جامعه سینما:ناصر فکوهی/وودی آلن را باید بسیار فراتر از یک هنرپیشه، یک فیلمساز، یک موزیسین، ، یک نویسنده و یک شاعر، یک فیلسوف دانست: فیلسوفی با زبانی ویژه، با گزندگی و طنز ویژه یهودیان نیویورکی. هر یک از فیلم های آلن را می توان در لایه های بی شمار آن، با قرائت هایی متفاوت خواند و هر بار لذتی دوباره برد. اما «رز ارغوانی قاهره»(Purple Rose of Cairo) همانگونه که خود او بارها گفته است، شاید یکی از بهترین آثار او باشد. فیلمی که در آن سادگی لایه اولیه می تواند ما را با خود به سوی لایه هایی عمیق تر هدایت کند و فاصله ای را که می توان میان واقعیت و خیال تصور کرد تا لحظاتی از یادمان ببرد: گویی بخواهیم فیلم همچنان ادامه یابد و هر گز به پایان نرسد تا بتوان در این فضای بینابینی جایی میان درون و برون از واقعیت معلق ماند.
داستان فیلم وودی آلن بسیار ساده است: آمریکای دهه ۱۹۳۰ ، نیوجرسی و موج بیکاری و فقر دوران بحران اقتصادی، زنی عاشق پیشه و رویایی(سیسیلیا/ میا فارو) که ناچار به تحمل یک زندگی حقارت آمیز، شغلی پیش پا افتاده و گذران عمری سراسر بی حاصل با مردی خشن، بیکار، قمار باز و الکلی است و تنها راه گریزش از این زندگی، پرده نورانی سینمای شهر است که در آن موجوداتی زیبا و دوست داشتنی، خوشبخت و سرشار از زندگی، به موسیقی و نواهایی دلنشین گوش می دهند و تصویری از بهشتی خیالین در برابر چشمان تماشاگران خسته و دل افسرده ترسیم می کنند. و … ناگهان یکی از این موجودات اثیری، ماجراجویی جوان و زیبا، کاشفی که در قاهره در جستجوی یک افسانه(رز ارغوانی) است، از پشت پرده بر سیسیلیا خیره می شود، در یک نگاه به او که سالهاست بر پرده های سینما دلباخته موجود اثیری شده، دل می بازد، از پرده بیرون می آید تا دست سیسیلیا را بگیرد و همراه او در شهر به جستجوی زندگی واقعی برود و خود را از اسارت دائمی در تصاویر تکراری فیلم رها سازد. اما طولی نمی کشد که خالق این شخصیت، سناریو نویس و هنرپیشه ای که خود این نقش را نیز بازی کرده است، از وحشت آنکه در همه جا نقش های او از پرده های سینما بیرون بیایند و او شهرت هنوز تثبیت ناشده خود را از دست بدهد، روانه آن شهر می شود تا تصویر را به جای خود بر گرداند و در این راه سیسیلیا را گول زده و خود را عاشق او معرفی می کند.
