لوکگدار، دیوید لینچ، تروفو، و بسیاری از جوانانی که تحت تاثیر جامعهشناسان و دانشمندان جامعهی «پس از دو جنگ جهانی» میاندیشیدند، بر این باور بودند که مردم، دیگر به اسطورهها نیازی ندارند. باور آنها بر این بود که یک قهرمان به تنهایی نمیتواند یک جهان و یک جامعه را به یک باره از منجلاب سیاهی بیرون بکشد.
گُدار، معتقد بود که هنرمند و فیلمساز باید بتواند نقطه تلاقی و برخورد احساسهای بیکران در اعماق روح فرد را به موقع شناسایی کرده و از آن برای نشان دادن نقطههای قوت و یا ضعف آدمی در برخورد با مشکلات جامعه، بهره جوید. به دغدغههای انسان که یکی از نشانههای تنهایی او در عصر آهنین و زمخت مدرن است، هرگز به شکل تک بُعدی بررسی کرد. به قول آندرهبازن: سینما همواره میکوشد تا همزاد جهان را جایگزین جهان قرار دهد. و همانطور که کارل گوستاو یونگ، روانشناس سوییسی معتقد است، محتویات ضمیر ناخودآگاه و ضمیر جمعی از طریق ابزارهایی که هنر در اختیار آنها می گذارد (تصویر، نمایش، سینما، عکاسی) به ظهور میرسند.
در واقع سینما تقلید «عکاسانه»ای است که با «باز تولید زمان» در آمیخته و ابتدا تصویر اشیاء و پدیدههای بیرونی را با «سِّر هویدا»یی که در اعماق وجودی انسان پنهان شده است، نزدیک، تطبیق و ترمیم کرده و سپس با تصویری نو و تازه، در برابر«او» به جست و خیز وا میدارد. هنر، چون با آدمی سر و کار دارد و با او معنا پیدا میکند لاجرم تاثیر پذیر از عناصری است که جامعه ی هنری با آن سر و کار دارد. آن چه مهم است، هنر در موضوعی که انتخاب میکند هیچ گونه قضاوتی نمیکند. شاید به این دلیل که قضاوت از جایگاه خدایان بر میخیزد و هنر هر چند که میتواند یکی از چشمان آنان باشد، اما چون مثل خدا نیست، قضاوت را به کثرت میگذارد. و سینما وسیلهای است که توسط آن، نیروی«تفکر» به تصویر و حرکت مبدل میشود. به همین دلیل نمی تواند به «اخلاق» بیاندیشد و با آن حکمی صادر کند.
از نظر ارسطو، منش یا شخصیت، همان ویژگیهای خاص«هویت» است که به وسیله آن اشخاص را در حین عمل خواهیم شناخت. به طور کلی جدایی ناپذیری«کنش و کاراکتر» از مفاهیم ارسطویی است که هنوز هم در تئوریهای نو بیان میشود. به این ترتیب که هر«کاراکتر تراژیک» باید از چهار ویژگی خوب بودن، مناسب بودن، مطابق با اصل بودن و مهم تر از همه، دارای ثبات شخصیتی بودن برخوردار باشد. به فرض مثال، دُن ژوان را بزرگترین عیاش دنیا و خواستگار نوع بشر میدانند که تمام لذت «عشق» را در تنوع طلبی میداند. البته او یک شخص و یا یک فرد نیست بلکه یک اسطوره، و یک توانایی است. او یک میل وحشی شهوت و نمود نیروی اهریمنی در ذات زندگی است.
کی یرکگارد، در نقدی که بر اپرای دون ژوان اثر موتسارت مینویسد معتقد است: به این خاطر در کار دون ژوان هیچگونه حسابگری وجود ندارد چون از نظر او هیچ انحطاط و «تفکری»درکار نیست. او نقطه مقابل سادگی و نزاکت، که دو فضیلت در عشق جوانمردانه هستند و یک فاتح بی احساس و آمیزهای از پلیدی و شرارت است. دون ژوان نه تنها اعتقادی به عشق ندارد بلکه به آن بی حرمتی هم میکند. شخصیت ژوان با اندکی تفاوت، مانند«ابلوموف» ایوان گنجاروف است که تنبلی را به اوج خود رسانده و با رفتار خود به این خصلت ناپسند، ارزشی معنادار میدهد.
تنبلی یک هنر است اگر از زاویهای دیگر به آن بنگری و با آگاهی باورش کنی. از نظر روان شناسی، تنبلی رفتار بیمارگونهای است که شخص به آرامی گرفتارش میشود. اما در ذهن ابلوموف، اینگونه نیست. او به عشق نیز از پشت چشمان تنبلی نگاه میکند. همین طور به تجارت و اقتصاد. اما نه آن گونه که آقای «گرانده»ی بالزاک آن را باور دارد. از نظر بابا گرانده، تمام زن ها حتا ساده ترین شان با مکر و حیله می توانند به هدف خود دست یابند؛ حتا اگر این فریب چیزی به تقدسی عشق باشد. و یا سادیسم قماربازی که «بابوشکا»ی رمان داستایوفسکی گرفتار آن است و می خواهد تمام ثروت خود را که در طول زندگی بدست آورده است با قمار شبانه روزی قربانی کند.
به راستی مفاهیمی مثل قمار، هرزگی، تنبلی، تجارت، عشق و بسیاری از معناهایی که آدمی آن ها را ارزش گذاری کرده است، تا چه مقطعی از زمان زندگی کار برد داشته و یا قابل تغییر است؟ اصلن یک کنشِ ارزشی در چه زمان و تحت چه شرایطی از رفتار «روان شناختیِ» جامعه به یک فعل ضد ارزشی تغییر شکل می یابد؟ کور چشمی چشم کودکانه ی جامعه می تواند آرمان ها و آرزوهایی را که تنها در فصل کودکی می توان از آن لذت برد، به فراموشی بسپارد.
دون کیشوت را می توان نمونه و الگوی مناسبی از شخصیت های ابسورد در جامعه بشمار آورد. مردی که شرایط مسخره و در عین حال تراژیکی داشته و خود را در دنیایی می یابد که تمام معیارهای ارزشی خود را از دست داده است. در این صورت آیا به قول اوژن یونسکو وقتی درباره درباره تئاتر ابسزورد سخن میگوید، انسان ابسورد را ضد مضمون، ضد ایدئولوژی، ضد رئالیست-سوسیال، ضد روانشناسی و ضد بوروژوایی معرفی میکند.
انسانی که در عصر مدرن زندگی میکند همیشه با شک و تردید دست به گریبان است. هر چند که سینمای کلاسیک به زیبایی بعضی از آن ها را به تصویر کشیده است اما به نسبت دغدغه های روحی انسان این«قرن»، هنوز به طور کامل نمی تواند آن ها را بازسازی کند. آن چه مهم است، دیدن گذشته در اکنون است. چرا که گذشته، تنها یک ماضی از دست رفته نیست بلکه می تواند همچنان اتفاق بیفتد و در حرکت زنده ی خود، به زمان حال بپیوندد و معنای تاریخی-دراماتیک خود را آشکار نماید.
منابع:
ادبیات داستانی فرانسه در قرن بیستم: پیردو بوادفر. ترجمه خسرو سمیعی. انتشارات ایران۱۳۷۶
ترس و لرز: کی یرکگارد مترجم: دکتر محسن فاطمی
موج نو در سینمای فرانسه: ژان لوک دوئن
شماره۱۵و۱۶ فصل نامه سموقند و بخارا
آناتومی و ساختار درام: نصرالله قادری