برای جامعه سینما:امین احمدی/فهم فیلم “رد خون” مستلزم پذیرش دنیایی است که مهدویان آفریده است.به عبارت دقیق تر، “متن” (Context )نیازمند “ادراک همدلانه” است.این متن چند پیش فرض در کنه خود مطرح می کند.پیش فرض هایی که در قسمت اول این مجموعه پایه ریزی شد و دلیل اصلی مخالفتها و نادیده گرفته شدن های هر دو قسمت “ماجرای نیمروز” توسط بخش زیادی از نخبگان فرهنگی-سیاسی، در وجود این پیش فرض هاست:
۱.در سیستم امنیتی نظام جمهوری اسلامی دو گرایش تندرو سرکوب گر در مقابلِ گرایش میانه رو و اهل گفت و گو و معتقد به جذب حداکثری مخالفان و حتی براندازان نظام وجود دارد.
۲.در میان افراد تندرو، انسانهایی مخلص و عمیقا باورمند به آرمانهایی که برای آنها فداکاری کردند وجود دارد که گرچه در برخی موارد دچار افراط می شوند، اما “قهرمان” ما هستند(شخصیت “کمال” با بازی هادی حجازی فر). این افراد، اصولگرا به معنای واقعی هستند.در مقابل این رویکرد، افرادی مشاهده می شود که هدف اصلی آنان، حفظ امنیت و سرکوب مخالف و حتی استفاده ابزاری از همه چیز است(شخصیت “صادق” با بازی جواد عزتی ).
۳. وجود و اقدامات خشن گروه ها و سازمانهایی چون “مجاهدین خلق” توجیه گر گرایش تندرو نظام جمهوری اسلامی است(در هر دو قسمت فیلم این گزاره تبلیغ می شود).
۴.اقدامات سازمان مجاهدین خلق علت گسترش سرکوب و ایجاد فضای امنیتی در ایران بعد از انقلاب بوده است.
قبول این چهارگزاره” کلید ادراک و پذیرش جهانی است که مهدویان از فضای امنیتی و سیاسی بعد از انقلاب ترسیم می کند اما اگر حتی این چهار را نپذیریم یا برخی را قبول و برخی را انکار کنیم، “ماجرای نیمروز” نشانه هایی برای پاسخ به چرایی رویدادها و روند اتفاقاتی که در ساختار سیاسی حاکم بر جامعه ایران در چهل و یک سال اخیر رخ داده به مخاطب علاقه مند و آشنا ارائه می دهد.
به همین دلیل شناخت و بررسی این مجموعه فیلم درخور توجه است پس حتی اگر مخالف ایدئولوژیک”مهدویان” و مجموعه ای که قهرمانان خود را از آنان برگزیده است باشیم، ماجرای نیمروز تصویرگر شخصیتهایی است که با شناخت آنها ویژگی های عقیدتی و روانشناختی ساختار سیاسی حاکم بر ایران بهتر و دقیق تر تفهم خواهد شد. اگر می توانید خود را برای ساعات و لحظاتی از قالب مخاطب “دردمندِ منتقد” به یک “تحلیل گرِ علاقه مند” تغییر موقعیت بدهید، درک فیلم “رد خون” جذابیتِ یک کشفِ را داراست.
“رد خون” از خانواده می گوید. این درون مایه در جای جای فیلم خود را نشان می دهد؛ از دیالوگ کمال درباره چهار فرزند “شادکام”(نیروی امنیتی قربانی در عملیات عراق) یعنی: “بچه نعمته” وجستجوی “افشین” در پی سر نوشت همسرش “سیما”، تا دغدغه های زنان عضو سازمان مجاهدین حاضر در اردوگاه “اشرف” و شخصیتهای اصلی زن فیلم یعنی سیما و “زهره”(همسر عباس زریباف) برای دیدار با فرزند و تشکیل دوباره خانواده در سرزمین مادری.
