برای جامعه سینما:امید رنجبر/«چرا هرکاری که ما توش خبره ایم غیرقانونیه ؟!»جذابیت تماتیک «بوچ کسیدی و ساندنس کید» در همین جمله ایست که در عنوان مطلب آمده. «چرا هر کاری که بوچ و ساندنس در آن خبره هستند غیرقانونی است؟» و تمام اجزای داستان نیز مبتنی بر همین تناقضِ در اندازه کردارهای دو شخصیت اصلی داستان با آنتاگونیسمی است که اتفاقاً سوی مثبت اخلاقی را به خود می گیرد. یعنی با داستانی مواجه هستیم که تماشاگر با سوی منفی اخلاقی در حال همذات پنداری است. از این که بگذریم و وارد بحث فیلمنامه شویم، به شخصه بر این باورم که فیلمنامه «بوچ کسیدی و ساندنس کید» امروزه در سینما بدل به یک نظریه دراماتیک گشته. حداقل در سه تا از کتب معتبر آموزش فیلمنامه مباحث کلیدی شان را به «بوچ …» پرداخته که در این مطلب سعی کرده ام آنها را بازتعریف کنم.
کتاب «آناتومی داستان، ۲۲ گام برای استاد داستانگو شدن» نوشته جان تروبی که از منظر مفهوم صحنه فیلم «بوچ …» را مثال زده. کتاب «چگونه فیلمنامه بنویسیم» سید فیلد از منظر شخصیت پردازی. و کتاب «بیست کهن الگوی پیرنگ» رونالد توبیاس از منظر پیرنگ تعقیب و گریز.
جان تروبی و صحنه
جان تروبی صحنه را کنش در یک زمان و مکان می داند. بافت صحنه ها عبارت است از ترتیب یا توالی این واحدها. کنش واحد معیار اصلی تعریف صحنه است بدون این که الزاماً با تغییر ارزش همراه باشد زیرا اهمیت نقش صحنه در بافت پیرنگ نیز اهمیت دارد. در «بوچ کسیدی و ساندنس کید» صحنه افتتاحیه بنای هر شخصیت و هر کنش در داستان است. تروبی برای جا انداختن مفهوم صحنه، اولین و دومین صحنه از «بوچ کسیدی و ساندنس کید» را مثال می زند. او با کشیدن یک مثلث معکوس شروع داستان را به عنوان قاعده یک سه ضلعی نمایش می دهد.
اولین صحنه معمولاً جهان داستان را برای تماشاگر نشان می دهد. تروبی می گوید مثلث کوچک درونی همان خرده داستانی است که کلیت فیلم با هر شخصیت و هر کنشی را دربر می گیرد. صحنه افتتاحیه، الگوهای تماتیک است برای نمایان ساختن هویت ها و تضادهایی که نویسنده در سراسر بافت داستانش می خواهد ارائه دهد. الگوها همواره زمینه ساز شخصیت های خاص هستند که گاهاً برآمده از تئوری های روان شناسی نیستند.
اولین صحنه فیلم «بوچ … » به معرفی بوچ به عنوان قهرمانِ (trickster) یعنی حقه باز، گول زن و نیرنگ باز می پردازد. این صحنه، اولین گام سفر قهرمان است. موقعیت ها در منحنی شخصیت به یک دزدی تعلق دارد که در غرب کهن نهایتاً به مرگ تن خواهد داد. مسئله داستان برای شخصیت بوچ به عنوان یک یاغی قانون شکن این گونه است که او می بایست یک روزی از بین برود. قهرمانی که همچون ژانر وسترن در حال افول است و دیگر چنین آدمهایی کمیابند. صحنه این گونه آغاز می شود.
پنجره ای حصار کشیده در برابر چشمان مردی شبیه به کابوهای وسترن قرار گرفته که به آن خیره شده. نما کات می خورد به دری که میله های محافظ آن در پیش زمینه قاب تصویر به وضوح رؤیت می شود و همان مرد از عمق میدان در حال ورود به قاب است. نگاه های مرد خیلی نمی تواند خوش بینانه باشد. زنگ خطر هشدار صندوقدار بانک را هم به این حالت استحفاظی اضافه کنید. و اینکه در نمای نزدیک عنوان (Closed) به چشم می خورد. بله گویی همه چیز در برابر چشمان آن مرد یعنی بوچ بسته خواهد بود.
