مختص جامعه سینما:رضاکردبچه/۱) او خفته بر آگاهی ست نه نا آگاه خفته…او بر حقیقت زهرآگین پیش روی دیگری،آگاهانه چشم میبندد که چشمان باز ،خفتگی را انکار میکند…او از تلخی حقیقت روا شده بر زندگی دیگرانی چشمپوشی میکند، که چشمان باز آن مردمان، خفتگی او را فاش می سازند و رسوا.!
او در دیده شدن مدام است که هویتش نفع می یاید، اما دیگران هویتی برای او ندارند مگر که آنکه نفعی به او رسانند و مجیز او را نشخوار کنند.هنرمند و سلبریتی ناواقعی را میگویم. اما از طرفی هنرمندِ واقع، وابسته ست و بدهکار به سرزمین واقعی خود، به واقعیت تلخ زمینی که در آن پا گرفته و جا پای بزرگان و اسلاف هنرمندِ دور دیار خود گذاشته ست ، مانند گیاهی که در خاکِ رستن ها و شکفتن هایش ریشه دوانیده و چشم به درختان کهن جنگلِ باوقار دوخته است تا سایه ساز مردمان خسته و در راه مانده شود.
او مبلّغ حقیقت است و تسکین دهنده آلام….در تلخی روزگاران سپری شده مردمانش، شادکامی ها را طرد می نماید و در شادخواهی های سرزمینش خود را سهیم.او باز گو کننده”چهره”راستین،سهیم شونده در درد “دیگری” تارک ِحباب منیت خود به نفع دیگر مردمان تلخ روزگاران.
۲)امانوئل لویناس(Emmanuel Levinas)از اندیشمندان بنام قرن بیستم در نظریه مشهور خود “دیگری” و “چهره” به این اشاره دارد که تمامی آفت های معاصر بشری از قبیل جنگها، نفرتها و آلام گوناگون، بدلیل نفی دیگری و بی چهره گی است. بعبارتی دیگر در توجه انسان به حداکثر رساندن نفع خود ، دیگر انسانها که خارج از دایره نفع او قرار دارند بی اهمیت انگاشته و طرد میشوند.
همواره توجه حداکثری انسانها به خود و منافع خود است نه انسان دیگر.و به همین جهت، او (انسان نیازمند)در مرتبه دون مایگی قرار میگیرد و خواسته ها و نیازهایش نادیده انگاشته و مطرود میشود. از اینرو ست که شر و بدی جای نیکی به دیگر انسانها را میگیرد و انسان به موجودیتی بی چهره مبدل میکند.
لویناس معتقد بود که تنها خوبی و نیکی ست که چهره دارد و قابل لمس که باید رواج یابد.بجز آن ، در عصر ما وجود نهایت شر و بدی در میان ماست و غیاب چهره گی نیک و جای خالی اش در این میان .او در جایی می گوید: «تا وقتی «من» هستیم در تنهایی خود محدود می شویم اما همین که «نگران دیگری» شدیم و به دیگری عشق ورزیدیم نامتناهی و بیکران می شویم و به سوی «او» حرکت می کنیم.
تا زمانی که دلواپس دیگری هستیم و احترام به دیگری و مسؤولیت درقبال دیگری داریم اخلاق در ما زنده خواهد بود وتا زمانی که «دیگری» در ما زنده است می توانیم بگوییم «من اخلاقی» در ما حیات دارد.»
۳) رویارویی با «دیگری» و برخورد با «چهره» فاصله را از میان می برد و به گفت وگو می انجامد. این دگراندیشی و چهره به چهره شدن با دیگران، ما را به صلح و عدم خشونت و ستیز فرامی خواند.این پیام اصلی فلسفه “دگربودگی” لویناس در عصر خشونتها و برخورد تمدنها است.
دگر بودگی برای پناه گرفتن انسان کنار انسان…جایی که شاید مفهوم ” گرگ بودگی” انسان در برابر انسان به فراموشی کامل سپرده شود.انسانی که تامس هابز معتقد بود گرگ انسان است ، که هیچگاه اجتماعی نبوده و همواره مترصد به دام انداختن موقعیت ها، شکار طعمه فرصت ها، نقاب بر فریب انسانها ، دریدن وحشیانه آنها و خواستی سیری ناپذیر هجو و قدرت و نمایش همگانی آن است .
حال مسئله اینست : گرگ بودگی فریب یا دگر بودگی شریف؟!