مختص جامعه سینما:علی احسانی/اشک هایی که مانوئل (دیگو کالوا) مهاجر مکزیکی در واپسین لحظات ضیافت ۳ ساعته «دیمین شزل» از چشمانش سرازیر می شود؛ هم اشک شوق است و هم غمی نوستالژیک از یک دوران به ظاهر باشکوه سپری شده! «جین کلی» در یکی از کلاسیک ترین موزیکال های تاریخ سینما – آواز در باران – انرژی، شوق و شعف را بر پرده نقره ای جاودانه می کند، همان پرده ای که برای مانوئل مکزیکی که سودای سینما داشت، فرجام مبارک و میمونی رقم نزد.
کابوس های رویایی…
قهرمان های محوری «بابیلون» در موقعیت اشتباهی قرار می گیرند که نباید حاضر می شدند. مانوئل اتفاقی در ضیافتی پر رنگ و لعاب مدیر اجرایی «کینوسکوپ» ورود پیدا می کند که ظرفیت فهم و تحمل آن همه عظمت و ریخت و پاش را ندارد و به قول ما پارسی زبان ها از (هول حلیم درون دیگ می افتد). دیگی که مملو از مواد مخدر و خلاف های جنسیتی و … است و مانوئل از تنها فرصت مهیا شده به سبب «اُوردوز» کردن بازیگر زن نقش اول فیلم صامت استودیو، به ظاهر بهره می برد.
نلی (مارگو رابی) دختر زیاده خواه و بلند پرواز زاده نیوجرسی به واسطه شهادت دروغین مانوئل در ردای مهمان در ضیافت مدیر «کینوسکوپ» ظاهر می شود. فرجام حضور نلی در نظام استودیویی چیزی جز قهقرا و فلاکت نیست. نظامی که به صغیر و کبیر درون خود رحم نمی کند، افراد با تمام شاخصه ها و اهرم های قبیله ای، قومیتی و جنسیتی جهت بیرون راندن رقیب، تمام همت خود را خرج می کنند. نلی به واسطه این موضوع که زاده نیو جرسی است و پدر الکلی دارد؛ قربانی مکر زنانه همسران مدیران استودیو می شود. البته همانجا پاسخ دندان شکنی با بالا آوردن غذا و اشربه مهمانی به جمال مردان و زنان متکبر می دهد! نلی هم با اهرم تصادف در زمان و مکان های اشتباهی حاضر می شود، اگر حضور نمی داشت، شاید پایان کارش این قدر تراژیک نمی شد.
گلوله ای که ستاره فیلم های صامت، جک کنراد (براد پیت) به مغز خود شلیک می کند، ماحصل رویت اتفاقی جلد مجله ای است که ستون نویس شایعات هالیوود در آن پایان دوران حضور این ستاره را اعلام کرده است. جک مانند آوار فرو می ریزد و در نهایت به تعبیر خودش، فیلم های آشغال و بی مزه ای را بازی می کند که پارتنر های جوان و وجیه المنظرش در گفتن ساده ترین دیالوگ ها مشکل دارند!
سازنده «بابیلون» به بهانه حضور صدا در سیستم هالیوودی، ترکتازی فیلم های صامت در دهه ۲۰ را ستایش کرده و حضور صدا را به نوعی به ساتور نقد خش دار می کند. سکانس جذاب و دیدنی پشت صحنه ضبط یکی از نماهای فیلم در حال تولید کینوسکوپ که به دلایل مختلف به برداشت های متعدد منجر می شود و صدابردار مستبد آن نقش اساسی در این سوگ و مضحکه را دارد؛ فرجامی جز مرگ فیلمبردار استودیو را رقم نمی زند!
«دیمین شزل» در این ضیافت کمدی اشتباهات با اهرم شخصیتی چون «سیدنی پالمر» ترومپت نواز جاز افریقایی – امریکایی که در مجالس و مهمانی های امرار و معاش می کند را به درون سیستم پررنگ و لعاب استودیو هل می دهد، سیستمی که تمام قهرمانانش سفید پوست هستند و رنگین پوستان نقشی جز آکسسوار در صحنه ها ندارند. سیدنی هم وقتی این تابوی حضور را به عنوان نوازنده، نه قهرمان فیلم می شکند، فرجامی جز سیاه کردن صورتش با واکس ندارد تا بالانس نوری استودیو خدشه ای پیدا نکند!
