جامعه سینما:دکتر اسدالله غلامعلی/ماهیت سینما به عنوان یکی از مهمترین دستاوردهای غرب در قرن بیستم، دوگانه است؛ از طرفی یک دستاورد هنری است که از هنرهای دیگر همچون ادبیات، موسیقی، نقاشی و غیره کمک میگیرد و از طرف دیگر ماهیتی صنعتی دارد که حاصل پیشرفت تکنولوژی است.این هویت دوگانه نشان میدهد سینما و اساساً هنر، با اندیشه انسانی در صورت فلسفی آن ارتباط مستقیم دارد. اگرچه گمان میرفت این ارتباط یکسویه و صرفاً سینما، بازتاب و آینه روح هنرمند و جهانبینی او باشد، ولیکن این رابطه دوسویه است و سینما نیز بر جامعه و اندیشه انسانها تأثیر میگذارد.
سینما بهویژه سینمای معاصر نشان داده است نهتنها میتواند فلسفه زمانهاش را بازتاب دهد، بلکه توان برقراری ارتباطی فلسفی با مخاطب را نیز دارد. به عبارت دیگر فیلم میتواند دستگاهی برای فلسفهورزی باشد. روایت سینمایی، چگونگی قرارگیری حوادث را در یک نظام زمانی و مکانی نشان میدهد.
در واقع روایت است که داستان را به مخاطب منتقل میکند. بردول روایت را اینگونه تعریف کرده است: روایت عبارت است از زنجیرهای از رویدادهای علّیِ واقع در زمان و فضا. علیت یکی از مهمترین اجزای روایت در فیلم داستانی محسوب میشود و از آنجا که طبق گفته بردول، روایت مبتنی بر سه جزء علیت، نظام زمانی و نظام مکانی ست، بنابراین میتوان گفت روایت کلاسیک و مدرن در این اجزاء با هم تفاوت دارند. به عبارتی دیگر این اجزا تغییر کردهاند که روایت به شکل دیگری به مخاطب ارائه میشود. مهمترین جزء داستان، طرح، پلات یا پیرنگ است.
پیرنگ نقشهای است که نویسنده طراحی میکند تا داستانش را برای مخاطب بگوید؛ برای بیان داستانش نیز از روایتهای مختلف میتواند استفاده کند. به گفته بردول اصولی که پیرنگ را به داستان ارتباط میدهند از سه نوعاند: منطق روایی، زمان و فضا یا مکان.
علیت در فسلفه غرب
پیوند بین رخدادها و علّت آنها نهتنها به جهان پیرامون، بلکه به ذهن انسان نیز وابسته است. در حقیقت انسان نخستین نهتنها میکوشید در جهان زندگی کند و نیازهای خویش را برطرف سازد، بلکه به شناخت خود، طبیعت و به طور کلی همه عناصر پیرامونش علاقهمند بود. وی همچون نوزادی بود که همه چیز برایش تازگی داشت؛ از تن خودش گرفته تا درختان، دریاها، کوهها، رعد و برق و حیوانات. بیشتر پاسخهای انسان نخستین، امروزه اسطوره و یا افسانه خوانده میشود.
در یونان باستان، با توجه به شرایط سیاسی، اقتصادی و فرهنگی، عقلانیت اساطیری جای خود را به عقلانیت فلسفی داد و پرسشها به شکل بدیعتر و منطقیتری (نزدیکتر به نگرش امروزی) پاسخ داده شد. انقلاب فلسفی یونان باستان، تلاشی است جدی و براساس تعقل انسانی (نه عقل خدایان و اساطیر) در جهت پاسخ به علتها و ارتباط آن با معلولها.
ارنست کاسیرر گفته است در بینش اساطیری برخلاف قانون علیت منطقی که میان پارهای از علّتها و معلولها رابطهای یکجانبه برقرار میکند، انتخاب علل کاملاً آزادانه صورت میگیرد. اما در نهایت، امروزه پذیرفتهاند که برای نخستینبار، بینش علمی و عقلانی از یونان آغاز شده است و یونانیان نخستین مردمی بودند که در برابر جهان اساطیری، جهان علمی و فلسفی را آفریدند.