بوچ از محافظ بانک می پرسد:
چه بلایی سر بانک قدیمی آمده؟ آن بانک خوشگل بود.
محافظ جواب می دهد:
مردم به سرقت از این بانک عادت کرده اند. (یعنی فرقی نمی کند اگر حفاظ های مستحکمی بر روی در ورودی بانک وجود داشته یا نداشته باشد. )
بوچ با طعنه ای خاص می گوید:
یک مقدار پول بابت خوشگل شدنش نیاز است.
تروبی با شرح این صحنه و همچین صحنه بعدی که به بازی پوکر ساندنس اختصاص یافته، استراتژی داستان را در پنج نکته مشخص می کند:
۱-ایجاد یک نمونه اولیه که الگوهای تماتیک کلیدی از تجربیات واقعی شخصیت های بوچ و ساندنس را معرفی کند.
۲- نشان دادن فرایند اصلی داستان که در یک صحنه نمایانگر بسته شدن همه درها به روی قهرمان است.
۳- پیش بینی آینده ای تاریک و محزون برای شخصیت ها.
۴- نشان دادن اینکه برای دزدان امروزی، سرقت بانک به مراتب سخت تر شده است.
۵-انگیزه شخصیت برای دزدیدن بانک نشان داده می شود اما این بانک به شدت امن تر شده و درهایش در شب قابل شکستن نیست.
در ادامه بر اساس صحنه های اولیه، مفاهیم فیلمنامه به شکل زیر عنوان می شوند:
تخاصم داستان: محافظت و سرقت از بانک
پلان (نقشه): بوچ چگونه می تواند این بانک را با حقه هایش سرقت کند.
کشمکش: درِ ورودی بانک همانند درِ هر چیزی از زندگی بر روی بوچ در حال بسته شدن است.
چرخش (توئیست): مردی که به بانک نگاه می کند تصمیم دارد آن را سرقت کند.
تروبی با تشریح کلید واژه صحنه، جهان داستان فیلم را برای خواننده کتابش تعریف می کند.
سید فیلد و شخصیت پردازی
سید فیلد درباره «بوچ کسیدی و ساندنس کید» مبحث شخصیت را پیش می کشد. از نظر او شخصیت شالوده اساسی فیلمنامه است. قلب، روح یا دستگاه عصبی داستان را شخصیت می داند. او می گوید: اگر داستان درباره سه جوان سارق بانک است، کدام یک شخصیت اصلی است؟ باید یکی از آنها را به عنوان شخصیت اصلی انتخاب کرد. در «بوچ …» شخصیت اصلی یعنی بوچ چون تصمیم می گیرد که نقشه ای را طراحی و سپس به آن عمل کند، پس او قهرمان داستان است. وقتی بوچ یکی از آن نقشه های معمولاً جسورانه اش را برای ساندنس تعریف می کند، نقش مهمی در داستان دارد. رابرت ردفورد در مقابل فقط به پل نیومن نگاه می کند، حرفی نمی زند و می رود. نیومن با خود نجوا می کند که : «این منم که قدرت دید دارم، بقیه دنیا عینک زده اند!» این امر حقیقت دارد. بوچ جلو می رود و ساندنس دنبالش می آید. این فکر بوچ است که به آمریکای جنوبی بروند. بوچ می داند که روزهای بی قانونی شان به سر آمده و برای آنکه از شرّ قانون، کشته شدن و یا هر دو خلاص شوند، باید بروند. این بوچ است که ساندنس و اِتا پِلیس را متقاعد می کند تا همراه او بیایند. ساندنس شخصیت مهمی است ولی شخصیت اصلی نیست. از نظر نمایشی، ترسیم شخصیت آدم بی سروپا از ترسیم شخصیت آدم خوب گیراتر است. به باور سید فیلد، چهار نکته اصلی درباره ی عوامل بیرونی و ظاهری شخصیت در داستان وجود دارد:
۱-چند سال دارد؟
۲-برای امرار معاش چه می کند؟
۳-زندگی احساسی و روابطش یا دیگران چه کیفیتی دارد؟
۴-وضعیت مالی و اقتصادی اش چگونه است؟
تنها با دانستن همین چهار مورد می توان چیزهای زیادی درباره یک شخصیت گفت. انگیزه ها و اهداف شخصیت ها بر اساس طرز زیستن شان شکل می گیرند. بوچ و ساندنس جوان، برای امرار معاش سرقت می کنند. زندگی عاطفی آنها کمی عجیب است. هر دو با اِتا پِلیس رابطه دارند. وضعیت مالی شان هم که به شدت با تهدید رو به روست. پس همین موارد باعث جهت دهی آدمهاست.