زندگی نه چندان شیرین
«بابیلون» ضیافتی ۳ ساعته ای است، هم در ستایش سینما و هم در بلاهت آدم های حاضر در آن؛ تنه و اسکلت بنیادی فیلم را ۳ مهمانی پرطمطراق شکل داده که مهمانی اول بسیار طویل و عذاب آور! مهمانی دوم معقول و پرمفهوم و مهمانی سوم خوش ساخت و خوش اجراست. دیمین شیزل در «لا لالند» تسلط تکنیکی و ضرب شست خود را در اجرای سکانس های شلوغ و برداشت های بلند نشان داده بود، البته به سبب موزیکال بودن اثر سکانس – پلان های طویل او با کلیت اثر همخوانی و هماهنگی داشت. متاسفانه در «بابیلون» این سکانس – پلان های طولانی با پشتک وارو های متعدد دوربین سوهان تمرکز و روان مخاطب شده و به واقع جز طویل کردن زمان فیلم کارکرد دیگری ندارد.
سکانس هایی که شیزل به تأسی از فیلم های مشهور فدریکو فلینی و نگاه سیرک وارش به زندگی در «بابیلون» بازنمایی کرده است بیش از حد پر و رنگ لعاب و گل درشت است. شاید سازنده فیلم، بخش هایی که به دنیای سینمای صامت تعلق را داشت اگر سیاه و سفید می گرفت و حضور صدا را در وادی هنر هفتم را رنگی کار می کرد کمی شمایل دیداری فیلم معقول تر به نظر می رسید.
موسیقی نقش اساسی در این ضیافت ۳ ساعته شیزل دارد به خصوص تم های خاطره انگیز فیلم های کلاسیک که در جای جای فیلم تکرار می شود. اما به نظر بار سنگین موسیقی فیلم را ترومپت نوازی «سیدنی پالمر» شکل می دهد که بسیار بار معنایی دارد و بدون حشو و زوایدی نوای اعتراضی سازنده اثر را به ذهن و روان مخاطب گره می زند. فیلمساز از نوای ترومپت برای ارتباط سکانس های مختلف ، تغییر جغرافیا و موضوع بهره مفیدی در کلیت اثر می برد. بعد از پایان فیلم هم نوای ترومپت در ذهن تماشاگر ساری و جاری است و تصویر سیدنی پالمر با چهره واکس زده اش از مخیله او پاک نمی شود.
عشق به سینما و عشق به جنس مخالف دو مسیر دراماتیکی است که فیلمسساز برای سه قهرمان محوری فیلمش ترسیم کرده است. اما در هر دو مسیر این کمدی اشتباهات، سه قهرمان فیلم به بن بست می رسند. جک کنراد که با زن های مختلفی رابطه دارد سرانجام با شلیک گلوله خودش را به خاطره ها می سپارد؛ شاید به تعبیر ستون نویس مجله هالیوود، نسل های بعد با دیدن فیلم های صامتش او را به یا بیاورند. نلی خبر مرگش در روزنامه هایی که در سکانس پایانی می بینیم، فرجام تراژیکش اعلام می شود. مانوئل هم بعد از چند دهه وقتی به هالیوود باز می گردد با مانعی چون دربان ورودی مواجه شده و به سالن سینما پناه می برد، در آنجا جز حسرت و اشک عایدی دیگر از پرده نقره ای نصیبش نمی شود.
دیمین شزل در سکانس آغازین فیلم مهر و ایده خود را بر ذهن بیننده حک می کند، فیل عظیم الجثه ای که مانوئل قرار است به مقصد برساند را محور اثر قرار می دهد ، کثافت هایش را به لنز دوربین می پاشاند تا دورغین بودن رخدادهای پرده نقره ای را زیر ذره بین برده و به سیطره تخیل تعظیم کند.