در واقع آنچه را بینش علمی و عقلی مینامیم، دستاورد یونانیان است و اگر امروزه همه اقوام میکوشند تا علمی بیندیشند، در حقیقت میخواهند از چشم یونانی به جهان بنگرند. رابطه علت و معلولی در سه دوره کلاسیک، مدرن و پستمدرن، به سه شیوه ضروری، مبهم و تصادفی است. در این نوشتار به اصل علیت در تفکر مدرن و پستمدرن پرداختهایم.
ابهامِ علیت در مدرنیسم:دیوید هیوم
دیوید هیوم با نظریه دکارت و به طور کلی عقلگرایی و همچنین با نظریات ارسطو بهعنوان یکی از مهمترین فلاسفه کلاسیک مخالفت کرد و تجربه و تجربهباوری را مبنای شناخت قرار داد. ارسطو معتقد بود برای تبیین هر پدیده باید به دنبال علّت برود چراکه بدون علتْ حرکتی نیست و بدون حرکتْ طبیعت وجود ندارد.
هیوم در پی یافتن علت و رابطهاش با معلول و اینکه چرا انسان به مسئله علت توجه دارد، ادعا کرد رابطه علّت و معلول به خاطر تجربههای انسانی است نه چگونگی کارکرد عقل انسانی. هیوم در کتاب تحقیق در فهم انسانی با نفی رابطه علّی و ضروری بین دو حادثه متعاقب و مطرح کردن مسئله عادت ذهنی، به مشکله استنتاج قوانین تجربی پرداخته و حجیت استقراء را انکار میکند. وی اذعان دارد توسط تجربه است که برای اولین بار پی بردیم چه علتی چه معلولی را دارد؛ ذهن ما بنا به عادت پس از مشاهده توالی و تعاقب بین دو حادثه با رؤیت اولی به دومی پی میبرد.
امانوئل کانت
امانوئل کانت همچون بسیاری و یا شاید تمام فلاسفه غرب فلسفهاش را با نقد و انتقاد آغاز میکند. کانت در ادامه دکارت، عقل یا ذهن را پایگاهی برای شناخت میداند، اما برخلاف دکارت معتقد است شناخت اشیاء فینفسه برای ما ممکن نیست و اعیان یا متعلقات شناخت باید با قوای مصوّرهمان تطابق داشته باشد.
البته به گفته خود کانت این هیوم است که او را بیدار و به سوی نقد و نوشتن رهنمون میکند. کانت معتقد بود عزیمتگاه هیوم فقط یک مفهوم بود، اما مفهومی بنیادین در مابعدالطبیعه، یعنی رابطه علّت و معلول و عقل را که در اینجا مدعیست چنین مفهومی را در زهدان خود پرورده است، به مبارزه میخواند و از او میخواهد توضیح دهد که به چه مجوزی بر این باور است که هر چیزی بالطبع چنان است که اگر وضع شود، ضرورتاً چیز دیگری نیز میباید به موجب آن وضع شود، صرفاً به این دلیل که مفهوم علت چنین حکم مینماید؟
او به نحو قاطعی ثابت میکند مطلقاً محال است که عقل به طور پیشینی و براساس مفاهیم صرف، چنین رابطهای را تصور کند (زیرا این رابطه حاوی ضرورت است)؛ بلکه برعکس به هیچ وجه نمیتوان دریافت چگونه است که چون چیزی هست، چیز دیگری نیز ضرورتاً باید باشد و از این روی نمیتوان دریافت چگونه ممکن است این رابطه را پیشینی قلمداد کرد.
کانت معتقد بود در رابطه علّت و معلولی، موضوع شامل محمول نیست (معلول، علت را در خود ندارد) اما قوه فاهمه محض یا ناب به یک حکم تجربی میرسد. کانت عقل یکپارچهای را که دکارت درباره آن فلسفهورزی میکرد، شکافت و به دو بخش نظری و عملی تقسیم کرد.
