برای جامعه سینما:پویا عاقلی زاده/”نسبت خودِ مارتین اسکورسیزی فیلمساز و عاشق سینما با شخصیتهای بسیاری که اوج و حضیض زندگیشان را تا رسیدن به رکود پیری به تصویر میکشد، چیست؟”
این نسبت، ویژگیهای مختلفی دارد همانطور که شخصیتهای این فیلمها نیز درگیر آنها هستند: جاه طلبی، اعتیاد به قدرت، آزادی در انجام خواستهها، رابطه با دیگری و زندگی زناشویی و در راس همهی آنها، پدیدهای به نام “وسواس”.
در “هوانورد” (۲۰۰۴) صحنهای وجود دارد که تجربهی آن برای من، نقطهی عطفی بود در همذاتپنداری با شخصیت فیلمی؛ نقطهی عطفی در ارتباط و عشقبازی با سینما، همانطور که در لحظهای از “کتاب خنده و فراموشی” میلان کوندرا با ادبیات بوده است.
در آن صحنه، دی کاپریو (هوارد هیوز) در مهمانیای پس از بحث آزار دهندهای وارد دستشویی مجلل تالار شده؛ شروع میکند به شستن دستهایش با صابون مخصوصی که از دوران قرنطینهی کودکیاش به جا مانده. این کار را شدیدتر انجام میدهد و سرانجام دستش زخم میشود. دستش را میشوید و در حال مرتب کردن لباسش، پیراهن سفیدش کمی خونی میشود.
حالا وقت آن است که آن را تمیز کند. به طرز خندهدار و ناخوشایندی پیراهنش را صابون میزند و آب میکشد و مدام از دستمالهای آنجا استفاده میکند تا تمام میشوند. سپس به سمت درِ خروجی دستشویی میرود و آن لحظهی خاص شکل میگیرد: نما/ نمای معکوسِ دستِ هیوز و دستگیرهی در (و در ادامه، جای خالی دستمالهای تمیز).
نمیدانم تا به حال چقدر این موقعیت یا مشابه آن را تجربه کردهاید یا حتی به آن فکر کردهاید و در فکرتان به دنبال راه حلهایش گشتهاید؟ اما به نظر من، این نقطه، همان واقعیتِ زندگی کردن است؛ مواجهه با هر آنچه در جهان هست بدون ارزشگذاری و بالا و پایین کردن. بر این باورم که مسائل پیرامون جهان ما، بدون چارچوبهای ارزشگذاری، به هم مرتبط هستند و به نوعی، موتیفهای زندگی هر شخص را میسازند.
پدیدهی “وسواس” از این دست موتیفهاست. به سینمای اسکورسیزی که برگردیم، در قالب شخصیتهای بسیاری، مسالهی “وسواس” را در شکلهای مختلف بروزش مشاهده میکنیم:
جیک لاموتا (رابرت دنیرو) در “گاو خشمگین” (۱۹۸۰)، وسواس در تصاحب و نوعی حسادت در مورد همسرش. وسواس در ایمان و باور در شخصیت مسیح (ویلم دافوئه) در “آخرین وسوسهی مسیح” (۱۹۸۸). سم راستین (رابرت دنیرو) در کازینو (۱۹۹۵) وسواس در نظم و مسالهی “اعتماد”. هوارد هیوز (لئوناردو دیکاپریو) در هوانورد (۲۰۰۴) وسواس در تمیزی و ظرافت و مهمترین آنها به زعم من، در آخرین فیلم اسکورسیزی یعنی “مرد ایرلندی” (۲۰۱۹) در شخصیت جیمی هافا (آل پاچینو) وجود دارد و آن هم وسواس در مورد زمان است.
این موارد را لیست نکردم که به شیوهی روانپزشکان، مجموعهی رواننژندیهای شخصیتهایی را مورد بررسی قرار بدهم که در اصل، با این برخورد با مسائل انسانی، سخت مخالفم. آنچه میخواهم به آن اشاره کنم، اشتراک همهی این شخصیتها در پایبندی به موضوع وسواسشان است؛ تا جایی که اسکورسیزی به تصویر میکشد، همهی آنها در زندگی، هر ضربهای که میخورند و هر رنجی که میکشند، برآمده از همین پایبندیشان به موضوع وسواسشان است.
اسکورسیزی با هوشمندی و شاید برآمده از تجربهی زیستهاش، لحظاتی از زندگی این انسانهای در ظاهر بزرگ و موفق را به مخاطبش نشان میدهد که خود آن شخص از عواقب کاری که در حال انجامش است بیخبر است اما بسیار محکم و مصمم، بر پایهی باور ناخودآگاهی که به موضوع وسواسش دارد، در مواجهه با جامعه (دیگری) آن را به کار میبندد.
