جامعه سینما : ابراهیم قربانپور، نسیم بنایی / احتمالا جمله «لیبرالیسم به معنای آزادیخواهی نیست» همان اندازه برای یک تحصیلکرده دانشگاهی امروز ایران عجیب و باورنکردنی است که جمله «اسفند دود کردن به درد دور کردن هیچ بلایی نمیخورد» برای یک مادربزرگ دوره قاجار. بعضی از ایسمها و مکاتب فکری، سیاسی و هنری طوری در باور افراد جا خوش کردهاند که بلند کردنِ آنها و نشاندنِ تعریف درست تقریبا کار حضرت فیل است. خیلی از این واژگان مانند تابلویی که روی دیوار نشسته باشد، آنقدر سر جای غلطشان ماندهاند که حتی وقتی برشان میداری هم رنگ دیوار زیرشان تا مدتها سر جایش باقی میماند. خیلیهایشان آنقدر جا افتادهاند که حتی کسانی که میدانند آنها را درست به کار نمیبرند هم زحمت اصلاحشان را به خودشان نمیدهند. هرچه سطح علمی افرد بالاتر میرود، مقاومتشان نیز بیشتر میشود و به اندازه مادربزرگها در پذیرشِ باورِ جدید، سخت و نفوذناپذیر میشوند. اما بههرحال یک تعریف غلط حتی اگر میلیونها بار هم تکرار شود، حتی به اندازه یک سانتیمتر به سمت درست بودن حرکت نمیکند. لیبرالیسم هنوز هم ارتباط مستقیمی با آزادیخواهی ندارد. کسی نمیتواند انکار کند سناتور مککارتی و دوستانش لیبرالهایی تمامعیار بودند و کسی هم نمیتواند فراموش کند که آنها سیاهترین دوران سانسور و ممنوعالکاری را برای کسانی که مثل آنها فکر نمیکردند، در آمریکا ایجاد کردند. بههرحال این تمام مشکل نیست. بسیاری از ایسمهای شیرین و خوشدستی که به سادگیِ آبِ خوردن مورد استفاده قرار میگیرند، معنایی متفاوت و گاهی مخالف آنچه مصطلح شده را دارند. آنها به غلطهای مصطلحی تبدیل میشوند که دل کندن از معنی اشتباهشان به اندازه دل کندن از عشقهای اشتباهی، سخت است.
آنارشیستهای آنتیسلطه
«آنارشی: هرجومرج، اغتشاش، بینظمی»؛ جستوجوی این واژه در هر فرهنگ لغت انگلیسی به فارسی با نتیجهای به جز این همراه نمیشود. اما اینکه «آنارشیسم به معنای هرجومرجطلبی است» درحقیقت غلط مصطلحی است که در ذهن خیلی از افراد باسواد نیز جا خوش کرده و بیرون کردن آن به این راحتی نیست. نوآم چامسکی زبانشناس و فیلسوف آمریکایی یکی از آنارشیستهایی است که احتمالا میتواند در تلطیف این باور موثر باشد. خود او درباره آنارشیسم میگوید: «آنارشیسم نوعی تمایل انسانی است که در شرایط مختلف به شکلهای متفاوتی جلوه میکند و ویژگیهای منحصربهفردی دارد. این مکتب در وهله نخست، نوعی تمایل به مظنون بودن نسبت به سلطه، قدرت و سلسلهمراتب است. درواقع آنارشیسم به دنبال ساختار سلطه در وجوه مختلف زندگیِ بشر است و درنهایت این پرسش را مطرح میکند که آیا چنین ساختاری قابل توجیه است یا خیر؟» به این ترتیب افراد آنارشیست الزاما به دنبال هرجومرج نیستند، بلکه صرفا سعی دارند جامعه خود را از نظام سلسلهمراتبی جدا کنند و به جای دولت، به کمک نهادهای داوطلبانه آن را مدیریت کنند. قرار هم نیست فرجامِ چنین مدیریتی، هرجومرج باشد. درواقع در باور آنارشیستها، عنصری به نام دولت معمولا غیرضروری و حتی مضر است. یکی از راههای شناختن درستتر آنارشیسم عقب رفتن تا رسیدن به سرچشمههای لغوی آن است. واژه آنارشی از واژهای یونانی ریشه گرفته که به معنای «بدون حکمران و حکمفرما» است. در این معنا، پیر ژوزف پرودون، فیلسوف و اقتصاددان فرانسوی، نخستین کسی بود که خود را آنارشیست نامید. در فرانسه، چپها تا پیش از ظهور مارکس از دیدگاههای او استقبال میکردند. البته این واژه مدتها پیش از پرودون متولد شده بود و بر اساس تعریف چامسکی، تمایلی است که احتمالا بسیاری ذاتا آن را با خود داشتهاند. پرودون صرفا نخستین فیلسوفی بود که خود را با این عنوان معرفی کرد. او درواقع با این حرکت خود، میانه قرن نوزدهم را بهعنوان تاریخ تولدِ رسمیِ آنارشیسم به ثبت رساند. میتوان آنارشیستها را آنتیسلطه دانست، اما آنها هیچگاه هرجومرجطلب نبودهاند.