اینک سیسیلیای محروم از عشق است که به ناگهان دو عاشق دلباخته می یابد : یک عاشق واقعی و متعلق به دنیای او ( دنیایی که سیسیلیا از آن نفرت دارد ) و یک عاشق خیالین و متعلق به دنیایی به دور از دسترس او ( دنیایی که به آن عشق می ورزد). در صحنه ای از فیلم سیسیلیا باید یکی از این دو عاشق را برگزیند و از دنیای حقارت آمیز و کشنده خود بگریزد: عاشق خیالین به او دنیای خیال را پیشنهاد میکند جایی که می تواند همه چیز را درون رویایی که شاید هرگز پایانی نداشته باشد، تجربه کند، هر چند که این تجربه یک خوشبختی خیالین و غیر واقعی است که کسی دیگر نوشته و آفریده اش و دائما تکرار می شود، در عین حال که ممکن است هر لحظه همان آفریننده ، آن جهان را برای همیشه نابود کند. عاشق واقعی اما به سیسیلیا در باغ سبزی را نشان می دهد: هالیوود ، جایی که همه خیال ها شکل می گیرند و فیلم های خیالی او همه در آنجا ساخته و پرداخته شده اند. و سیسیلیا در برابر نگاه نومید عاشق خیالین ( اما حقیقی خود) دنیای واقعیت یا عاشق دروغین خود را انتخاب می کندو خطاب به عاشق حقیقی می گوید : «باید مرا درک کنی ، من باید دنیای خودم، دنیای واقعی را انتخاب کنم». و طبعا روز بعد، همین عاشق واقعی اما دروغین است که او را جا می گذارد و همراه با تیم خود، کمی با عذاب وجدان اما راضی از اینکه سرانجام از شورش تصاویر جلوگیری کرده اند به هالیوود باز می گردد. در حالی که نسخه های فیلم شورشی همه از میان برده می شوند و سیسیلیا این بار باید به جهان خیالینی دیگر جایی که فرد آستر برای جینجر راجرز، آواز «بهشت» خود را می خواند، یعنی باز هم به پرده سفید و حیرت انگیز سینما پناه ببرد.
در این رویارویی عجیب یک عاشق واقعی، اما دروغین و یک عاشق خیالی اما حقیقی، سیسیلیا را می توان تمثیلی از انسان مدرن دانست: آدمی عادی و بی سلاح در جهانی که چنان مرزهای واقعیت و خیال را در هم می ریزد که هیچ کس نمی تواند درباره انتخاب خود به شک نیافتد : کدام را باید برگزید: یک واقعیت خیالین یا اتوپیایی را یا یک دروغ واقعی و واقع بینانه را؟ آیا در حقیقت راه گریزی، به جز پرده سفید و شگفت انگیزی که تصاویری خیالین را منعکس می کنند وجود دارد؟ جایی از فیلم هست که در آن ما هنرپیشگان فیلم روی پرده را می بینیم که همگی از فرار قهرمان آن از پرده کلافه اند و نمی دانند چه کنند، چون سناریو بهم ریخته است، یکی از آنها می گوید: بیایید اصلا موضوع را جور دیگری ببینیم، شاید ما واقعیت باشیم و آنهایی که آن بیرون دارند به ما نگاه می کنند، خیالی باشند: و اینجاست که همه به او می خندند و دستش می اندازند. در حالی که هنرپیشه ای دیگر شعار می دهد: باید ما هم همچون دوستمان عمل کنیم و از این تکرار بی پایان رها شویم، ما باید دائما این صحنه های تکراری را بازی کنیم و آنها در هالیوود جیب هایشان را پر از پول کنند!: و اینجاست که بر او تهمت «سرخ» بودن و کمونیست بودن زده می شود.
تماشاگر «رز ارغوانی قاهره» می تواند به سادگی خود را در جایگاه سیسیلیا و همه کسانی ببیند که به ناچار در جهانی آکنده از نکبتی که دیگران برایش ساخته اند، اسیر است و چاره ای جز پناه بردن به خیال ندارد: اما در حقیقت حتی آن خیال نیز خود اسیر دست این واقعیت هولناک است: حتی خیال نیز نمی تواند بیرون از قواعد واقعیت به حیات خود ادامه دهد و به ناچار باید به حقارت ها و دروغ ها و پستی های آن ها تن در دهد.
اما وودی آلن تماشاچیان را با طنز خاص خود در مقابل یک انتخاب همیشگی می گذارد : فیلم با صحنه ای زیبا پایان می یابد که فرد آستر شعر «بهشت» خود را می خواند، اینکه او در بهشتی است که هیچ کس نمی تواند تصورش را هم بکند.آیا بهتر نبود سیسیلیا بهشت خیال را انتخاب می کرد و نه دوزخ حقیقت را؟
از: سایت انسان شناسی و فرهنگ