در ادامه، جامعه پاسخ این استحکام را با به لرزه درآوردن زندگی آن شخص میدهد؛ او را با قوانین “دیگری” آشنا میکند و زندگیش را آینهی عبرتی برای هر استحکام و پافشاریای در برابر خواست جامعه میکند؛ آینهی عبرتی که باعث میشود مارتین اسکورسیزیِ عاشق سینما، این تعداد فیلمِ شبهِ بیوگرافی با همین مضمون بسازد و توان خلقش در سینما را صرف آن کند.
در پاسخی جزئی به سوال ابتداییام در مورد نسبت فیلمساز با این شخصیتها، به صحنهای در فیلم “راننده تاکسی” (۱۹۷۵) اشاره میکنم؛ طولانیترین صحنهای که خودِ اسکورسیزی در قالب یک شخص در فیلم خودش بازی میکند: مردی (مارتین اسکورسیزی) سوار تاکسی تراویس (رابرت دنیرو) شده است و در جایی از او میخواهد که توقف کند.
تراویس دستش را به سمت دستگاه مترشمار تاکسی میبرد تا آن را قطع کند که مرد با حالت عصبیای به او میگوید که این کار را نکند و تاکید میکند: “مگه من گفتم متر رو قطع کن؟!” در اینجا، مرد به مدل خودِ اسکورسیزی در صحبتهای روزمرهاش، اما با حالت عصبی، جملاتش را تند و با ریتم مشخصی ادا میکند.
چیزی که جالب توجه است معرفی این شخص در ابتدا، به عنوان یک انسان دارای وسواس است؛ اما آنچه در ادامه متوجه میشویم، این است که او در موقعیت بغرنج احساسی قرار دارد (زنش در همان نزدیکی در حال خیانت به اوست) و شاید برای مخاطبی که با وسواس سر و کاری نداشته است، درک این موضوع سخت باشد که در چنین موقعیتی، تمرکز روانی بر موضوعهای بیاهمیتی مثل قانون پرداخت هزینهی تاکسی یا یادآوری مکرر اشتباه شخص به او، چه لزومی دارد و از حماقت گوینده نشئت میگیرد.
اما آنچه در مورد مسالهی وسواس (به هر شکلی) وجود دارد، بازگشت افراطی مصادیق بروز آن در موقعیتهای حساس و ضربههای احساسی است؛ مرد با این برخورد و تکرار حرفهایش، به نوعی، انرژی روانی خودش که از حالت عشق به زندگی (لیبیدو) به سمت غریزهی مرگخواهی حرکت میکند را تخلیه میکند و تلاش میکند توانِ مواجهه و پذیرش رنج سهمناک واقع شده را برای خودش تامین کند. این تلاش، در فیلمهای اسکورسیزی، عموما نه تنها با شکست مواجه میشود بلکه موقعیت را بغرنجتر میکند. علت این روند را میتوان در میزان تواناییِ “دیگری” برای پذیرش بروز هرگونه وسواسی دانست:
شارون استون (جینی) در “کازینو”، توان مواجهه با بخشی از شخصیت سم (رابرت دنیرو) را که روی اتفاقات صدمهزده به اعتمادش تمرکز میکند و با توان نابودگری آنها را به او یادآوری میکند، ندارد. جینی چنین برخوردی را به کل از عرصهی تحلیل دور میریزد و صرفا بخش نابودگر جملات را با خود حمل میکند. در ادامه هم، همین بار سنگین، زندگی مشترک آنها را در روندی سریع نابود میکند.
هوارد هیوز (لئوناردو دیکاپریو) در “هوانورد”، نیز به شکلی دیگر، در روندی نامحسوس، به جایی میرسد که از تمام روابط رویاییاش فاصله گرفته و در اتاقی کوچک (از خانهی وسیعش) تنها در تاریکی زندگی میکند و شیشههایی را برای تفکیک مایعات بدنش منظم روبرویش میچیند و خودش نیز برای دوری از هر تاثیر بیرونیای برهنه است.
اما مهمترین مثال، همان آل پاچینوی “مرد ایرلندی” است؛ جیمی هافا کسی است که به نوعی رهبر یک جنبش بوده است و همیشه پر شور و هیجان؛ او تنها یک ویژگی خاص داشته است: روی زمان قرار حساس بوده است. این مورد را در مورد آدمهای اطرافمان هم بسیار شنیدهایم. اما قضیهی جیمی هافا تا انتهای داستان را میرود: او در موقعیتی که در حال از دست دادن جایگاه والایش است، تن به فروخوردن خشمش میدهد و سرِ قرار با کسی میرود که قبلا با او دعوا و بدقراری داشته است. این روند در قرار جدید هم تکرار میشود و جیمی، ناخواسته و به شکلی منزجرکننده از کوره در میرود؛ میپرسید چرا؟ پاسخ این است: چون طرفِ قرار دیر کرده است! اما این برخورد جیمی به این سادگی توسط جامعه پذیرفته نمیشود و در ادامه، در طول چند سال به جایی میرسد که جیمی هافا زندگیاش را برای همین برخورد و این باور میدهد.
