جامعه سینما :مهدی میناخانی/فیلم «ائو» (خانه) ساختهی اصغر یوسفینژاد غافلگیرکننده است. موضوع فیلم، زبان فیلم، ارتباط شخصیتها و در نهایت پایانبندیِ غافلگیرکنندهاش متریالهای به اندازهی کافی هستند که فیلم را خوب از آب دربیاورند. فیلم به زبان ترکی است و ماجرای فیلم تماماً در یک خانه، در یکی از محلههای قدیمی تبریز اتفاق میافتد. همان ابتدا فیلم وارد خانه میشود و تا انتها در خانه میماند، غیر از یک سکانس که دوربین از خانه خارج میشود که مورد تحلیل است.
«پدرکشی» توسط دختر، موضوعی نسبتاً غریب است. چه در تراژدیهای به جا مانده از یونان باستان (همچون تراژدیهای سوفوکلس)، چه در تراژدیهای قرون گذشته (همچون تراژدیهای شکسپیر)، چه در ادبیات معاصر و چه در مفاهیم روانشناختی و روانکاوی به این موضوع پرداخته نمیشود. داستان تراژدیها همیشه بر سر «والد همجنس» است. ادیپ پدرش را میکشد و با مادرش همبستر میشود، الکترا انتقام پدرش را از مادرش میگیرد، داستان رشد روانی کودک و تمایلات و مکنونات درونیاش بر سر والد همجنس است و تلاش برای به دست آوردن نظر و عشق و عاطفهی «والد غیرهمجنس». عموماً آنکه در فانتزیها و در لایههای پنهان روان مورد خشم قرار میگیرد والد همجنس است. برای یک دختر، طبق آنچه مشاهدات و نظریات روانکاوی (به طور نمادین) نشان میدهند، مادر ابژهی خشمبرانگیزتری است تا پدر. اما در فیلم «ائو/ خانه» این اتفاق نمیافتد. ما با دختری روبرو هستیم که نقشهی قتل پدرش را کشیده است و نقشه را به سرانجام رسانده است. ما با یک پدرکشیای سروکار داریم که خیلی با متریالهای ذهنی ما سازگار نیست، برای همین هم در انتهای فیلم غافلگیر میشویم.
فیلم ۷۵ دقیقه از ماجرای سوگواری پرتنش یک خانواده بر بالین پدر فوت شدهی خانواده را نشان میدهد. اما در این خانواده، تعدادی از افراد خانواده غایب هستند و ما هیچ اطلاعی از آنها نداریم. مادر به طور کلی غایب است و هیچ ردی از او نیست. پسر خانواده در یک تصادف مشکوک مرده است، در واقع ذات تصادف مشکوک نیست، بلکه ما در دقایق پایانی فیلم به آن مشکوک میشویم. دختر خانواده پس از ۶ سال به خانه برگشته است تا اجازه ندهد پدر مرحوماش را طبق وصیتاش به اتاق تشریح ببرند و پدر خانواده که تمام ماجراها بر سر جنازهی اوست ولی ما هیچ تصویری از جنازه تا انتهای فیلم نمیبینیم.
مجید، خواهرزادهی متوفی، سالهای پایانی عمر متوفی را از او مراقبت کرده است، درست زمانی که دختر متوفی (سایه) از سوی پدر به خاطر ازدواج با مردی که از نظر پدر صلاحیت نداشته، طرد شده است. در طول فیلم متوجه میشویم که مجید علاقهای قدیمی به سایه دارد و تمام مدتی که از داییاش نگهداری میکرده به خاطر حضور در خانهای که سایه در آن بزرگ شده و عشقبازی پنهانی با خاطرات و یادگاریها و عکسهای سایه بوده است. سالها از ازدواج و بچهدار شدن سایه گذشته ولی او هنوز نتوانسته با این ماجرا کنار بیاید. به گونهای که حتا نتوانسته با آدمهای دیگر ارتباط برقرار کند. تمام این ماجراها را زمانی ما میفهیم که هنوز همسر سایه را ندیدهایم. زمانی که همسر سایه سر میرسد و بر سر بالین پدر زن متوفایش همراه با سایه مویه میکند، قاب دوربین قفل شده است روی مجید. مجید در حال تماشای سوگواری و قربان صدقه رفتن این دو، ماتش برده. تو گویی عرق سردی روی پیشانیاش نشسته است. بلند میشود تا از اتاق بزند بیرون، دمِ در یک نفر به او میسپارد که خرما و حلوا بگیرد، پول ندارد، از یکی قرض میگیرد و از خانه خارج میشود. این تنها جایی است که دوربین پس از ورود به خانه، از آن خارج میشود. قرار است در این صحنه، اندوه پیر پسری را تماشا کنیم که انرژی زمانی، مالی، روانی و عاطفیاش را سر عشقی گذاشته که ناکاماش کرده است. مجید از خانه خارج میشود، در دالان کوچه مینشیند و از اعماق وجودش گریه میکند. به لحاظ نمادین اگر بخواهیم این سکانس را تحلیل کنیم میتوانیم خانه را نماد زندگی در دنیای رحم و خروج از خانه و گریهاش را نماد تولد و گریهی ابتدای تولد در نظر بگیریم. در واقع مجید با این «اختگی» تازه به لحاظ روانی متولد میشود.
اختگی، آنطور که تصور میشود پدیدهی شومی نیست. از قضا با نگاه روانکاوانه، آدمی آنگاه که با اختگی خویش روبرو میشود، آنگاه که متوجه میشود در برابر برخی پدیدهها ناتوان است، آنگاه که متوجه میشود هستی میتواند در هر لحظه او را ناکام بگذارد، آنجا که متوجه میشود قبری که بر سر آن مویه میکند، مردهای ندارد، تازه با واقعیت هستی روبرو میشود. روانکاوان لکانی و اگزیستانسیالیستها میگویند آدمی با یک شکاف به دنیا میآید، شکافی که هیچگاه پر نخواهد شد. آن شکاف ناتوانی انسان است در برآورده کردن فانتزیها و خواستههای بلندپروازانهاش. کسی که نتوانسته این شکاف را درک کند، همیشه در یک حباب است، حبابی که بر او مشتبه میکند که «همهکارتوان» است، هرچه بخواهد میتواند به دست آورد، جایگاه خداگونهای برای خود قائل است که میتواند دست دراز کند و هر آنچه از درخت هستی میخواهد میوه بچیند. اما آدمی محدودیت دارد، نمیتواند به همهچیز دست یابد، و فهم این ماجرا ناکام کننده است، اختگی میآورد.
مجید در این سکانس اخته میشود، واقعیت؛ روی سرش آوار میشود، تازه متوجه میشود گزینهای که برای عشقورزی انتخاب کرده، محبوب یکی دیگر است، یکی دیگر را میستاید، تازه میفهمد مردهای در داخل قبری که بر سر آن مویه میکند نیست. آنجاست که تازه خودش را از آن خانه خارج میکند، توگویی میرود خرمای خودش را بخرد، مالباختهای که حتا پول خرید خرما هم ندارد و بایستی از یکی دیگر بستاند. او مالباخته است، هم جوانیاش را باخته، هم عاطفهاش را روی دختری سرمایهگذاری کرده که تعلق خاطری به او ندارد ولی اینجا در حال تولد است، زندگیِ پیشروی او متفاوت با زندگی گذشتهاش خواهد بود.
سایت:minakhany.com