مانیفست کمونیستی
میگفت: ««کمو» یعنی خدا و کمونیست یعنی خدا نیست»؛ او واعظی بود که هر هفته به مدرسه میآمد و سعی داشت با سواد ناقص خود، فرزندان میهن را به راه «راست» هدایت کند. چطور میشد به او گفت که واژه کمونیست ریشه در واژهای لاتین دارد و اصلِ واژه از «کمون» گرفته شده، وقتی تا این حد سادهباورانه بخشی از واژه را انگلیسی و بخشی دیگر را فارسی میدید؟ کمونیسم نوعی ایدئولوژی سیاسی و اقتصادی است که هدف نهایی آن ایجاد جامعهای کمونیستی است؛ در چنین جامعهای خبری از طبقات اجتماعی، کارِ مزدی و مناسبات تولید سرمایهداری نیست و به اینترتیب دولت نیز به معنای امروزی از میان خواهد رفت. درواقع دولت دومین سوءتفاهم بزرگ درباره کمونیسم است. تا جایی که به مارکس و مارکسیستها مربوط است نه باورهای مذهبی و نه نقش دولتها هیچگاه موضوعی محوری نبودهاند. در تصور عامه، اقتصاد در نظام کمونیستی در اختیار دولت است، درحالیکه در جامعه کمونیستی، اساسا قرار نیست دولتی وجود داشته باشد. البته حقیقت این است که در کشورهایی مانند شوروی حزب بلشویک یا چین مائو دولت صاحباختیار کامل اقتصاد بود، اما این بیشتر یک راهکار عملی برای نزدیک شدن به چیزی بود که از جامعه کمونیستی در ذهن داشتند. نکته دیگری که در مورد کمونیسم وجود دارد، به پایهگذارانِ این ایدئولوژی مربوط میشود. نخستین کسی که واژه کمونیسم را وارد دستور زبان کرد، کارل مارکس نبود، بلکه ویکتور دوپی فیلسوف فرانسوی بود. او در کتاب «پروژه فلسفه کمون» سنگبنای فلسفه کمونیستی را گذاشت. چند سال بعد، یعنی در سال ۱۸۴۸، مارکس و انگلس در «مانیفست کمونیستی» ایدئولوژی کمونیسم را بازتعریف کردند و با این کار پیروان جدیدی برای این مکتب فکری دستوپا کردند.
رادیکالهای دموکرات
«پنج هزار نفر اینجاییم/ در این بخش کوچک شهر/ چه دشوار است سرودی سر کردن/ آنگاه که وحشت را آواز میخوانیم/ وحشت آنکه من زندهام/ وحشت آنکه میمیرم من/ خود را در انبوه این همه دیدن/ و در میان این لحظههای بیشمار ابدیت/ که در آن سکوت و فریاد است/ لحظه پایان آوازم رقم میخورد»؛ میگویند این ترانه آخر، حکمِ وصیتنامهاش را داشته است. وقتی آگوستو پینوشه در شیلی علیه سالوادور آلنده کودتا کرد، او نیز دستگیر و تیرباران شد. گاردین در مورد مرگ او نوشته: «ویکتور خارا خواننده اعتراضی، یکی از نخستین قربانیان کودتا بود که به همراه هزاران رادیکالِ دیگر جان خود را از دست داد.» تمرکز دقیقا روی این واژه است: «رادیکال». خارا یک هنرمند رادیکال بود، آلنده نیز که با سازوکار دموکراتیک به قدرت رسیده بود، شخصیتی رادیکال بود که پینوشه علیه او کودتا کرد. در تصور عموم مردم، این افراد رادیکال هستند که باید دست به کارهای افراطگرایانهای مثل کودتا بزنند، چراکه در نظر آنها رادیکالیسم به معنای افراطگری است. اما در تعریف رادیکالیسم هیچ اشارهای به افراطیگری نشده است. افراد رادیکال عموما طرفدارِ اصلاحات دموکراتیک هستند و معتقدند این اصلاحات باید «ریشهای» صورت بگیرد. این اعتقاد باعث شده آنها گاه اقدامات تندی را در دستور کار خود قرار بدهند و به همین خاطر در اذهان عمومی رادیکالها موجودات ترسناکی به نظر برسند.رادیکالها بسیاری از اتفاقات مهم و تاثیرگذار دنیای ما را رقم زدهاند، از قوانین کار گرفته تا دموکراسیهای آزاد؛ شاید وقت آن است که به رادیکالها احترام بیشتری گذاشت.