رونالد توبیاس و پیرنگ تعقیب و گریز
توبیاس یکی از بهترین فیلم های تعقیب و گریزی را «بوچ کسیدی و ساندنس کید» می داند. وی می نویسد: از آغاز داستان، بوچ و ساندنس در حال فرار هستند. کار آنها بستن خطوط راه آهن است و به قدری در این کار ماهر شده اند که رئیس راه آهن شخصاً این موضوع را پیگیری می کند تا این دو نفر دستگیر شوند. بوچ و ساندنس به ایده هوشمندانه ای برای سرقت از یک قطار در دو مرحله دست می یابند: یک بار هنگام ورود قطار و یک بار هنگام خروج آن. چه کسی پیش بینی می کرد که این دو سارق تا این حد پر دل و جرأت باشند؟ آنها هنگام ورود قطار به آن دستبرد می زنند. بوچ در کافه ای جشن می گیرد و به خوش گذرانی می پردازد، درحالیکه ساندنس با نامزد خائنش که معلم مدرسه است، رو به رو می شود. سپس آنها به قطار در حال خروج دستبرد می زنند. نقشه آنها، با نتیجه معکوسی رو به رو می شود. دار و دسته کلانتر با قطار دیگری در انتظار آنها هستند، تعقیب و گریز آغاز می شود و تا انتهای داستان به درازا می کشد.
داستان، وسترن سنتی را زیر و رو می کند. آدم بدها، آدم های خوبی هستند. آنها خوش گذران و دوست داشتنی اند. ریش هایشان را مرتب اصلاح می کنند، بوی گند نمی دهند، آب دهان شان را بیرون نمی اندازند و به مردان و زنان و کودکان بی دفاع کاری ندارند. آنها برخلاف تیپ عمل می کنند. بوچ مردی عاشق پیشه و خوش بین است که عادت دارد نیمه پر لیوان را ببیند. ساندنس منطقی تر و واقع بین است و با این حال جذاب و گیراست. این دو مرد، به معنای واقعی کلمه وصله های ناجوری برای اجتماع به حساب می آیند. کنش آنها موجب برانگیخته شدن ما می شود، شوخ طبعیِ آنها ما را درگیر می کند و موقعیت هایی که آنها را درگیر خود می کند، منحصر به فرد هستند. صحنه ای را به یاد می آورید که در آن هر دو تعقیب می شوند و سرانجام به بالای پرتگاه کنار رودخانه می رسند و هیچ راه نجاتی به جز شیرجه زدن از روی صخره توی سیلاب ندارند؟ الگوی این صحنه را پیش از این بارها دیده ایم. تبهکاران، به تبعیت از نام شان پرش خطرناکی را انجام خواهند داد. اما ویلیام گلدمن پیچشی را در این صحنه ایجاد و آن را فراموش نشدنی کرده است: در آخرین لحظه متوجه می شویم که ساندنس نمی تواند شنا کند. این صحنه در عین آشفتگی، بامزه است. درست است که چیز مهمی درباره شخصیت به ما گفته نمی شود اما ناتوانی او در شنا کردن ابزاری است که تنها برای این صحنه مناسب است. در ضمن کارکرد خوبی دارد چون دیالوگ بامزه ای در صحنه رد و بدل می شود و موقعیت ایجاد شده خصوصیاتی دارد که پیش از این ندیده ایم. یک ویژگی بارز درباره پیرنگ تعقیب و گریز محدودیت است. برای افزایش تنش در زمان تعقیب، کاملاً ضروری است که هر از گاهی تعقیب شونده به دام بیفتد یا در تنگنا قرار بگیرد. مانند صحنه ای که بوچ و ساندنس بالای پرتگاه گیر افتادند، در حالیکه پشت شان صخره و مقابل شان دار و دسته کلانتر بودند. هرچقدر منطقه محدودتر باشد تنش وسیع تر خواهد بود