مختص جامعه سینما : اذیمان رضایی /مرز باریک بین «فیلمِ سیاسی ساختن» و «سیاسی فیلم ساختن» را یقینا گدار و کریس مارکر در طلاییترین روزهای سینمای فرانسه مشخص کردند. زمانی که پروژهها اساسا «دربارهی» چیزی نبود ، که از دل موقعیت و حادثه استخراج میشد و درواقع پیرامون خود ، «دربارهی» خود ، مفاهیمی را میآفرید.
دورانی که سیاست ، آشکارا بخش جدایی ناپذیر گذران زندگی و خلق هنری بود. ماجراهای می۶۸ و اتفاقات پیرامون جشنوارهی کن را تا به امروز بارها از زوایای متنوع و متفاوت مرور کردیم و آن نطق مملو از خشم ژان لوک گدار در صحن جشنواره را مو به مو به حافظه سپردیم ، اتفاقا کنش سیاسی-سینمایی هم نُقل بحثهای محافلمان میشد و هست. حالا اما از یک افسوس صحبت میکنم ؛ که پاییز سالی که گذشت و حتی همین حالا که هنوز همه چیز از تب و تاب نیفتاده ، میتوانست جای خاموشی ، نقطه عطف سینمای ایران باشد. یک جریان که از دل خیابانها و آنارشیگری بیرون میآمد.
برای یک بار هم که شده ، فیلمهای فارسیزبانی میدیدیم که حاصل خودسانسوریها و سرکوبهای تبدیل به عادت شده نبودند. اصلا خاصیت انقلاب همین است : ویژگی بخشی به آنچه که در دل خود میآفریند. روزهایی که عاشقانه سنگ پرتاب میکردیم و شعار میدادیم ، بهترین فرصت بود تا سینما را هم نجات دهیم (و بالعکس ، سینما هم مارا). بماند که تهران ، پاریس نیست و نظام حاکم بر فرانسه هم قابلیت قیاس با غول بی شاخ و دمِ مقابل ما را ندارد ، اما احساس میکنم زیست اجتماعی و تعاملی و اساسا لایف استایل آزادمنشانهی پاریسی ، از همین «در خیابان بودگی» نشات گرفته و برخلاف ما ، رشد گلخانهای نداشته. جسارت و بی پروایی ، چه در حقطلبیهای سیاسی و اجتماعی و چه در فیلمسازی و باقی شاخههای آرتیستیک ، حاصل رفاقتها و عشقهای خیابانیست.
مفهومی که گویی تازه میان نسلهایمان درحال شناخته شدن است. تمام این مقدمه باشد برای توضیح آنکه امثال پناهی و رسولاف ، که حالا فیلمسازهای سیاسی و در بند این زمانه محسوب میشوند ، حیف که فاقد آن شیمی بین گدار و مارکرند. حیف که تهران این روزها (که حالا بیش از هر زمانی هم به آن احتیاج دارد) ، تصویری از آنارشی و مشتهای گره کردهاش در قالب فرم سینمایی ندارد. حیف که نهایت تلاشمان ، «فیلمِ سیاسی ساختن» است و جایزههای از سر دلسوزی (بخوانید صدقه) از طرف جشنوارههای اروپایی. حیف …
ایمان رضایی