راستهای پوپولیست
از صدقه سرِ دونالد ترامپ یا شاید هم دیگر شخصیتهای پر از حاشیه در کشورهای مختلف که این روزها کم هم نیستند، همه با واژه پوپولیسم آشنا شدهاند. درحالیکه واژه پوپولیسم، نقل محافل انتقادی و سیاسی شده، معنای این واژه آنطور که باید در جای خودش قرار نگرفته؛ یعنی همه میدانند که پوپولیسم به عوامفریبی اشاره دارد، اما اغلب تصور میکنند فقط طیف خاصی است که پیروانش پوپولیست خوانده میشوند. معمولا چنین تصور میشود که پدیده پوپولیسم فقط در «چپ»ها مشاهده میشود و هر چپی هم حتما پوپولیست است. اما پدیدههایی مانند دونالد ترامپ یا مارین لوپن که این روزها حسابی جنجال به پا کردهاند، از قضا به راستها تعلق دارند و به مثال زنده و نقضِ این مسئله تبدیل شدهاند. دونالد ترامپ رئیسجمهوری آمریکا از حزب جمهوریخواهان بدون تردید به راستها گرایش دارد. مارین لوپن نیز که چندی پیش در انتخابات ریاستجمهوریِ فرانسه، مغلوبِ ماکرونِ جوان شد، از راستهای افراطی در فرانسه است. در تعریف ایدئولوژی پوپولیسم اینطور آمده که چپها، راستها و حتی میانهروها میتوانند پوپولیست باشند؛ مهم نیست فرد لیبرالیست باشد یا سوسیالیست، در هر شرایطی امکان دارد به درد پوپولیسم دچار شود. پوپولیستها عموما از علایق و حقوقِ مردمِ عامه در برابر گروه نخبه حمایت میکنند و از همین طریق تلاش میکنند به محبوبیت برسند. به همین خاطر است که پوپولیسم میتواند مانند مرضی مُسری به همه مکتبهای سیاسی منتقل شود.
مصیبت فاندامنتالیست
موهای خود را تراشیدهاند و پارچهای نارنجی به تن کردهاند؛ یوگا میکنند و انسانها را به خلسه روحی برای مهرورزی به موجودات، تشویق میکنند. آنها بوداییهایی هستند که در آیین خود کمترین ارتباط را با خشونت دارند. اما عدهای از همین مردان در سال ۲۰۱۲ خشونت را در میانمار به سرحدِ ممکن رساندند و با کشتن بیش از ۲۰۰ نفر از مسلمانان، آنها را از خانه خود فراری دادند. افراطگرایی آنها نقل محافل رسانهای شد و مجله تایم در ژولای ۲۰۱۳ عکس راهبهای بودایی را با این تیتر منتشر کرد: «چهره ترور بودایی». این موجودات آرام و ساکت، با اقدامِ اخیر خود ثابت کردند که بنیادگرایی مختص اسلام نیست. درحالیکه اسلامگرایان افراطی مانند داعش، بوکوحرام و طالبان، مسلمانان را بدنام کردهاند، عدهای از بنیادگرایان در ادیان دیگر نیز دستبهکار شدهاند تا از قافله افراطگرایان عقب نمانند. پاپ فرانسیس که بنیادگرایی را نوعی بیماری میداند، یک بار در برنامهای رادیویی در آرژانتین گفت: «در هر آیینی، گروه کوچکی از بنیادگرایان وجود دارند که برای یک عقیده واهی، تمامی واقعیت را ویران میکنند.» هرچند فاندامنتالیسم در ظاهر، معنای بازگشت و گرایش به اصولی را میدهد، اما به لحاظ اخلاقی بهشدت باردار است و اصطلاحی ننگین بهشمار میآید که در مورد افراطگرایان استفاده میشود. اما بنیادگرایی بر خلاف تصور عموم مردم تنها مختص دین اسلام نیست و هر آیینی میتواند گرفتار این مصیبت شود.