عقل نظری توانایی و محدودیتهایی دارد و عقل عملی توانایی و ناتوانیهای مخصوص به خودش. کانت این دو عقل را در مسئله شناسایی از راه تجربه و آزاد از تجربه مورد بحث قرار داد. استدلال کانت پاسخی قطعی به شکاکیت دیوید هیوم است:
مفهوم علّت چنان آشکارا بستگیِ لازم به معلول و کلی بودن این قانون دارد که اگر کسی بخواهد مانند هیوم، مفهوم علّت را از تکرار همه آنچه روی میدهد و آنچه پیش از آن روی داده است، و از عادت به تصور کردن همه آنها، مشتق کند و نتیجه بگیرد لزومی که در کار است، تنها یک لزوم ذهنی است، لاجرم خود مفهوم علّت را به کل گم خواهد کرد. از آنچه گفته شد و با توجه به دو معیار لزوم و کلیت نتیجه میگیریم که ما هم دارنده و هم به کار برنده استعداد شناسایی ناب و آزاد از تجربهایم.
اصل عدم قطعیت
در قرن بیستم، نظریه دیگری به نام عدم قطعیت با اصل علیت مخالفت کرد. این نظریه که توسط ورنر هایزنبرگ (Werner Heisenberg) مطرح شد، برآمده از مکتب کپنهاک است که در اواخر دهه ۱۹۲۰ میلادی بنیانگذاری شد. اصل عدم قطعیت بهمعنای تصادف یا شانس وجودی تعبیر شده است به این معنا که انسان از فرایندهای احتمالی موجبیتی اطلاع ندارد و همچنین از عدم موجبیت متافیزیکی در حوزه اتم خبر میدهد. هایزنبرگ معتقد بود عدم قطعیت نهتنها زاده جهل بشر نیست، بلکه منسوب به عدم تعین در خود طبیعت است.
در مکانیک و فیزیک کلاسیک اگر در هر لحظه مکان و سرعت و اندازه حرکت هر ذره در یک سیستم مشخص باشد، رفتار دقیق ذرات سیستم میتواند در تمام لحظات تعیین شود، همانطور که نیوتن و گالیله اعتقاد داشتند. در فیزیک جدید فیزیکدانان قانون علیت را نقض کردند، زیرا معتقد بودند وضعیت ذرات اتمها را نمیتوان تشخیص داد و با اینکه فقط با احتمالات میتوانند خود را قانع سازند، ولی میزان احتمال و عدم قطعیت آن را نمیتوانند تشخیص بدهند.
ورنر هایزنبرگ سه پیامد اصل عدم قطعیت را اینگونه دستهبندی کرده است: ۱. اصل عدم قطعیت به نفی علیت منتهی میشود. در پدیدههای زیراَتمی فقط تعبیری آماری امکانپذیر است. اصل علیت در سطح زیراَتمی کاربرد ندارد. علم، دیگر با زنجیرههای علی و معلولی یقینآور سر و کار ندارد بلکه سر و کار آن با احتمالات آماری است. ۲. اصل عدم قطعیت به نفی موجبیت (بر اساس تعریف لاپلاس) منتهی میشود.
چون به لحاظ نظری تعیین سطح و سرعت هر الکترون یا ذره اتمی در لحظه معینی از زمان نامیسر است، نمیتوانیم وضع سرعت یک لحظه را با وضع و سرعت لحظه دیگر به شیوهای متعین و قطعی ربط دهیم. بنابراین هیچ موجبیتی در سطح زیراَتمی یا میکروسکوپی وجود ندارد. ۳. تفکیک سنتی بین فاعل شناسایی و موضوع شناسایی در داشتن رابطه علّی و بین مشاهدهگر و مشاهده شده به سبب اصل عدم قطعیت باید از درجه اعتبار ساقط شود. خود آن آزمایشهایی که برای پی بردن به سرشت واقعیت انجام میدهیم، تخطی از آن واقعیتند.
از :عصر اندیشه