با این درون مایه است که پی رنگ فیلم شکل می گیرد؛ جستجو و کشف ریشه ها و وابستگی ها؛ از جستجوی همسر و خواهر(افشین و کمال) تا در آغوش کشیدن سرزمین مادری و فرزند(اعضای سازمان مجاهدین و شخصیتهای زن مجاهد).گرچه هر دو کشف و جستجو خودخواهانه است و نه در پی فهم دقیق و همدلانه چرایی علل جدایی ها اما قهرمانان اصلی فیلم در خانواده خود را معنا می دهند و شخصیتهایی چون “صادق” در سپاه جمهوری اسلامی و “عباس زریباف” یا همان “کریم” مستحیل شده در سازمان مجاهدین، در ضدیت با خانواده پلات فیلم را تکمیل می کنند.
شخصیتهای افشین-کمال- سیما مثلث اصلی پیش برنده داستان فیلم هستند که با اضافه شدن شخصیت صادق، مربعی از افرادی که با خانواده “مساله” دارند را می سازند.چهار شخصیتی که در سکانس نهایی فیلم حاضر هستند و روبروی یکدیگر قرار می گیرند؛ سه نفر در یکسو و صادق در سوی دیگر.
اگرچه کمال و افشین در جبهه ایدئولوژیک صادق هستند اما علقه های خانوادگی نمی گذارد تا ته خط با وی بیایند؛کمال تندرو که حتی حاضر به قبول قطعنامه نیست و جنگ را نعمت می خواند و به دنبال ترور و سقط “خواهرخائن” خود است، در نهایت اسلحه را زمین می گذارد و گلوله ای به خواهرش شلیک نمی کند و با اشکهایش وی را بدرقه می کند و افشین، کسی که می خواهد بداند چرا همسرش به این راه کشیده شد و در آخرین لحظه برای حفظ جان او راه فرار را برای وی پیشنهاد می دهد.
در مقابل، صادق؛ شخصیتی که هیچ هویتی جز شغل امنیتی برایش ترسیم نمی شود.در هیچ صحنه و سکانس دو قسمت ماجرای نیمروز از عقبه و خانواده صادق چیزی نمی بینیم (برخلاف شخصیت “مسعود” بازجوی میانه رو که با وجود کشته شدن فجیع برادرش در قسمت اول باز به دنبال راهی برای جذب مخالفان و دشمنان است).صادق تنها هدفش سرکوب سازمان مجاهدین است.
هویت او در یک چیز خلاصه می شود؛ شناسایی و زدن ضربه نهایی.شخصیت “امنیتی” که برایش کشته شدن شادکام مهم نیست زیرا معتقد است “هر عملیاتی یک سرش باخت است و یک سرش برد…دیکته نانوشته که غلط نداره”.
صادق و عباس زریباف،تالی یکدیگرند با این تفاوت که زریباف خانواده ای دارد اما در حقیقت، سازمان خانواده و هویت واقعی اوست و علقه های عاطفی را کاملا در پیش پای “مسعود و مریم رجوی” قربانی کرده است(صحنه گذاشتن نارنجک در بغل همسرش اوج این استحاله است) اما برای صادق هیچ خانواده ای ترسیم نشده است و حتی شاید بتوان گفت علقه های ایدیولوژیک قوی ندارد؛او عاشق کارش است زیرا هویت امنیتی و سرکوب دشمن و جاسوس، کسب و کار اوست(چنان عاشق و واله که در جراحی سعید شاهسوندی عضو مشهور به اسارت گرفته شده سازمان مجاهدین شخصا حضور پیدا می کند تا نیروهای نفوذی وی را در اتاق عمل ترور نکنند).
دوباره به سراغ کمال و افشین می آییم تا این پازل عاطفی کامل شود.
هر دو پایبند و عامل ایدئولوژیک یک نظام عقیدتی؛ کمال انقلابی است که نمی خواهد بر سر آرمانهایی که به آن معتقد است معامله کند. برای هدف و عقیده اسلحه می کشد،دگم است و فناتیک اما قهرمان داستان است و دارای سویه های انسانی.اسلحه خود را فقط برای از میان به دربردن دشمن عقیدتی-سیاسی مسلح نمی کند؛ برای نجات یک زن از بیماری با جهل و تعصب بسیار عقب مانده مردان وابسته به زن شلیک می کند(معرفی و شخصیت پردازی کمال در ابتدای ورود وی به فیلم).