رئالیسم هنری
لبخند مرموز خانم «لیزا دل ژکوندو» سالهاست که جرقه بحث اهالی هنر را زده و هنوز هم آتش این بحث خاموش نشده؛ در تصور بسیاری از مردم، داوینچی در تابلوی «مونالیزا» یک اثر کاملا رئالیستی و واقعگرایانه را به تصویر کشیده است. اما آنها که شناخت صحیحی از رئالیسم در دنیای هنر دارند، میدانند که نه این تابلو رئالیستی است و نه تصور مردم از رئالیسم درست است. هنرمندان در عصر کلاسیک و عصر رنسانس بر این باور بودند که تنها موضوعات مذهبی و اسطورهها حق دارند به دنیای هنر راه پیدا کنند. (و البته خاندانهای اشرافی که از پس پرداختن مزد آنها برمیآمدند.) رمانتیکها در دوره خود خط باطلی روی این باور قدیمی کشیدند و گفتند هنر قرار نیست تنها چیزهای زیبا را به تصویر بکشد، بلکه میتواند زشتیهای جهان مانند ویرانهها و خرابهها را هم به تصویر بکشد. رئالیستها که امروزیها آنها را واقعیتگرا میدانند، یک قدم پیشتر رفتند و گفتند «مسائل روزمره» هم میتواند موضوع هنر باشد. گوستاو کوربه با تابلوی سنگشکنان، نخستین تلاش را برای ورود مکتب رئالیسم به دنیای نقاشی کرد. رئالیستها با مکتب خود به زندگی هر روزه آدمها ارزشِ پرداختِ هنری دادند. درحقیقت رئالیسم تا جایی که به هنر مربوط است، به این معنا نیست که اثر چقدر به واقعیت شبیه است، بلکه به معنای به تصویر کشیدنِ جنبههای زندگیِ واقعی بدونِ کم و کاست است. درنتیجه، در دنیای هنر، این موضوع اثر هنری است که عیارِ رئالیستی بودنِ آن را مشخص میکند و نه میزان شباهتش به واقعیت یا پایبندیاش به قوانین پرسپکتیو.
درندهخوهای سانتیمانتال
«هیتلر در نظر بنیتو موسولینی، سانتیمانتال است»؛ زمانیکه اظهارنظر موسولینی درباره هیتلر رسانهای شد، هضم این جمله که هیتلر فردی سانتیمانتال بوده، آنقدر سخت بود که خیلی از رسانهها آن را تیتر خود کردند. اما مشکل در اظهارنظرِ اشتباهیِ موسولینی نبود، مشکل از درکِ آدمها از واژه «سانتیمانتال» است. اصولا سانتیمانتالیسم در تصورِ آدمها به «احساسات» گره خورده است. به همین خاطر است که از نظر بیشتر مردم سانتیمانتال دانستنِ شخصی مانند هیتلر، توهم است. اما به تعبیر ناباکوف، نویسنده بزرگ روس، میانِ این واژه و احساس، مرز مشخصی وجود دارد. به گفته او، آدم سانتیمانتال ممکن است در اوقات فراغت به درندهخویی تمامعیار تبدیل شود. پیردختری سانتیمانتال که طوطیاش را غرق ناز و نعمت کرده، ممکن است دختر برادرش را مسموم کند. سیاستمداری که روز مادر را فراموش نمیکند، بدون لحظهای درنگ رقیبش را از میان برمیدارد. خود ناباکوف بهخاطر کینه دیرینهاش از بلشویکها روی رهبران حزب تمرکز میکند. استالینی که عاشق بچهها بود و لنینی که در سالن اُپرا به وقتِ اجرای «تراویاتا» میگریست نیز افرادی سانتیمانتال بودند. آدمهای احساسی هرگز بیرحم نیستند، اما آدمهای سانتیمانتال میتوانند به شکلی نامحدود بیرحم باشند. اینجاست که هیتلر هم میتواند سانتیمانتال باشد، اما قطعا احساسی نیست.
واقعیت در دلِ ایدهآلیسم
فیلسوفها ایدهآلیسم را اینطور تعریف میکنند: «فلسفهای که تاکید دارد واقعیت یا واقعیتی که ما میشناسیم، اساسا ساخته و پرداخته ذهن است.» نکته اینجاست که آنها در تعریفِ خود از ایدهآلیسم، واقعیت را حذف نکردهاند، یا واقعیت را مقابل ایدهآلیسم قرار ندادهاند. درحالیکه در تصورِ رایج، این فلسفه مقابلِ رئالیسم قرار گرفته، ایدهآلیسم درحقیقت نقطه مقابل ماتریالیسم است. به همین خاطر است که وقتی میگویند «مارکس ایدهآلیست» است، محالترین حرفِ ممکن را زدهاند. درحالیکه محور اساسی تئوری مارکس نظریه ماتریالیسم تاریخی است، او چطور میتواند یک ایدهآلیست باشد؟ حقیقت این است که ایدهآلیستها، واقعیت را نادیده نمیگیرند، آنها ماده را نادیده میگیرند یا لااقل آن را به نفع انتزاعیات کماهمیت تلقی میکنند. درحالیکه ماتریالیستها معتقدند هرآنچه در جهان هستی وجود دارد، نتیجه کنشهای مادی است، ایدهآلیستها معتقدند همه چیز حاصلِ کنشهای ذهنی است. حال این کنش میتواند برگرفته از واقعیت یا در دل واقعیت باشد، یا میتواند هیچ ارتباطی به واقعیت نداشته باشد.
شماره ۷۰۸ چلچراغ