آنچه اسکورسیزی در قالب این شخصیتها به نمایش میگذارد، “اجتناب ناپذیر بودن” امر وسواسی است. او نشان میدهد همانقدر که وسواس در جنبههایی از خود، موجب پیشرفت و شکوفایی ذهن انسان میشود، در عرصهی اجتماعی و ارتباط با “دیگری” میتواند مخرب باشد و عموما هر نوع وسواسی هر دو جنبهی مذکور را با خود حمل میکند. به همین دلیل است که عموم شخصیتهای به تصویرکشیده شده، انسانهای موفق از نگاه جامعه هستند که پس از طی دوران اوج خود، یعنی شکوفایی توانایی شخصیت بر اساس وسواس منحصر به فردش، به دوران حضیض خود براساس ویژگی تخریبگرِ همان وسواس منحصر به فرد میرسند؛ این گونه است که “وسواس”، زندگی و مرگ را توامان حمل میکند.
ژاک لکان دربارهی آدم وسواسی میگوید:
“پرسش این است: ‘آیا من زندهام یا مرده؟’ او همهی عمر را نه با عمل، بلکه با انتظار میگذراند. او هنگامی که مشکلی دارد، تلفن را برنمیدارد زنگ بزند بلکه به طرز پایان ناپذیری به فکر کردن میپردازد. زندگی او با مناسک، عادات و مقررات، به ریاضت و سرافکندگی میگذرد.”
آنچه لکان میگوید را در مرحلهی ابتدایی یا همان دوران اوج شخصیتهای فیلمهای اسکورسیزی مشاهده نمیکنیم؛ بالعکس، آنها به دنبال زندگی به دور از مناسک، عادت و مقررات تثبیت شده هستند که ره به سوی خلق توسط آنها میبرد.
اما در همین مرحله هم چشمههایی از بروز وسواس مشاهده میشود که شخص متوجه آن نیست که او را در ادامه، در همان موقعیت انتظار و انفعال قرار خواهد داد؛ شخص در این دوران، انرژی روانیاش را در حالت شکوفایی رها میکند و متمرکز بر پیشرفتِ قدرت یافتنِ “خود” میشود. اما در دوران حضیض، نه تنها توان و حتی دستاورد دوران شکوفایی فراموش میشود بلکه شخصیت در حالتی قرار میگیرد که از هرگونه مواجهه با زندگی دوری میکند و ترجیح میدهد جسدی زنده باشد تا اینکه دست به اعمال خلاف موضوع وسواسش بزند.
اینها را گفتم چون گمان میکنم این روزها همگی با نوعی از “وسواس” در مواجهه هستیم. اگر روزگاری، خودِ من در فکر این بودم که چرا عموم انسانهای اطراف من، درکی از لزوم نوعی نظم فکری و بهداشتی ندارند، امروز همگی در حالت مواجهه قرار گرفتهایم و به نظر من، پرسش این است: “تا کجا زندهام و تا کجا مرده ام؟” مرز وسواس کجاست؟ و آیا همین پدیده نیست که زندگی ما را شکل داده و معنا میبخشد؟ حال پرسش بعدی این است: “آن عنصر زندهای که ما را از تمرکز شدید روی انرژی روانی وسواسمان رها کند چیست؟” پول، قدرت، سکس، دیگری، خلاقیت، همهی اینها یا هیچکدام یا … ؟
اینها همه سوالهایی است که میتوانیم از خودمان بپرسیم و با پاسخ یافتن آنها، تا حدی با این موقعیت مواجهه و با موتیف زندگی خودمان آشنا شویم؛ بعد از این آشنایی و شناخت، چه پیش میآید را نه اسکورسیزی میداند، نه من و نه حتی خودتان؛ فقط میتوان آن را تجربه کرد و این تجربه را پیشنهاد میکنم.
برای زدن زنگ اول از خودم میگویم: برای شخص من، یکی از آگاهیها این بوده که تصور جهان منظم و تمیز، بدین شکل در روانم شکل گرفته که خلاقیت من در عالم فیلمسازی، با ساخت اتاقهایی محدود و از نو چینش شده گره خورده است و تا به امروز، خلاقیتم را در آن شکوفا میکند. مارتین اسکورسیزی هم که چشمههایی از تاثیرات آگاهیاش را دیدهایم. حال پرسش نهایی این است:
“شما چگونه در مرحلهی شکوفایی موضوع وسواستان پیش میروید؟” ضمنا در حین پاسخ به سوالات میتوانید به موسیقیهای انتخابی فیلم “کازینو” که عموما از راک دههی ۶۰ و ۷۰ و گروه “رولینگ استونز” است هم با لذت گوش بدهید.