اگرچه به خون خواهر خود تشنه است اما با علقه های ناموسی خود نمی تواند سخنان جنسی عباس زریباف در صحنه رویایی اش با وی در کارخانه قند را تحمل کند و او را به رگبار می بندد. کمال، فقط “منِ” ایدئولوژیک نیست،او هنوز آثاری از یک انسان معمول را دارد.زندگی، کاملا برای او تفکری که به آن معتقد است نشده و به همین دلیل در جواب افشین که رفاقت او و صادق را یادآوری می کند، از این می نالد که :” تو صادق رو نمیشناسی، رفاقت حالیش نیست”.
با افشین به فضایی ورود می کنیم که چرایی پیوستن بسیاری از جوانان انقلابی را به سازمان مجاهدین می توان ریشه یابی کرد. در گفتگوی افشین با صادق، از زبان صادق متوجه می شویم که برخی از زنان اسیر ایرانی از ترس تعرض سربازان عراقی به مجاهدین خلق پناه آوردند و یا در پیگیری افشین از دوست سیما، این نکته بدیهی گفته می شود در روزهای اول پیروزی انقلاب جوانان و دانشجویان در هر میتینگ سیاسی احزاب و گروه های سیاسی مختلف حضور پیدا می کردند و این مرز بندی های صلبی کنونی چندان پررنگ نبود.نکته ای که در دیالوگ انتهایی فیلم از زبان سیما به همسرش تکرار می شود که در اوایل جنگ همه برای خدمت به دفاع در برابر هجوم عراق به منطقه جنگی اعزام شدند.
عاقبت این مربع شخصیت ها، با کاراکتر مسعود کامل می شود. مسعود،شخصیت فرعی است که نقش مهمی در برجسته کردن درون مایه فیلم و تکمیل کننده پی رنگ فیلم ایفا می کند؛تقابلش با کل تیم امنیتی سپاه در قسمت اول و، با صادق در اعتماد به “وحید”(تواب سازمان مجاهدین که در نهایت دوباره به سازمان می پیوند) از آجرهای حاکمیت مطلق صادق بر “با خانواده ها” است؛ چه هنگامی که بعد از اعزام وحید به سمت اعدام،صادق وی را نصیحت می کند که ،”اگر اعتماد نمی کردی الان وضعیتت این نبود” و چه روزی که صادق شاهد ترور مسعود از سمت خواهر وحید است(خواهری که مسعود برادرش را به عروسی وی آورد اما او نیز در نهایت خانواده را به سازمان “تقلیل” می دهد).خون مسعود بر روی پیرهن صادق ردی می گذارد تا سرکوب مطلق جانشین “میانه روی در برخورد” و “جلاد وارث شهید شود” تا خونخواه مسعود، منتقد و مخالف رویکرد وی باشد.
صادق با خون مسعود به سراغ مثلث عاطفی فیلم می رود. هر سه را از صحنه معادلات جامعه و سیاست خارج می کند؛ کمال و افشین “حزب اللهی” اما با علقه های عاطفی -که هنوز زنده ماندن عضوی از خانواده بر ایدئولوژی، برای آنان ارجحیت دارد-اسلحه های خود را تحویل صادق می دهند و در انتظار آینده نامعلوم و سیما در دام تور امنیتی با آینده ای معلوم!
صادق “بی خانواده”، خانواده را به مسلخ هدف خود می برد.او، آینده یک سیستم امنیتی است که دیگر مقاومتی احساس نمی کند؛ میانه رو ها با قیچی تندروی اپوزیسیون قطع می شوند و انقلابیون پایبند به حداقل نرم های اخلاق عرفی، حذف و این است که شخصیت صادق با شباهت ظاهری با سعید امامی گریم می شود(و چقدر این شباهت در رد خون پررنگ است).”رد خون” داستان سربرآوردن سعید امامی هاست؛ تنهایی صادق در پلان آخر تنهایی مهیب اوست در فضای تیره و تار یک ساختار امنیتی-سیاسی.
فیلم مهدویان را دوباره باید دید؛ با دنیا و قهرمانان وی می توان همذات پنداری نکرد اما تمامی ماجرا، توجیه یک سیستم حاکم نیست؛ داستان تباهی و ناکامی خانواده ها در پای ایدئولوژی هاست.